اين خاك دگر هرگز ققنوس نمى زايد
نامش كه بهار است اين اصلش كه نمى آيد
اين خانه كه در فكرت بنشسته همه احوال
ضحاك بر اورنگ و مرغيست بدون بال
ما رفته ز ياديم و بيدارى ما طى شد
بر كهنه مزار ما اين خاطره بر نى شد
آن دود كه بر پا شد از سينه يارانم
شمع دل ما بنشست از صاعقه ويرانم
سيمرغ زلال اكنون بى بال و قَدَر گشته است
آن رستم زال اكنون بى يال و سپر گشته است
آواز درستى را از خانه خود رانديم
بر تخت پدر شادان بيگانه بخوابانديم
از ريشه بسوزانده اين آتش ديوانه
هرفصل چو پائيز و تندر همه بيگانه
شرمنده ز ما گردد جمشيد در اين ايّام
نوروز سياهى ها كفتار سر هر بام
فرخ ازبرى _ آلمان
٢٢ مرتس ٢٠١٨
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد