logo





اهالی خانه پدری (۲)

شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶ - ۰۹ دسامبر ۲۰۱۷

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
صبح تو بلنداطاق پشتش رارو مخده تکیه داده بود. ننه بچه ها که حالا شده بود ملاباجی و ضعیفه تمام عیار، کنارش نشسته بود وآیت الکرسی می خواند و به اطراف فوت می کرد. مرد جوانک هارا صدا کرد و رودرروی خود، رو کف اطاق به صف نشاند و گفت:
« کلی کله خالی و ضعیفه پاشیکسته رو راضی کرده م. ازامروز دیگه مفتخوری قدغنه، همه بایس برین دنبال پیداکردن کار و روزی خودتون. »
ننه جوان هاکمی اخمهاش توهم شدومردرانگاه کرد. مردچشم غره رفت وننه جوانک هامثل بیدلرزید، سرش راانداخت پائین وروزمین خیره شدوبالانیاورد. مردحرفش راپی گرفت:
« ازامروزفقط شبامیتونین اینجا بیتوته کنین. جای خوابتون مجانیه، ضعیفه م اگه دلش خواست، میتونه لباساتونوبشوره ووصله پینه کنه. دیگه ازمون ورنمیادشیکم سیری ناپذیرتو نوسیرکنیم. همه تون بخیزین جلووخوب گوش به حرفام بسپرین. »
جوانک هاصف شان راجلوکشیدند. مرداکبری راوراندازکرد، دستی رویال وکوپال وشانه های پهنش کشیدوگفت:
« خو ب خوردی وپروارشدی. عینهوپدرگردن کشت شدی. ازامروزبایس این یال وکوپالوواسه اداره زندگیت به کاربگیری وبری سلاخ خونه. کره بازوهات جون میده واسه سلاخی. »
گونه های اکبرگبری گل انداخت، رگهای گردنش ورم آوردوگفت:
« حاصل زحمتای باباموخورده م، شما واسه چی ناراحتی؟ بابام تموم عمرکارکردو باکوشش خودزندگی خودوخانوادشو اداره کرد. درسته که تودهن شعبده بازا وزورگوهامیزد،ولی باهمه مردم نشست وبرخاست داشت وهمه دوستش داشتن. بابامون آدمی شریف و مردمداربود. مثل خیلی بی اصل ونسبا، ازپای بوته درنیامده بود. هفت پشتش توهمین ولایت وشهرزندگی کرده بودن. این نسبتابه دیگرون بیشتر میخوره، تابه پدرما. »
مردازکوره دررفت. لب خودرا گزیدوقضیه رادرزگرفت که جوانکهاروشان باز نشود، گفت:
« گستاخیتم به اصل نسبت رفته، به این قضیه به موقعش میرسیم. »
جوانک هانمردندودیدندوشنفتندکه ننه شان حرف زد. به خودجرات دادوباکلی ترس وتته پته حرف مردرا بریدکه کاربه جاهای باریک نکشد:
« این بچه ها ازخون وخونریزی میترسن. اینجورکاراهنوزواسه شون زوده. خیلی کارای دیگه م هست، واسه چی بایدبرن سلاخ خونه؟ »
چشای وادریده مردطرف ننه جوانک هابرگشت، بهش خیره شدوباصدائی نخراشیده، انگار ماغ کشید:
« تاازضعیفه دست وپاشیکسته سئوال نکردن، حق حرف زدن واظهارنظرنداره. اگه این کارت تکرار شه، یه جورای دیگه ومناسبترحالیت می کنم! حواستو خوب جمع کن. »
اکبرگبری دوباره پرید توحرفش:
« کنیزته که اینجورباهاش حرف میزنی؟ اگه یه کم جربزه به خرج میدادوجلوت وامی ایستادونمی گذاشت روخونه پدریمون چنگ بندازی، جلوی مامثل حیوون باهاش رفتارنمی کردی! ازآدمی که معلوم نیست ازکجا پیداشده، بیشترازاین انتظارنمیره...»
مردروبه ضعیفه ش کردوگفت :
« شومابلن شوبروتو آشپزخونه. بوسوختگی میاد. قورمه سبزیه رونسوزونیش! »
ننه جوانکها من من نامفهومی کردورفت. مرددندان کروچه کردوگفت:
« این رشته سری درازداره. تموم این گستاخیاتو می گذارم کف دستت، فعلا بمونه. از قرارمعلوم نمی خوای بگذاری حرفاموبزنم. درهرصورت تصمیم به اجرای نقشه م گرفته م...»
سینه خودراصاف وروبه دو جوان دیگرکردوگفت:
« اکبریواش یواش شاخ و شونه به هم میزنه. فکرمیکنه نباس ازمن بترسه، پیش ترم چن بارجلوم وایستاده وبهم براق شده. حرف که میزنم سرشو می کشه کنارگوش شوما دوتای دیگه وزیرلبی به ریشم می خنده. خیلی ازدستش شکارم. تواطاقم وتوخلوتم خیلی توخودم باریک شده م ودرباره ش فکرکرده م وبه اینجا رسیده م که اینجوری نمیشه ادامه داد. این خیره سرداره همه چی رو خراب میکنه. همینجورپیش بره، چارصباح دیگه شومادوتای دیگرم گمراه میکنه. حیف جوونی شوماست. نباس بهش اجازه بدم هیزم بیار آتش جهنمتون بشه. خیره سری واگیر داره وخیلی زودهمه جاگیر میشه. بایس تو اولین فرصت تکلیفشومعلوم کنم. بهش حالی میکنم باکی طرفه وخیلی زود می کشمش زیراخیه. اگه بازم گستاخیاشوپروبال بده، براش برنامه های مفصل تردارم. »
یک بخش ازحرفهاش رابااهن وتلپ توگوش آنهاکه خواند، خلق اکبرگبری تنگ شدوزدبه سیم آخر. مردهنوز دهن وانکرده بودکه بخش دیگرحرفهاش رادنبال وبرنامه های درازمدتش راردیف کند، اکبرگبری روبه رمضون بیغوش واحمد موش کردوباصدائی که مردبشنود،گفت:
« بوی گند بینیمو سوزوند. بچه هاشماهااین بوی گندیدگی روحس نمی کنین؟ »
مرددندانهای کرم خورده ش رابه نمایش گذاشت، رگهای گردنش به پرپردرآمد، دندان کروچه کردو گفت :
« بگذارین همین جاوهمین الان تکلیف همه تونو بهتون گوشزدکنم ولب کلوموبهتون بگم. اگه قرارباشه تمکین نکنین وآدمای بدقلق باشین وهمرنگ انصار نباشین، هرروزموی دماغ باشین وازاین مزخرفات زمزمه کنین، مثل پدر گردنکش تون وخیلیای دیگه، باتیرغیب راهی سینه خاک می شین. بلایای عدیده کم نیستن. یکی میره زیر ماشین. یکی ازکوه یاآسمو ن خراش پرت میشه. یکی تونم باایست قلبی وسکته مغزی یاانواع سلاطوتونانفس فراموش میکنه.خیلیم سخت جونی کنین، ساطوری می شین. یامرده تون باکبودیای جای طناب دورگلو تون، توبیابونایافت میشه. زندونامحشره. تو محافل خصوصی وکنارگوش همم که ازاین مزخرفاپچپچه کنین، دچار عقوبتائی می شین که توچنته ی هیچ عطاری یافت نمیشه. »
اکبرگبری بارحرفش راقظع کردوگفت:
« گفتیم بابامون آدم خوبی بوده وحق نداری بهش آهانت کنی، جانی وقاتل ومرتدو سزاروارجهنمی شدیم که به رخمون کشیدی؟ سنی ازت گذشته، این مجازاتاکه شمردی بشترلایق دارو دسته آدمکشاست که بعضیاسرحلقه شونن. »
« دیگه حرف زدن باتو فایده نداره. حرفام واسه این دوجوونک دیگه ست: دورورتونوخوب نیگاکنین، خداچشموواسه چی بهتون عنایت کرده؟ ببینین وگوش بدین که چی به سرگردن کشااومده. یه عده شون سروته یکی شده ومرده شون سراز کهریزک درآورده. سر بعضیاتوکاسه مستراح فرنگی فرورفته واونقدنگاهداشته شده وبهشون فشاراومده که هوس اینجورمزخرف گوئیاوپچپچه های غیرباب مذاق به سرشون نمیزنه دیگه. یه عده از مرداوزنای پرچونه وشل چونه م اززن وشوهروبچه های قدونیم قدشون جداشده واونقدتوهلفدونی میمونن تاگردن کشائی مثل اکبرگبری عبرت بگیرن ودیگه هوس مزخرف گوئی نکنن. اونائیم که عبرت نمی گیرن وتوبه نمی کنن، اونقده توهلفدونی وتومنگنه میمونن تانفس فراموش کنن. حواستونوخوب جمع کنین، نشنوم چرندیات اکبرگبری روزیرلباتون مزمزه کنین! مادرتون نمی خوادهم سرنوشت این قوم لوط بشین!اونائیم که شانس میارن وازهلفدونی جون سالم درمیبرن، نفی بلدمی شن. خودووابسته هاشون ازشیش طرف زیرنیگا، منگنه وفشارای گوناگون جسمی، روحی واقتصادی قرار می گیرن. تاهفت پشت شونم توشهر ودیارشون حق ندارن هیچ شغل وپیشه ای داشته باشن که واسه خام کله هائی مثل اکبرگبری عبرت بشن.»
رمضون بیغوش ترسزده خودرا جمع وجورکردوگفت:
« اکبرحرف بدی نزد، شومابزرگترین، بایدازسرتقصیرکوچیکترابگذرین. ما هنوزبیشتربه دلالت احتیاج داریم، نه تهدیدبه داغ ودرفش ونفی بلدشدن. »
« این شدیه چیزی، من به توامیدوارم رمضو. این اکبرگبری لقمه گنده ترازدهنش ورمیداره. این همه اوباش روتوملاء عام به قندیل دارمیاویزن که الدنگا بترسن، کوگوش شنوا! موهای دماغ تو این تیکه خاک حق حیات ندارن، برند! گورشونوگم کنن! همین الان به توی ناخلف میگم: پرروئی کنی، روتوکم میکنم! یه اشاره کنم توکهریزک وجاهای بدترت می کشونن! حواس توجمع کن چی میگم! خیالات ورت نداره! میدم ریشه گندیده توازبیخ ریشه کن کنن! تو تخم ترکه همون گردن کشی، گرگ زاده گرگ مشه. تازنده هستم نمی گذارم تخم وترکه شمرویزیداینجا ریشه کنن! حواس تون خوب جمع کنین، تمو م این تیکه خاکو واسه یزید زادگان زندون و گورستون میکنیم! بیخودخیال ورت نداره. برین پی کارائی که تکلیف تون میکنم. یه لقمه بخورین، صدلقمه صدقه بدین که اجازه دادم زیرسایه من و این ضعیفه دست وپاشکسته بازم نفس بکشین! همون اول بایس میدادم همه تونوازدم تیغ بگذرونن! خطاکردم، اشتباه کردم به بی حیاهارودادم! مولایم پدران مرتدشماهاروبه درک واصل که میکرد، تارکاب مبارکش غرقه توخون های کثیف شون بود! منم بایس با یزیدزادگان همون امروانجام میدادم! مخصوصاتو، اکبرگبری! حالام دیر نشده، اگه بازم هرچی میگم زیرپابگذاری، تامنو می بینی زیرلبات مزخرفات زمزمه و پرروئی کنی، زمینو ازلوث وجودتوی نواده حرمله پاک میکنم!...»
رمضون بیغوش واحمد موش خودراباخته بودند. اکبرگبری سرش رابه گوش رمضون بیغوش نزدیک وپچپچه کرد:
« این پرت وپلاها چی بود بلغورکردی؟بامزخرفاتت، رو این مرتیکه روزیادکردی که این همه چرت پرت توکله مون بکوبه! خیال میکنه نرسیده همه چی تمومه وحاکم مطلق شده. کورخونده، اگه ننه مون ولش کنه وطرف ماروبگیره، پته شومیریزیم روآب. خونه خراب رو این دنده افتاد!، عجب نفسی داره! یه موعظه پرتهدیدوهول وهراس توکله مون فروکردونگذاشت سربالاکنیم! جهنمو جلوی چشمامون زنده کردکه زهره ترک شیم. اروای ننه ش، من یکی اصلابه حساب نمیارمش. خیالات ورش داشته، فکر میکنه هنوز دوره زنجیرپاره کردناشه، یاروزگارمعرکه گیریا وبچه گول زدناشه!اگه ماهاباهم باشیم هیچ کاری ازش ورنمیاد. سرآخر کله پاش میکنیم توسینه خاک!»
مردپشم وپیلی کف کنار لبهاش راپاک کرد، باخشم سراپای اکبرگبری راوراندازکردوگفت:
« بازچی خزعبلاتی توگوش این دوتا جوونک پچپچه میکنی؟ بیخودی چونه موخسته میکنم که به راه راست هدایتت کنم، تو جنم هیکدومتون نمی بینم که اهل نمازوروزه ومسجدوپامنبر نشین بشین. شایداین کاراازاین رمضون وربیاد، اونم احتمالایه کم. نشستیم وخیلی باضعیفه استخاره کردیم وامن یوجیب خوندیم، هرچی توسالای تبعید وبست نشینی ازعبادت وریاضت کشی وخاک بوسی مراقدمطهره آموخته بودم، توسرشما خوندم. چی فایده؟ افاقه نکردونمیکنه، خیلیم باضعیفه کلنجاررفتم تاقانعش کردم که ازشما نمیشه آدم ساخت. ضعیفه م هم فکرم شده ونظرش همینه. بایدزودترراهی تون کنم برین دنبال کارتون. یک کلوم به صدکلوم: خیلیم که بخوائین استخون لای زخم بشین، یکی یکی تونومی فرستم پیش باباتون، خلاص!!!....»

*
فردادوباره دربلنداطاق، رومخده تکیه دادوجوانک هاراروزمین جلوش نشاند، گلوش راصاف کردوگفت :
« فکراتونوکردین؟ امروزمیباس جواب قطعی بدین. یاحرف گوش می کنین ومیرین سلاخ خونه ونون تون توروغن غرق میشه، یاهرجور میتونین تواین شهردرندشت، ازپس خرج شیکم واموردیگه زندگی تون برآئید. حواستون باشه، اینجااصلاوابدادیگ ودیگبرگی واسه تون نیست دیگه. »
جوانک هاضعیفه راکه زیرچادرچاقچورش وردمیخواند، هاج واج نگاه کردند، بلندشدندوطرف درخروجی راه افتادند. مرداکبرگبری راصداش کرد. اکبربرگشت ورورودرروش وایستادوگفت:
« هابله! »
« هابله! یعنی چی؟»
« پس چی بگم؟ »
« بگوبله آقاجون. »
« توآقاجون مانیستی که، اصلاآقاجون یعنی چی؟ »
« برگردبه طرف دیگرون. »
اکبرطرف دیگران برگشت وصاف وایستاد. مردیک پس گردنی دبش پس گردنش کوبیدوگفت:
« بعدازاین ازیادهمه تون نره که بگین آقاجون، آقاجون یعنی آقابالاسر. هرکدومم نگه آقاجون، پس گردنی نوش جون میکنه. حالی همه تون شد؟ اکبر، شاخ وشونه توبه کاربگیروتو این شهرناامن، هوای ایناروداشته باش. هنوزم کاملا ازپس این ضعیفه دست و پاشیکسته ورنیومده م. کمی زمان میبره تاقا نعش کنم. میگه سالم برگردندونشون به خونه باتوست، حالیت شد؟ حالامیرین سلاخ خونه یامیرین دنبال دربه دریتون؟ اکبرتو بزرگتری وجوابش باتوست...»
پس گردنی چشمهای اکبرگبری رودوکاسه خون کرد، گونه هاولاله گوشهاش گلگون شدند. برادرهاش رانگاه ووارسی کرد. برگشت رودرروی مرد، چشم غره رفت وگفت:
« اینجا خانه پدریمونه، توحق نداری بگی کی بریم وکی برگردیم. ننه مونم حالاکه تاحدیه ضعیفه پاشکسته، دربرابرآدمی مثل تو، خودشو شکسته، حق نداره ماروازخونه پدریمون بتارونه. این خونه ازپدرجدمون به پدرمون ومامیرسه، نه به یه ازراه رسیده معلوم الحال ونه به ننه مون. ماهرکاردلمون بخوادمی کنیم. هروقت اراده کنیم میریم و برمی گردیم. هرجام دلمون بخوادمیریم، هرکاریم که دوست داشته باشیم، می کنیم. باید خودمون فکرامونوروهم بریزیم وحسابامونوبکنیم وباهم حرف بزنیم وتصمیم بگیریم. واسه این کارم چن وقتی مهلت لازم داریم. »
« حالا دیگه زمونه دیگه ای شده. پدرتون مردورفت زیرخاک. تاحالام خوراک کرم ومارومور شده. این تعریفام که کردی، باهمون اجدادبابات، رفت لای تاریخ. همه شونو بگذاردرکوزه آبشوبنوش. حالام واسه خاطر این ضعیفه پاشیکسته بازم مزخرفات تونشنفته می گیرم. روهیچیم اصرارنمی کنم. حرف همونه که گفتم، ازامروزتموم خرجاتون باخودتونه. یه شبانه روزدیگه م وقت دارین فکراتونوبکنین وجواب قطعی بدین. »
رمضون بیغوش باترس برگشت وگفت:
« الان ظهره، نصف یه شبانه روزگذشته، وقت بیشتری لازم داریم که فکرامونوروهم بریزیم ،باهم حرف بزنیم وفرصت کافی داشته باشیم تادنبال پیداکردن کاربگردیم، آقاجون! »
«رمضون، آشیخ بالای منبرکه میره وچن ساعت یه نفس حرف میزنه، دیدی یاشنفتی یکی ازپامنبریاومستمعا، پابرهنه توحرفش بپره، چندچون بیاره وسئوال کنه؟ من تواین خو نه آشیخ وبزرگ شومام، حرف که میزنم، حق ندارین سئوال کنین، حق ندارین روحرفم حرف بیارین، حق ندارین باهم حرف بزنین و پچپچه کنین. همه اینا وخیلی چیزای دیگه ازمصادیق اصلی یاغیگری وکفروارتداده. اکبرچیجوری حالیت نیست وهی روحرف من چند وچون میاری؟ »
اکبرگبری بهش براق شدوگفت:
« ایرادکاراینه که تو حالیت نیست اینجاخونه پدری ماست، نه مسجده ونه تو آخوندبالای منبری، مام پامنبریات نیستیم. اگه مادرمون یه کم عرضه داشت، نمیگذاشت همینجوری مفتی ازراه نرسیده، روهمه چیزمون دست درازکنی. »
« انگارسرت روتنت سنگینی میکنه! بگذارلااقل کلکای رولبت یه کم جوالدوزی بشه، بعد رومن براق شووهارت هورت کن وحرفای گنده ترازدهنت بزن، اگه این ضعیفه دست وپا شکسته جلوم وانمی ایستاد، الان دهنتو پرخون می کردم. حیاروخورده ویه آبم روش! نه کوچیکتر وبزرگترسرش میشه،نه فکرمیکنه من شوهر ننه وسرپرستشم! اگه توخودت باریک نشی وخودتواصلاح نکنی، میدم زبون عقرب مانندتوازحلقومت بکشن بیرون! »
رمضمون بیغویک قدم پاپیش گذاشت وباملاحظه گفت :
« آقاجون، شومابه بزرگی خودتون ببخشین، اکبرازبچیگیش بی ملاحظه بود. بزرگواری بفرمائین ویه چن وقتی بهمون مهلت بدین تا کمی دنبال کاربگردیم، حرفامونوباهم یکی کنیم وتصمیم بگیریم. »
« اکبردیدی وشنفتی؟ حرف زدن بابزرگتروازرمضون که کوچیکترم هست، یادبگیر. باشه، یه هفته بهتون وقت میدم، دیگه م هیچ بهانه ای قبول نمی کنم واین مهلت تکرارنمیشه. حالا برین تموم فکراتونو بکنین، تصمیماتونوبگیرین وخبرم کنین. »

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد