سلام آقای شیطان! حال شما چه طور است؟ می بخشید من به شما این قدر دیر نامه می نویسم. گرفتار بودم. تو که فرصت نفس راحت کشیدن به آدم نمی دهی! از این حرف ها که بگذریم، خوب پوست ما را کندی. من هم خوب دست ترا خواندم. البته تو زمانی اجازه دادی دست ترا بخوانم، که من از خطر رسته بودم. خطر از دست دادن کودکی خویش، خطر از دست دادن جوانی خویش، خطر از دست دادن انسان در خویش. هم تو برنده شدی، هم من. اکنون آگاهی بر حقیقت مرا بخطر نمی اندازد.
تا آن جا که به یاد دارم، تو همواره با من بودی. از کودکی ام تا اکنون. بازی های تو با من فرق می کردند. بازی های من هم با هم فرق می کردند. تو نیز مرجعی در من هستی. در کنار مرجع عشق، مرجع انسانیت.
به تو پیشنهاد صلح می کنم. بیا با هم در صلح زندگی کنیم. من تعهد می کنم، ترا از زندگی خویش نرانم. من نخواهم هم توانست این کار را بکنم. تو در جامه ای دیگر و به رنگی دیگر بازخواهی گشت. من می مانم و این که دوباره و دوباره ترا بازشناسم. این سرنوشت ماست که در کنار هم باشیم. و تو تعهد کن، بدون خواست من در زندگی من دخالت نکنی. اگر هم گاه پیشنهادی داری، با من در میان بگذار. بگذار من صاحب اختیار خویش باشم. من نیز خواست ترا در نظر خواهم گرفت. من اکنون نیک می دانم، بدون عدول از پرنسیب هایم، این جا و آن جا از پس زندگی برنخواهم آمد. اما بگذار عدول را عدول بنامم. عدول ها را به مثابه پرنسیب نزد من جلوه نده. چون آن گاه دیگر حقیقت را از ناحقیقت تمیز نخواهم داد. و مرا درگیر لابیرنت ذهنم یا مغزم می کنی که معلوم نیست از دست آن رهایی خواهم یافت یا نه.
من هر چه بیشتر ترا در زندگی خویش شناختم، بیش تر قادر به درک دیگران شدم. دیگران پیش تر مرا سرگردان می کردند. اکنون کم تر. عدول های دیگران را نیز عدول می نامم. عدول های دیگران را به مثابه پرنسیب از آن ها نمی خرم. هر بسته بندی هم که داشته باشند. هر برچسبی هم که داشته باشند. بدون تو من چگونه می توانستم در میان دیگران باشم؟ بدون تو من چگونه می توانستم از پس فریبندگی های جهان برآیم؟
سلام مرا به عزیزانت برسان. عزیزان من نیز برایت سلام دارند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد