برای ماه مه ، که هر سال با عطر بهار میآید .
از کدامین سو می ایی
با نغمه هایی در گلو
و کلماتی که ...
همانند گنجینه اسرارِ ماه
بر آسمان نشسته
راه رفتن در کویرِ ظلمت اندود
سوختنِ
عشقی نامیراست
تو این را می دانستی ،
که از هر سو می آیی..
از مرگ چیزی نگو
که تکیه بر قامت سپیدار
از نگاهت می گریزد
این بختکِ بی گاه ،
کمرِ بیداد را
تو خواهی شکست ،
ترانه دوست داشتن ها
از تبانی مردمکها می گذرد
زمان ،
در عشق می ماند
سکوت ،
پر می کشد از لبانت
سر می کشند خیزابها
از پیِ موجها
شعله های مواج راه افتادند
هوا آتش می گیرد
آب هم در آتش می سوزد
ققنوس...
از حریق و باد می گذرد
و تو...
در فراسوی این ظلمت ایستاده ای
سیاهیِ آسمان شهر را
به باد می سپاری
فردا با تو می آید .
رحمان
08/02/97
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد