زوال کلنل را میتوان یکی از سیاسیترین رمان پس از انقلاب محسوب داشت. رمانی که به جای تاریخ مینشیند تا ناگفتههای آن را بازگوید. شاید به همین علت باشد که نویسنده تحت تأثیر تاریخی چنین خشن، شخصیتها را در میان حوادث رمان نمیپروراند. چگونگی رشد و بالش و شکل گرفتن شخصیت آنان را روشن نمیکند. افراد در برابر هم قرار نمیگیرند تا نظرگاهها، راهها و علتها نشان داده شوند. پنداری آنان از میان حوادث رمان سر بر نیاوردهاند. میدانیم که پنج فرزند هر یک نمادی از یک جریان سیاسی هستند ولی نمیدانیم به چه علت به این راه کشیده شدهاند. این خود باعث شده تا آدمهای رمان بیگذشته باشند و در روند زندگی شکل نگیرند. گفتن تا نشان دادن را فرق است. هیچ نمیدانیم چه حوادثی به چه سان پیش آمد که فرزندان کلنل همه کشته شدند و آنکه ماند و دیرتر مُرد، چرا ماند. قدرت در این رمان چیزیست که به آن پرداخته نشده است. خواننده از روابط قدرت در این رمان چیزی نمیبیند، با اینکه میدانیم؛ قدرت محور آن است. | |
زوال کلنل داستان فروپاشی یک خانواده است در بطنِ انقلاب سال پنجاه و هفت در ایران. زوال کلنل داستان مرگِ انقلاب است، انقلابی که فرزندانش را یک به یک میخورد. زوال کلنل داستانِ انقلابی است که در خون بنیان گرفت و بر خون بالید و بر جنازهی قربانیان ماندگار شد. زوال کلنل داستانِ تکرار تاریخ است در کشوری غرق در توّهم.
رمان در شبی از شبهای زمستان آغاز میشود و در یک شب تیره و بارانی نیز پایان مییابد. جز چند صفحهی پایانی آن، تمامی آن در یک شب میگذرد. در سراسر رمان، جز شب پایانی، باران یکسر و بیوقفه میبارد. در این شب، "صدایی نبود جز ضربههای پیدرپی باران بر سقف شیروانی پوسیده". راوی میگوید که "در طول زندگیام فقط یکبار پشت بام را در آفتاب دیدهام". و آن نیز به زمان جوانیاش بازمیگردد. او حال پیر و شکسته شده است. در میان مردم کلنل شهرت دارد؛ هم به این علت که افسر ارتش بوده و هم به سبب طرفداری از کلنل محمدتقیخان پسیان که به جان دوستش دارد و عکس بزرگی از او را آذینِ اتاق پذیراییاش کرده است.
کلنل لحظاتِ روایتِ داستان را زمانی "نامرد" و "بیرحم" مینامد. زمان داستان به زمستان سال ۱۳۶۱ بازمیگردد و مکان آن باید یکی از شهرهای شمالی کشور باشد. رشت شاید. پروانه دختر کوچک کلنل که هنوز چهارده سالش نشده، سه روز پیش خانه را ترک گفته و تا کنون خبری از او نیست. داستان از همینجا از زبان کلنل، در میان حوادثِ جاری، و یا در ذهن او میگذرد. بخش کوچکی نیز به صیغه سوم شخص، از سوی دانای کل روایت میگردد.
زمان، زمان جنگ است و کشتار. "شهر پُر شده از حجلههای شهدا. تابوتها هر روز در شهر حمل میشوند و خیابانها پُر شده از خون".
نیمهشب دو جوان پاسدار در میزنند. آنان آمدهاند تا کلنل را با خود برده، جسد دخترش را به او تحویل میدهند. از او میخواهند که جنازه را بدون هیچ سروصدایی، همان شب به خاک بسپارد. در برابر تحویل جسد، پول نیز باید به حسابشان واریز گردد. معلوم میشود که پروانه را اعدام کردهاند. آنان به کلنل میگویند که دو پاسدار ناظر بر خاکسپاری، همراه او تا پایان کار، خواهند بود.
کلنل با شنیدن خبر، مبهوت، غرق در شوک، در بیداری نیز کابوس میبیند. احساس خفگی میکند. آیا "دارم مجازات میشوم؟". او به خود میگوید که در زندگی دو "گناه کبیره مرتکب شدهام. یکی کشتن همسرم و دیگری نافرمانی از دستور پیوستن به عملیات ظفار". او همسرش را کشت، زیرا به رفتار او مشکوک بود. به ظفار نرفت، برای اینکه نمیخواست همدستِ بریتانیاییها باشد در استمرار حکومت سلطانِ این کشور.
کلنل شخصیست با گرایشات ناسیونالیستی که در زندگی امیرکبیر و کلنل پسیان سرمشق او هستند. به کوچکخان جنگلی، محمد خیابانی، و دکتر مصدق ارادت دارد. سه پسر و دو دختر دارد. پسر بزرگ را به عشق امیرکبیر، امیر نام گذاشته. پسر دوم را به یاد کلنل پسیان، محمدتقی و سومین پسر را که مسعود نام دارد، به یاد کوچکخان جنگلی، کوچک صدا میکنند.
پسر بزرگ، امیر گرایشات تودهای داشت و در همین رابطه تا آستانه انقلاب در زندان به سر میبرد. امیر در پی انقلاب، به پشتیبانی از رهنمودهای حزب توده، به حمایت از انقلاب فعالیت آغاز میکند و در همین راستا رو در رو با "برادران و خواهرانِ" خود قرار گرفته است. او مدافع انقلاب فرهنگی بود، اما به اندک مدتی خود نیز که معلم شده بود، مورد پاکسازی قرار گرفته، از کار اخراج میشود. امیر اندکاندک شکست انقلاب را باور میکند و ارتجاعی بودن آن را. خود را در تثبیت حکومت مقصر میداند و احساس میکند که در کشتارهای رژیم همدست حکومتیان بوده است. در فرار از جامعه و همچنین خود، جز زیرزمین خانهی پدری جایی نمییابد که به آنجا پناه ببرد. احساس میکند که روی زمین سراسر فساد است و خون. او در این جهان دیگر رسالتی برای خود متصور نیست. امیر زندگی در انزوای مطلق را برمیگزیند.
همسر امیر، نوراقدس، که دانشجوی دانشگاه تهران بود، پیش از انقلاب همزمان با امیر بازداشت میشود و امیر هیچگاه خبری از او نمیشنود. حدس میزند که باید به زیر شکنجه کشته شده باشد. بعدها از خضرِ شکنجهگر میشنود که خودکشی کرده است.
امیر پس از احساس شکست در راهی که برگزیده بود، در نهایتِ یأس و ناامیدی، در زیرزمین خانهی پدری میکوشد تا مجسمهای از نیمتنه امیرکبیر بسازد. او در تنهایی خویش بر این باور است: "من پاسخ معمایی هستم که خودم درستش کردم، که ظاهراً مرگ تنها پاسخ آن است. شک دارم، نه فقط در مورد اینکه به کجای کشورم تعلق دارم، بلکه در مورد انسانیت خودم هم شک کردم. من که هستم؟ چه هستم؟ و به کجا تعلق دارم؟"
پسر دوم کلنل، محمدتقی، به جنبش چریکی گرایش دارد و به احتمال قوی هوادار چریکهای فدایی خلق باید بوده باشد. هم مخالف رژیم است و هم مخالف دیگر برادران. پس از انقلاب به شکلی مرموز، احتمالاً از سوی باندهایی وابسته به رژیم، کشته میشود. کوچک، پسر کوچکِ کلنل، طرفدار رژیم است. با آغاز جنگ ایران و عراق و درگیریهای رژیم در کردستان، عازم جبهه میشود. چندی بعد جنازهاش بازمیگردد. دختر بزرگ کلنل، فرزانه، غیرسیاسیست ولی شوهرش، حاج اللهقلی قربانی، شارلاتانیست وابسته به رژیم. فرزانه میگوید که او "وقتی شب یا صبح زود به خانه میآید، لباسش بوی خون میدهد...من بارها لکههای خون را روی کفشهایش دیدهام...".
حاج قربانی به احتمال زیاد میداند که پروانه را اعدام کردهاند، اما آشکار نمیگوید. به نفع زندگی شخصی و شغلیاش نیست. آنگاه که جنازه کوچک از جبهه به شهر میرسد، او میداندار است و سازمانده تشیعجنازه. به وقت آزادی امیر از زندان نیز به وجود امیر به عنوان قهرمان شکنجهگاههای شاه، افتخار میکرد. با شکلگیری جناحهای موافق و مخالف دولت، پرچم حاج قربانی نیز به باد جمهوری اسلامی وزیدن آغاز کرد.
فرزانه میگوید که بارها داستان فریدون را با ایرج و سلم و تور، در شاهنامه خوانده است و فکر میکند که این داستان واقعیتِ زندگی خانواده آنهاست. و میدانیم که در این داستان تراژیک، به نقل از شاهنامه فردوسی؛ فریدون به وقت مرگ کشور ایران را بین سه پسرش، ایرج و تور و سلم تقسیم میکند. بین برادران اختلاف میافتد، به دشمنی باهم برمیخیزند. تور برادرش ایرج را میکشد. پسر ایرج، منوچهر به خونخواهی پدر، سلم و تور را میکشد. کشور بههم میریزد و خانواده ازهم میپاشد. و جالب اینکه در این داستان خبر و نامی از دختران فریدون نیست.
در بازگشت به داستان زوال کلنل، پروانه دختر کوچک کلنل به اتهام هواداری از مجاهدین خلق در چهاردهسالگی اعدام میشود.
پیش از انقلاب کلنل همسرش فروز را پیش دیدگان پسرش امیر به ضرب شمشیر میکشد، چون حدس میزند که به او خیانت کرده است. کلنل نیز به علت قتل همسرش پیش از انقلاب در زندان به سر میبرد. او اگرچه به اتهام جنایت بازداشت شده بود، اما پس از خلع لباس و اخراج از ارتش، مدتی از این ایام را در بند سیاسی گذراند و همآنجاست که امیر را نیز میبیند.
کلنل جنازه پروانه را در تابوتی تحویل میگیرد. دو پاسدار او را سوار اتوموبیل سپاه کرده، به سوی قبرستان میرانند. باران همچنان یکریز میبارد. سکوت و تاریکی بر شهر حکم میرانند. شهر به همراه مردمِ ساکنِ آن در خواب است. کلنل در کنار تابوت پروانه نشسته، به او فکر میکند؛ هنوز بچه بود، بچهای که چون پروانه "در باد غرب" گُم شد. پنداری "در این کشور، شخصی که همواره حق با اوست، کسی است که میتواند سرنیزهاش را به سفتترین و سختترین حالت ببندد".
و چنین است که در پی بگیر و ببند و کشتنهای بیپایان، هراس شهر را در بر گرفته است. در این کشور "ما یاد گرفتهایم که با ترس زندگی کنیم...حس اضطراب با ترس ما از مرگ عجین" شده است.
انقلاب در واقع میبایست بر این هراس نقطه پایان گذارد، ولی متأسفانه بر دامنه آن افزود و آن را تا دورترین نقاط کشور، در ذهنِ و زندگی روزانهِی مردم نیز گستراند. انقلاب انفجار سالها بغضی بود گیرکرده در گلو. بغضها فریاد شدند اما دیری نپایید که به خون نشستند. درِ زندانها که گشوده شد، امیر به عنوان قهرمان بر دوش مردم به خانه بازگشت. این قهرمان اکنون در زیرزمین خانهی پدری در بر روی خود بسته است. پدر فکر میکند بهتر است او را نزد دکتر ببرد، اما میشنود که "تنها روانپزشک بیمارستان دیوانه شده است و در یکی از سلولهای بیمارستان روانی تهران زندانی شده بود. او متهم به جاسوسی شد و تحت "تعلیم مجدد" بود".
شهر پنداری چشم است و گوش. در خفقان حاکم انگار همه به جاسوسی مشغولند. "خضر جاوید" همهجا حضوری ملموس دارد، همان خضری که امیر را در شکنجهگاه شکنجهگر بود و حالا پس از انقلاب چند بار برای دیدن امیر به زیرزمین خانه آمده بود. خضر چون خضر پیامبر، نامیراست. در هر رژیمی حضور دارد. همان کار را ادامه میدهد، شاید به نامی دیگر. خضر این داستان نیز به راحتی جذب حکومت جدید میشود و احتمالاً قاتل محمدتقی، دومین فرزند کلنل، نیز او باید باشد.
واقعیتِ وجود کلنل را در کنار جنازه دختر، تا رسیدن به قبرستان، یافتن بیل و کلنگ، کندن قبر، خاکسپاری، هموار کردن قبر همسطح با زمین و سرانجام ترک گورستان، خیال و کابوسهای او کامل میکند. انگار این زندگی خود کابوس است. کسانی با انقلاب آمدند و بر آن حاکم شدند و حال میگویند؛ "بکشید، تارومار کنید...بچههای خودتان را بکشید. زندگی و مقاومت را ریشهکن کنید...".
در قبرستان است که کلنل احساس میکند فروز، همسرش با دستانی آغشته به خون، در مردهشویخانه جسد غرقه به خون پروانه را دارد میشوید. از خیال به واقعیت که بازمیگردد، جسد را به همراه دو پاسدار به خاک کرده، خاک قبر را نیز هموار میکنند تا بازشناخته نشود. دو مأمور به کلنل یادآور میشوند که مجاز نیست دگربار به قبرستان برای یافتن قبر بیاید و یا "چیزی روی سنگ قبر بنویسد". و بدینسان پروانه در بارانی که سر بازایستادن ندارد، دفن میگردد و پس از آن کلنل در خود فرو رفته و مُچاله گشته، در باران راهی خانه میشود.
عبدالله سلامی، یکی از دو مأموری که کلنل را همراهی میکرد، فردای خاکسپاری پروانه، به خانه کلنل میآید. میگوید قصد رفتن به جبهه را دارد. شرمنده است از کاری که کرده، ولی آنها از او خواسته بودند. از قرار معلوم او داماد یکشبه کلنل است و تجاوزگر به پروانه در پیش از اعدام. او جعبهای نُقل هم با خود آورده که آن را به همراه چند اسکناس بر روی میز میگذارد. به رسم جمهوری اسلامی نُقل شیرینی ازدواج است با دختر باکرهای که قرار است اعدام گردد. چند اسکناس و جعبه نُقل مهریهی پروانه است که پس از مرگ دختر، به چنین شکلی در اختیار پدر قرار داده میشود.
کلنل واقعیتِ جاری را میبیند، ذهن اما روزی را به یاد میآورد که جنازه کوچک را از جبهه آورده بودند. پسر را که در تابوت میبیند، میگوید: "این سر بریدهای که روی بدنی چسبانده شده، سر پسر من نیست...گلولهای یک چشم و نیمی از صورت او را از بین برده، اما این...سر او نیست...صاحب این سر باید کُرد باشد...من کُردهای زیادی دیدهام...".
جنایت در پی جنایت. کوچک انگار به کردستان اعزام شده بود تا اعتراض هموطنانِ کُرد خود را با گلوله خفه کند. برای جمهوری نوپای اسلامی چه فرق میکند کدام سر به کدام تن تعلق دارد. او "دشمن" میخواهد و "شهید" تا کشتزار انقلاب را با خون آبیاری کند. اسلام به خون زنده است و حکومت اسلامی نمیتواند بدون دشمن به حیات خویش ادامه دهد. در این راستاست که هموطن کرد دشمن میشود، سرکوب میگردد، کشته میشود و در پایان کشتار که زمان تقسیم جنازههاست، به هر حال به هر خانوادهای از کشتهشدگان باید چیزی از بدن قربانی برسد. مهم این نیست که بدن به چه کسی تعلق دارد، این اما مهم است که نمایشِ جنازههای شهیدان در هر شهر و روستا به چشم بخورد.
کلنل به انقلاب که فکر میکند، به این نتیجه میرسد که نسل او پس از رویدادهای سال 32 زخم خوردهاند و حال "انقلاب از بطن این فروپاشی متولد شده بود...پدران زمینگیر شدند در حالی که پسران بیتفاوت و بیریشه بودند. هیچیک از دو نسل نمیخواست تا از دیگری چیزی بداند و نتیجه این بود که آنها یکدیگر را در دو زمان، دو آینده و گذشته نادیده گرفتند. یک سو مخالفان منفعل قرار داشتند، در حالی که سمت دیگر در فعالیتهای خود فاجعهبار بودند. پدران و مادران دیگر انرژی و یا توانایی برای توضیح موضوعات و یا انتقال تجربیات خود نداشتند".
با مرگ پروانه، چهارمین عضو خانواده نیست میشود. کلنل به خانه که بازمیگردد. عکس پروانه را نیز در کنار عکسهای محمدتقی و کوچک، در پای قاب عکس تقیخان پسیان میگذارد. بر این باور است که نباید یاد آنها فراموش گردد. میخواست با قرار دادن عکسها در مقابل چشمان خود "خودش را مجبور کند آن حسی را که از اعماق قلبش به ذهن او فشار میآورد، بیرون بریزد". او زندگی خود را با روزهای پایانی زندگی پسیان مقایسه میکند که به وی پیشنهاد میشود، برای نجات خویش هم که شده، کشور را ترک گوید. پسیان ولی نمیپذیرد، میخواهد در کشور خود بماند، اگرچه کشته شود. و حال با مرگ پسیان و کوچکخان و خیابانی و مصدق، "فرزندانِ نامشروع" آنان "دارند همدیگر را مانند گرگ تکهتکه میکنند". به سالهای پشتِ سر که مینگرد، میبیند؛ "این مردم ابتدا به خود دروغ گفتند، آنها دروغهای خود را باور کردند و خودشان را قربانی دروغهایشان ساختند و هرگاه به اعتقادات و باورهای خود شک کردند، ریسمان به گردنشان آویخته و سرهایشان جدا شد".
کلنل در بازگشت از قبرستان، به خانه که میرسد، تندیسِ نیمتنهی بدون سر امیرکبیر را در حیاط خانه، زیر باران، میبیند. فکر میکند امیر قصد به پایان رساندن آن را دارد، اگرچه حدس میزند امیر خود قادر به ادامه زندگی نیست. امیر نیز با شنیدن قتل پروانه فکر میکند، برای کلنل هیچ راهی جز مرگ وجود ندارد. آیا او موفق به این کار خواهد شد؟ خود اما به چنین تصمیمی قطعی رسیده است. میگوید که نمیتواند از خود و حزبش دفاع کند. "در سرزمین خودم بیگانه شدهام و دیگر چیزی نیستم. من با خودم روراست نبودهام، به همین دلیل به فساد کشیده شدم. به همین خاطر است که میخواهم به همهچیز پایان دهم...من به خودم اجازه نمیدهم به دست یکی از برادرانم کشته شوم. اگرچه میتوانستم دستم را به خون آنها آلوده نکنم...خود را میکشم".
امیر میگوید که هویت خود را گُم کرده است. و کلنل نمیتوانست بپذیرد که "یک مرد چگونه میتواند بدون گذشتهاش زندگی کند و انسان بدون گذشته چگونه میتواند آینده داشته باشد؟." و این تراژدی زندگی امیر بود که کلنل نیز پذیرفته بود. امیر فکر میکرد با پشتیبانی از این رژیم نه تنها در مرگ مخالفان، در مرگ خواهر و برادر خویش نیز دخالت داشته است و این آزارش میداد. فکر میکرد در "سقوط این کشور" سهیم است. تصمیم میگیرد به زندگی خویش پایان دهد.
امیر کلنل را از قصد خویش آگاه میکند. کلنل انتظار آن را داشت. او خود نیز احساس میکند به پایان راه رسیده است. هر دو معترف به آن هستند. مینشینند و هر یک وصیتنامه خویش را مینویسد. امیر پس از به پایان رساندن آن، از پدر میخواهد تا اجازه دهد عکس خود را نیز در کنار دیگر عکسها، پای قاب عکس کلنل پسیان بگذارد. پدر در سکوت خویش راضی به آن است. پس از آن در بارانی که همچنان میبارد، خانه را ترک میگوید.
با رفتن امیر از خانه، کلنل به وصیتنامه او مینگرد. امیر در وصیتنامهاش نوشته: "اگر آنهایی که میآیند، برای قضاوت در مورد گذشته وقت صرف کنند، احتمالاً خواهند گفت: اجداد ما مردان قدرتمند و تأثیرگذاری بودند که خود را قربانی دروغ بزرگی کردند که شدیداً آن را باور داشتد و آن را گستردند. و لحظهای که به باورهایشان مردد شدند، سرشان از بدن جدا شد! شکی نیست که بازاریان، تجار و دلالان دورهگرد در میان آنها به این نتیجه خواهند رسید که ما همه میتوانستیم خوشحال باشیم، اگر میتوانستیم خودمان انتخاب کنیم که فرماندهان ما خفیفترین مستبدان در میان اراذل و اوباش بودند".
کلنل پس از خواندن وصیتنامه امیر، شمشیر خود را که سالهاست بر دیوار اتاق آویزان است، برداشته، از نیام بیرون میکشد، تیزی آن را امتحان میکند. همهی چراغهای خانه را روشن میکند...
"بعد از آن شب که بارانی هم نمیبارید، مردم کوچه و بازار صدای سهتار قدیمی را شنیدند که در سیاهی کوچه طنینانداز شده بود. آنها گفتند که در نیمههای شب مردی را دیدند در کوچههای باریک و کوچک قدم میزد، فانوسی در دست داشت و این شعر قدیمی را میخواند:
چو در ره بینی بریدهسری
که غلتان رود سوی میدان ما
از او بپرس، از او بپرس احوال ما
کزو بشنوی سرّ پنهان ما".
رمان زوال کلنل زمانی نوشته میشود که هنوز جنگ ایران و عراق پایان نگرفته است. نویسنده خود میگوید: در جوّ بعد از انقلاب این داستان را به شکل یک کابوس دیدم و تصمیم گرفتم آن را بنویسم.
و داستان در واقع به همان فضای تیره و تار و خاکستری بازمیگردد تا تکرار تاریخ را اینبار در قامت پنج فرزند به نماد پنج فکر سیاسی که در انقلاب مشارکت داشتند، نشان دهد. چهار فرزند کشته میشوند تا پنجمین بر مسند بنشیند. چیزی که آن را از زبان فرزانه نیز با اشاره به داستان فریدونِ شاهنامه میشنویم. و یا شکل ملموستر آن را از زبان کلنل با اشاره به قتل امیرکبیر، کنل پسیان، و کوچکخان. در فضای وحشت، هراس و ترور حاکم، شقاوت انقلاب به جای زایش مینشیند تا همه چیز را نابود کند. و اینجاست که کسانی چون امیر و کلنل نیز به انتهای زندگی میرسند و چیزی و جایی در هستی برای خود نمییابند.
در رمان کلنل زمان و مکان به هم ریخته است، بارشِ مُدام باران، و سیاهی شب فضای آن را در اشغال خود دارند. و این یعنی شکست انقلاب. پایان و شاید هم نفی آن. در ذهن اما میتوان به آن شکلی تاریخی داد. نمونهها را در جامعه بازیافت. باران و شب و هراس را میتوان در این اثر به عنوان سه شخصیت بازشناخت. سه شخصیتی که به رمان جانی دیگر بخشیدهاند.
دولتآبادی در داستانهای خویش همیشه از نمادها استفاده میکند. در این داستان نیز نمادها فضای نانوشته و سطرهای خالی آن را کامل میکنند. کلنل میگوید که در طول زندگی تنها یک بار پشت بام این خانه آفتاب به خود دیده است. با نگاه به زمان زندگی او، میتوان این آفتاب کوتاهمدت را در زمان مصدق بر آسمان ایران دید. تنها در این ایام است که در ایران آزادیهای نسبی برقرار بوده است.
کلنل آنگاه که بدن غرقه به خون کوچک را میبیند، پی میبرد که سر او به این تن تعلق ندارد و این سر میباید سر یک کُرد باشد. به چنین اشارهای هم میتوان به سرکوب کردها توسط نیروهای جمهوری اسلامی و برادرکشی حاکم رسید و هم جنازه کوچکخان جنگلی را به یاد آورد که به دست خالوقربان کرد از تن جدا شد.
خضر جاوید نیز در همین راستا به خضر پیامبر اشاره دارد که پنداری همیشه همراه قدرتهای حاکم است. خضر پیامبر نیز که با نوشیدن آب حیات، عمری جاوید دارد، در حضور متعجبِ موسای پیامبر، خرابکاری میکند، میکشد و غرق میکند و نابود میکند تا نجاتبخش مؤمنان خدا باشد. خضر جاوید در رمان کلنل نیز از شکنجهگران ساواک شاه بود، به اندکزمانی در رژیم جدید جا خوش میکند و به همان زندگی پیشین ادامه میدهد. خضر خود میگوید که شکی ندارد، در هر رژیمی برای او کار هست.
امیر در خانه پدری زندگی میکند؛ در زیرزمین آن. شاید به این نشانه که هنوز از نظر فکری به استقلال از گذشته نرسیده است. در همین راستاست که میتوان زیرزمین را نماد نرسیدن به حال و یا جهانی خارج از آنچه بر روی زمین اتفاق میافتد، محسوب داشت. زیرزمین جهان مردگان است و امیر دیگر به این جهان تعلق ندارد.
خانه پدری اما خانه همسرکشی نیز هست، چیزی که نویسنده چشم بر آن میبندد.
کلنل میگوید که پروانه در "باد غرب" غرق شده است. اگر رفتار سیاسی را به این نماد خلاصه کنیم، آنهم برای دخترکی چهاردهساله، چرا نباید گفت که امیر نیز در"باد شرق" غرق شده است.
کلنل سهتاری دارد که پس از انقلاب همچنان بر دیوار اتاق آویزان است و روی جلد آن خاک نشسته. او هیچگاه رغبت و یا هوس نکرده، آن را بردارد و آهنگی بنوازد، کاری که پیش از انقلاب هر از گاه میکرد. و این واقعیتیست که در آن سالها جز صدای مرثیهخوانها چیزی در فضای کشور از موسیقی شنیده نمیشد. موسیقی حرام بود و مردم همه در غم. عوامل رژیم در جشن شکستن سازها، خوشحال از ممنوع بودن آن بودند. در این فضا دیگر جایی برای شادی وجود نداشت. کلنل خود در تمامی سالهای پس از انقلاب داغدار و سوگوار بود.
شعر مولانا به نقل از "دیوان شمس" که در پایانبخش رمان آمده، حکایت همین موقعیت است؛ "کرانی ندارد بیابان ما/ قراری ندارد دل و جان ما...چو در ره ببینی بریدهسری/ از او پرس، از او پرس احوال ما...چگونه زنم دم که هر دم به دم/ پریشانتر است این پریشان ما...از این داستان بگذر، از من مپرس/ که درهم شکست دستان ما".
کلنل قتل همسرش را یک "گناه کبیره" در زندگی خود میداند. اما در واگوییهای ذهنی هیچگاه به آن بازنمیگردد و خود را در ترازوی وجدان نمینشاند تا به نقد خویش بپردازد و بر زشت و پلشت بودن این عمل تأکید کرده، آن را محکوم کند. در دنیای او پنداری زنان جایی شایسته ندارند. او آنقدر که از پسران میگوید، با دختران کاری ندارد. از فرزندان خود میگوید ولی انگار دختران شامل واژه فرزندان نمیشوند. افتخار میکند که "تمام ایدههای ترقی قرن گذشته را به پسرانم تلقین کردهام" و یا احساس آرامش میکند از اینکه پسرانش را در زندگی آزاد گذاشته تا راه خویش را خود انتخاب کنند. با اینکه داستان بر محور خاکسپاری جنازه دخترش پروانه میچرخد، از این دختر نیز حتا چیزی نمیگوید.
گذشته از آن، خواننده نمیداند در زمانی که کلنل در پی قتل همسر در زندان به سر میبرد، بر فرزندانش چه گذشته است. آنان کجا بودند و به چه سان روزگار میگذراندند.
در جایی از رمان کلنل تأسف میخورد از اینکه "از اتفاقات منزل خضر جاوید" به امیر چیزی نگفته است. و از زبان خضر میشنویم که پیش از انقلاب نزد کلنل رفته و به او گفته که آماده کار در ساواک است. آیا این کلنل همان کلنلِ پدر امیر است؟ آیا کلنل در ساواک مشغول به کار بود؟ چیزی در رمان معلوم نمیگردد.
زوال کلنل را میتوان یکی از سیاسیترین رمان پس از انقلاب محسوب داشت. رمانی که به جای تاریخ مینشیند تا ناگفتههای آن را بازگوید. شاید به همین علت باشد که نویسنده تحت تأثیر تاریخی چنین خشن، شخصیتها را در میان حوادث رمان نمیپروراند. چگونگی رشد و بالش و شکل گرفتن شخصیت آنان را روشن نمیکند. افراد در برابر هم قرار نمیگیرند تا نظرگاهها، راهها و علتها نشان داده شوند. پنداری آنان از میان حوادث رمان سر بر نیاوردهاند. میدانیم که پنج فرزند هر یک نمادی از یک جریان سیاسی هستند ولی نمیدانیم به چه علت به این راه کشیده شدهاند. این خود باعث شده تا آدمهای رمان بیگذشته باشند و در روند زندگی شکل نگیرند. گفتن تا نشان دادن را فرق است. هیچ نمیدانیم چه حوادثی به چه سان پیش آمد که فرزندان کلنل همه کشته شدند و آنکه ماند و دیرتر مُرد، چرا ماند. قدرت در این رمان چیزیست که به آن پرداخته نشده است. خواننده از روابط قدرت در این رمان چیزی نمیبیند، با اینکه میدانیم؛ قدرت محور آن است.
به نظرم؛ نویسنده در پرورندان شخصیتها محتاج فضای بیشتری بود؛ رمانی حجیمتر شاید. دادههای این رمان در فراوانی خویش در تن آن نمیگنجند. او نتوانسته آنچه را که در ذهن خویش داشته، به داستان بنشاند. شاید به همین علت باشد که رمان از نظر فکری نیز بسیار مغشوش است.
دولتآبادی در این اثر به سیاستزدگی گرفتار آمده و خواسته تاریخ را در داستان بازآفریند. در این راه متأسفانه به دامچالهای فروغلتیده که در آن فریادِ اعتراضِ او را میشنویم که اعتراض تمامی سرکوبشدگان است. دولتآبادی در واقع از آرزوهای والای خویش میگوید که چهسان توسط رژیم جمهوری اسلامی سرکوب شده است و در این راه البته هشیارانه آینده این جمهوری را نیز پیشبینی میکند که هیچ مخالفی را برنمیتابد.
خواننده رنجِ دردآور نویسنده را نیز میتواند به خوبی احساس کند که به چهسان شکست آرمانهای خود را با مرگ کلنل اعلام میدارد. دولتآبادی نویسندهای آرمانگراست. در تمامی آثارش میتوان این موضوع را بازیافت. در کلنل، دنیا با مرگ اعضای خانواده به یک باره سیاه میشود و به پایان خود میرسد. هیچ جوانهای، هیچ روزنهای و یا حتا گامی به پیش دیده نمیشود. کلنل حتا تنها فرزند بازمانده خود، فرزانه را فراموش میکند. و شاید هم به عمد. پنداری اللهقلی بر او حاکم است.
محمود دولتآبادی در نوشتن این رمان شهامت به کار گرفته و رمانی ماندگار نوشته است. کاش جسارت را ادامه میداد و آن را ورای خواست وزارت ارشاد جمهوری اسلامی، در دنیای مجازی و یا در خارج از کشور منتشر میکرد.
زوال کلنل خلاف اراده محمود دولتآبادی احتمالاً از متنِ انگلیسی به فارسی ترجمه شده و در دنیای مجازی انتشار یافته است. این خود اتفاقیست نیکو. مترجم آن معلوم نیست. هرکه باشد، زحمت برای این کار کشیده ولی زبان فاخر دولتآبادی در این ترجمه وجود ندارد و این خود جای تأسف دارد. دریغ آنگاه عمیقتر میشود که میبینیم در برابر بعضی از واژهها اصطلاحات رایج در فرهنگ جمهوری اسلامی دیده میشود. برای نمونه در ادامه نام خمینی اضافه "ره" و یا محمد "ع" در پرانتز نشستهاند. بعید است در متن اصلی نیز چنین نوشته شده باشد. در متن آلمانی این اضافهها دیده نمیشود.
جای خوشحالیست که نویسنده در برابر وزارت ارشاد، مخالفِ سانسور آن است و نمیخواهد این متن با حذف در ایران انتشار یابد. ولی دریغ و درد که در مخالفت با حذف و سانسور هم که شده، در راه دفاع از آزادی اندیشه و بیان، آن را "غیرقانونی" در داخل کشور و یا به شکل آزاد، در خارج از کشور منتشر نمیکند. شهرت دولتآبادی بزرگترین سپر محافظ اوست، چیزی که او متأسفانه از آن استفاده نمیکند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد