عبید لطیفههایی را نیز برای قاضی عضدالدین ساخته است. در روایتی از این لطفیهها، ملازم عضدالدین که علاءالدین نام داشت در سفر از او فاصله گرفت تا پنهان از چشم قاضی کمی شراب بنوشد. سپس ضمن مستی با زحمت فراوان خودش را به قاضی رسانید. قاضی که موضوع را دریافته بود به او یادآور شد: "علاءالدین ما پنداشتیم که تو با ما باشی. چنین که تو را میبینم تو با خود نیز نیستی". بدون شک قاضیها همانند پادشاهان در خصوص شرابنوشی اطرافیانشان چندان سختگیری نمیکردند تا از رفتار خودشان نیز توجیه به عمل آید. چیزی که امروزه نیز همچنان به اعتبار خود باقی مانده است.
| |
در بسیاری از حکایتهای عبید شخصیتهای تاریخی نیز همسو با شخصیتهای عادی و معمولیِ داستان نقش میپذیرند. به واقع او به جایگاه اجتماعی شخصیتهای داستانیاش چندان اعتنایی ندارد بلکه تمامی افراد را ضمن رفتار و عملکردشان در جامعه به مخاطب خویش میشناساند. عضدالدین ایجی (۷۰۰- ۷۶۵ق.) نیز یکی از همین شخصیتهای تاریخی است که عبید نقشآفرینی او را در فضای داستانهایش لازم میبیند. محمد معین در کتاب حافظ شیرین سخن، عضدالدین ایجی را از استادان حافظ میشمارد که گویا حافظ مدت زمانی از زندگانیاش را نزد او به تحصیل علم کلام اشتغال داشته است. او جدای از استادی حافظ از حمایتهای شاه (شیخ) ابواسحاق اینجو نیز بیبهره نبود. تا آنجا که ابواسحاق زمانی ساماندهی املاک خود را به او سپرد. شاه ابواسحاق همچنین برای دوستیِ او با حافظ و گروهی دیگر از دانشمندان زمانهاش، بستری مناسب فراهم میدید.
بنا به تأکید محمد معین جایگاه عضدالدین ایجی در دربار ابواسحاق اینجو تا بدان پایه بود که ابواسحاق برای دفع تعرض امیر مبارزالدین به شیراز، عضدالدین را جهت مصالحه نزد او فرستاد. عضدالدین ایجی در سیرجان به دربار امیرمبارزالدین راه یافت و اشتیاق او را به مصالحه برانگیخت. جدای از این امیرمبارزالدین حضور عضدالدین ایجی را در سیرجان مغتنم شمرد و پسرش شاه شجاع را به منظور فراگیری "شرح مختصر ابن حاجب" نزدش فرستاد. حتا امیرمبارزالدین به منظور تقدیر از قاضی عضدالدین پنجاه هزار دینار به او هدیه کرد و به ملازماناش نیز ده هزار دینار پاداش داد. این حوادث تاریخی به سال ۷۵۴ هجری بازمیگردد.
با این همه زمانی که امیرمبارزالدین شیراز را در محاصره گرفت، قاضی عضدالدین از شهر گریخت و به موطن خویش شبانکاره رفت. حاکم شبانکاره در رویکردی سیاسی نتوانست با قاضی عضدالدین کنار بیاید و در نتیجه او را زندانی کرد. ولی عضدالدین هرگز از این زندان رهایی نیافت و در سال ۷۶۵ هجری در زندان حاکم شبانکاره فوت کرد.
در ضمن قاضی عضدالدین ایجی در دورهی اقتدار ابوسعید نیز قاضیالقضاتی خان مغول را به عهده داشت.
عبید با نگاهی از طنز و شوخی چهرهی دیگری از قاضی عضدالدین به دست میدهد. این چهره از قاضی عضدالدین هرچند تاریخی است ولی با چهرهی دیگر او از گزارشهای تاریخی به چالش برمیخیزد. چراکه عبید با زاویهی دید خودش بر تمامی این وقایع تاریخی مینگرد. بدون تردید او با نگاه ویژهاش پشتِ صحنهی هر حادثهای را میکاود تا به ذات و کنه آن دست یابد.
سیمای قاضی عضدالدین در پسِ روایتهای داستانی عبید خواندنیتر مینماید. در مجموعِ حکایتهای عبید، قریب هشت داستان طنزآمیز با نقشآفرینی قاضی عضدالدین انعکاس مییابد که او با روایت همین داستانها شخصیت قاضی را در قضاوت و علم اصول به چالش میگیرد.
همچنان که عبید در یکی از داستانهایش قاضی عضدالدین را مردی فاسق و غلامباره معرفی میکند که گویا او هرگز نخواهد توانست از غلامبارگیاش چشم بپوشد. داستان عبید از این قرار است: "مولانا عضدالدین به خواستاری خاتونی فرستاد. خاتون گفت: من میشنوم که او فاسق است و غلامباره، زن او نمیشوم. با مولانا بگفتند. گفت: با خاتون بگویید که از فسق توبه توان کرد و غلامبارگی به لطف خاتون و عنایت او بازبسته است".
عبید در این حکایت طنزآمیز قاضی عضدالدین را به عنوان نمونهای تمام و کامل از قاضیهای زمانهاش برمیگزیند، تا مخاطب او بپذیرد که قاضیهای عصر او به همان کارهایی اشتغال داشتهاند که دیگران را از انجام آن نهی میکردهاند. چنانکه قاضی عضدالدین در این داستان هم فاسق است و هم غلامباره.
نقشآفرینی قاضی عضدالدین به عنوان فاسق زمینههای کافی فراهم دید تا در این خصوص هم حکایتی از او در "لطایف" عبید انعکاس یابد. خواندن این حکایت نیز در شناخت قاضی عضدالدین به ما یاری میرساند. آن حکایت چنین است: "شخصی مولانا عضدالدین را گفت: اهل خانهی من نادیده به دعای تو مشغولاند. گفت: نادیده چرا، شاید دیده باشند".
عضدالدین در داستان دیگری از عبید دوباره ضمن پذیرش نقشی از غلامبارگی پا به میدان میگذارد تا پسری را به همین منظور از پدرش اجاره کند. در این داستان گرچه عضدالدین با سیمایی از غلامبارگی ظاهر میگردد، ولی نقشآفرینی پدر پسرک نیز برای مخاطب جالب مینماید. چون رفتار پدری که فرزندش را به "همجنسبازی" از نوع "مولانا عضدالدین" اجاره میدهد، ذهن هر خوانندهای را برمیآشوبد. پدیدهی ناصوابی که سیمای روشنتری از زمانهی عبید به دست میدهد. گفتنی است که "مولانا عضدالدین" در این داستان در خصوص میزان مزد پسرک با پدرش به توافق دست نمییابد. تا آنجا که پدر فرزند با او شرط میگذارد که "گاهگاهی بدو عملی فرماید تا او را حاصل، اِضافت از مرسوم باشد". یعنی قاضی در مقابل عمل و کار اضافیتر مزد بیشتری بپردازد.
از روایت عبید چنان برمیآید که در عصر او برای هر نوبت "همجنسبازی" با پسران، قیمت ثابتی را نیز در نظر میگرفتند. اما پاسخ "مولانا عضدالدین" به پدر فرزند، سیمای روشنتری از عملکرد عالمان و قاضیهای زمانهاش را رو میکند. چون او در پاسخ یادآور میشود: "در خانهی ما علم باشد، عمل نباشد".
اگرچه کسی را در علم اصول و علم کلام یارای رقابت با قاضی عضدالدین نبود، ولی مشکل تمامی این متکلمان و فقیهان به آنجا باز میگشت که بنا به عرف و عادتی دیرینه به گفتههای خودشان هرگز اعتنایی نداشتند.
غلامبارگی و همجنسبازی "مولانا عضدالدین" برای عبید بهانه قرار میگیرد تا او داستانهای بیشتری در این خصوص روایت کند. چنانکه در یکی از داستانهایش یادآور میشود که زن عضدالدین پسری به دنیا آورد که "سوراخ کون نداشت". اما پسرک بیش از سه روز دوام نیاورد و مُرد. نگاه قاضی عضدالدین به این ماجرا هم خواندنی است. چون او پس از مرگ پسرش میگوید: "سبحانالله، پنجاه سال چندان که جُستیم خلافِ این پسر، یک کون درست نیافتیم. این نیز سه روز بیش نزیست". انگار گروهی همانند قاضی عضدالدین درمان ناکامیهای اجتماعی خودشان را در آن یافته بودند که همواره به دیگران تجاوز کنند. تا آنجا که ماتحت سالمی برای کسی باقی نگذاشته بودند.
گفته شد که عضدالدین بخشی از زندگانیاش را در منصب قاضیالقضاتی ابوسعید به سر آورد. حکایتی از عبید نیز بر این نکته تأکید میورزد. در این حکایت ضمن مجلسی شبانه ابوسعید دست عضدالدین میگیرد و او را برای رقص به میدان میکشاند. اما جنب و جوش قاضی چندان خط و سوی درستی از رقص به دست نمیدهد. چنانکه اطرافیان پادشاه به او یادآور میشوند: "تو رقص به اصول نمیکنی". عضدالدین نیز در پاسخ ایشان میگوید: "من رقص به یرلیغ (قانوان شاهان مغول) میکنم نه به اصول". عبید با آوردن همین داستان بر نکتهای پای میفشارد که تمامی متکلمان زمانهاش که چه بسا درس اصول هم خوانده بودند، برای شاهان مغول "رقص به یرلیغ" میکردند. بدون تردید با چنین رقصی آموزههایشان از علم اصول و علم کلام نیز به هیچ گرفته میشد. همان چیزی که به واقع قاضیالقضاتی ایشان را در دربار شاهان زمانه تضمین میکرد. اما قضاوتهایی از این دست به حتم منافع تودههای مردم را تأمین نمیکرد تا خواست و نیاز خصوصی شاه را برآورند.
عبید لطیفههایی را نیز برای قاضی عضدالدین ساخته است. در روایتی از این لطفیهها، ملازم عضدالدین که علاءالدین نام داشت در سفر از او فاصله گرفت تا پنهان از چشم قاضی کمی شراب بنوشد. سپس ضمن مستی با زحمت فراوان خودش را به قاضی رسانید. قاضی که موضوع را دریافته بود به او یادآور شد: "علاءالدین ما پنداشتیم که تو با ما باشی. چنین که تو را میبینم تو با خود نیز نیستی". بدون شک قاضیها همانند پادشاهان در خصوص شرابنوشی اطرافیانشان چندان سختگیری نمیکردند تا از رفتار خودشان نیز توجیه به عمل آید. چیزی که امروزه نیز همچنان به اعتبار خود باقی مانده است.
همچنین در لطیفهای دیگر کسی از قاضی میپرسد که یخ سلطانیه سردتر است یا یخ ابهر. اما قاضی در پاسخ او میگوید: "سؤال تو از همه سردتر است". به طبع لطیفههایی از این دست به دورهای بازمیگشت که عضدالدین در سلطانیه سکنا داشت. شاید هم مردم سلطانیه با لطیفههایی همانند آن قاضی عضدالدین را به استهزا میگرفتند تا زمینههای کافی برای خوشی و تفریح ایشان فراهم گردد.
اما عبید در نوشتههایش کمتر به لطیفه و شوخی رضایت میدهد. چراکه طنز حرفهی اصلی او شمرده میشود و او به اتکای طنز پلشتیهای جامعه را در دیدرس مخاطب خود میگذارد. چنانکه در داستان دیگری شخصی از عضدالدین میپرسد: "چون است که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری میکردند و اکنون نمیکنند؟". قاضی عضدالدین در پاسخ یادآور میشود: "مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان یاد میآید و نه از پیغامبر". به واقع عبید در پرسش و پاسخهایی از این دست دیدگاه اجتماعی خودش را بر دهان عضدالدین مینشاند. عضدالدینی که به عنوان متکلم و فقیه بر کرسی قضاوت مینشست و زمینههای کافی و وافی برای "ظلم و گرسنگی" فراهم میدید. چراکه در دادگاههایی که امثال عضدالدین فراهم میدیدند ظلم نیز توجیه میپذیرفت و نشانیِ دیگری غیر از دربار ابوسعید از آن ارایه میگردید. در واقع ضمن توجیههایی همانند آنچه که گفته شد ظلم و گرسنگی نیز بر مردم و جامعه چیره میگشت. اما علت اصلی این گرسنگی و ظلم را چشمان تیزبین عبید به درستی میدید و در حکایتهای طنزآمیز او در دیدرس خواننده قرار میگرفت. همچنان که به استناد همین حکایتها ریشهیابی دقیق حوادث عصر مغول نیز برای خواننده و مخاطب امروزی ممکن میگردد./
*برای بازیابی مستندات این مقاله به کتابهای زیر مراجعه شود:
الف- حافظ شیرین سخن: محمد معین، تهران، نشر معاصر، چاپ ششم.
ب- فرهنگ فارسی: محمد معین، ذیل نام عضدالدین ایجی.
ج- کلیات عبید زاکانی: تصحیح پرویز اتابکی، تهران، انتشارات زوار، چاپ سوم.
د- کلیات عبید زاکانی: به اهتمام محمدجعفر محجوب، به کوشش احسان یارشاطر، نیویورک، Persica Press.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد