این داستان چهار تابلو دارد ولی خارج از تابلوی زندگی قهرمانِ داستان، جایی که تو و زندگی تو قرار دارد، شروع میشود. نشستهای و صفحهی فیسبوکِ او را بالا و پایین میروی و یکی یکی شرححالها و عکسهایش را از زمانی که او را شناختی تا امروز مرور میکنی.
نامش گوهر است و انگار برای همیشه میان چمنزاری افتاده بود و هیچکس نمیدیدش. اسم مجازیاش را پس میگذاری گوهر جاوید. همان گوهری که خوراکش حرص و غم و غصّه بود. همان گوهری که از قضا جاوید نماند. دوستی چند وقت پیش خبر دارد بیخبر پریده. خبری که تو و خیلیهای دیگر را متعجب کرد و بر دلشان انگار که بر نی داغی بزرگ گذاشت. این داستان حکایت نی توست و شکایتش از جداییها.
دوستی تو و گوهر با پیشقدمی او در فیسبوک شروع شد. در فیسبوک هم خاتمه یافت. سر این که گوهر خودش را با تو مقایسه کرده بود و طرح مسئلهی یائسگی که پریشانت کرد.
زمانی که گوهر برایت درخواستِ دوستی فرستاد در لندن زندگی میکرد ولی آرزویش ساکن شدن در شهر شما ونکوور بود. کنار پسرهایش که شوهر سابقش در نوجوانی برداشته و آورده بود این جا.
همانطور که اولین تابلوی زندگی گوهر را با عکسی از او در این زمان و نوشتههایی از صمد بهرنگی و پل الوار شاعر فرانسوی که بر دیوارش آویخته میسازی، غصّه میخوری که چرا رهایش کردی و چرا برای یک سال و اندی از او کناره گرفتی تا روزی به این زودی از دنیا برود و دیگر امکان بازسازی دوستیتان نباشد. نه تو و نه هیچ کس، حتی خانوادهاش مطمئنی فکر چنین اتفاقی را نمیکرد. بیخود نگفتهاند: مرگ خبر نمیکند.
______________________________
تابلوی اول: گوهر در لندن در فکر آمدن به ونکوور
گوهر در این تابلو مروارید درشتی است که چون نگینی بر انگشتری چمن نشسته است. کلاهی سفید که به تاجی از پر میماند بر سر دارد و ژاکت موهر سفیدی بر تن. با اندام درشتش و با آن کلاه باشکوه بر سبزی بهاری چمن، انگار ملکهای بر تخت طاووس، خوش نشسته است. چهرهاش را لبخندی درشت گرفته و چشمانش برق برخاستن و به تمامی دیده شدن دارند.
شرححالهای او که همه از دیگران هستند و او همخوان کرده را همچون تذهیب در کنارههای تصویرش میآوری تا آن را مزیّن کنند:
«این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم نفرین و ناله میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند. من میخواهم بدانم که، راستی راستی، زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟» ماهی سیاه کوچولو_ صمد بهرنگ
و یک لبخند»
شب هیچ گاه کامل نیست
همیشه چون این را می گویم و تاکید میکنم
در انتهای اندوه پنجرهی بازی هست
پنجرهی روشنی.
همیشه رویای شب زندهداری هست
و میلی که باید بر آورده شود،
گرسنهگییی که باید فرونشیند
یکی دلِ بخشنده
یکی دست که دراز شده، دستی گشوده
چشمانی منتظر
یکی زندهگی
زنده گییی که انسان با دیگراناش قسمت کند.» پل الوار - ترجمه:احمد شاملو
______________________________________________________
تا گوهر به آرزویش برسد نزدیک دو سال طول کشید و همینقدر هم بعدِ آن تا وربپرد. باز خوب است تا هنوز مقیم نشده بود دوباری هم را در ونکوور دیدید.
اولین بار با ویزای توریستی وارد کانادا شد و نزدیک یک ماه موقتی در شهر شما ساکن بود. ولی باید برمیگشت. برمیگشت به انگلیس: جایی که پناهندگیاش را قبول کرده بودند. جایی که زیر پوشش بیمه درمانِ دولتی بود. گفت مریض است و زونا دارد، یک بیماری عصبی، و دارویی که مصرف میکند بسیار گران است و دارد ته میکشد. مانندِ صبرِ سه تا از پسرهایش که حضور مادر در زندگیشان داشت طولانی میشد و میخواستند گوهر برگردد. بهانهی سفرِ او فارغ التحصیلی پسر سومش بود که برگزار شده و حالا وقت خداحافظی بود.
بعدِ برگشت به لندن، دلِ گوهر که دوباره مزهی فرزند را چشیده بود زود تنگ شده بود و پرپر میزد که برگردد. سه ماه مانده به کریسمس به تو زنگ زده بود تا بپرسد جا دارید برای مدت کوتاهی قبولش کنید. صدایت چون پارازیت تلفن خشدار شده بود: «اگه داشتیم که حتمن. ولی در این خانه خودمان را هم به زور جا دادهایم. و بعد هم کریسمس و تعطیلات ... بهتر نیست کنار خانوادهات باشی؟»
این شده بود که آن سال به جایش رفته بود ایران و تو گفته بودی: « خوب کاری کردی. هیچ جا وطن نمیشود. سرِ سیاهِ زمستانش هم باز وطن است.»
بار دومی که گوهر آمد و داشت دنبال راه و چاه برای اقامتِ دائم در کانادا میگشت، برای آن که تنها نباشد، یک بار دعوتش کرده بودی خانهتان و یک بار هم با همسرت او را برای کوهنوردی سبک به در "لین ولی"۱ برده بودید. برای شما بسیار سبک. گوهر زود به نفس نفس افتاده بود. به خاطر او مسیر را کوتاه کرده و یواش رفته و هر ده دقیقه یکبار استراحتی داده بودید.
وقتی بالاخره پایین آمدید و به زمین چمن در دامنه رسیدید، گوهر نفس بلندی کشید: « خوب اومدم ها. از خودم انتظار نداشتم. مدّتها بود کوه نرفته بودم».
گفته بودی: «آره آفرین. با ما بیای بهتر هم میشی.» و دوربینت را بیرون آورده بودی. «بیا یه عکس بگیریم ثبت شه.»
خیلی خوشحال شده بود و چهره مغمومش کمی شکفته بود. بعد میان چمن دراز کشیده ، دستش را حایل صورت کرده و گفته بود: «بگیر.»
لبخندِ معنیدارِ همسرت در آن لحظه یادت نمیرود. و حالت تعجب را در چشمهایش. حدقه بزرگ میشد و از پشت عینک بیرون میزد. خودت هم تعجب کردی، ولی نه چندان، چون عکسهایی از گوهر در این حالت در فیسبوک زیاد دیده بودی. خوراکش گویا ولو شدن در چمن و عکس گرفتن بود.
بی حرف و لبخند پس عکسش را گرفته بودی و به روی خودت نیاورده بودی که حالتش یک جوری است. زنی پنجاه و اندی ساله چنان ژستی گرفته بود انگار مانکن جوان و نازکبالاییست و قرار است تصویرش را روی جلد مجلهی "ووگ" چاپ شود. همانطور هم مثل مُدلها چشمهای درشتش را خمار و لبهایش را کمی، به قدر عشوهای یا آهی، از هم باز کرده بود.
چشمها اما پشت آن خماری ساختگی دودو میزد و صورت حتی با لبخندی که کشیده بودش خوشحال و شاداب به نظر نمیرسید. نگرانی زیر چینهای ریزش موج می زد. اضطراب گوهر را یک بار از این زاویه و یک بار از آن زاویه ثبت کردی و آن را به داستان زندگیاش که تمام و کمال چند روز قبل با نشاندادن عکس و مُخلفات برایت تعریف کرده بود ربط دادی و به دلشورهاش که آیا میشود بتواند کنار فرزندانش ساکن شود.
گوهر با وجودِ چینِ چهره و گردن زیبا بود: ابروهای کمان، بینی خوشتراش، دهان کوچک، موهای پرپشت صاف که به شانه میرسید. فکر میکردی در جوانی وقتی زن مردی شده بود که دوازده سیزده سال بعدش با منشی حُجرهاش روی هم ریخته بود حتمن اندامی قلمی هم داشته. هیکلش با وجودِ چهار شکم زاییدن البته خوب بود. چهار پسر کاکل زری که حسرتشان را داشت.
آخرین باری که قبل مرگش در فیسبوک گفتگو کردید، همین یک سال و نیم قبل، گفت کلی لاغر کرده. آن زمان تو برای کار به ادمونتون رفته بودی و او در آپارتمانِ پسرِ سومش، همان که اولین بار برای فارغ التحصیلیاش به ونکوور آمده بود، زندگی میکرد. پسر اما خودش چندین ماه قبل به ایران رفته و با سرمایه پدرشرکتی زده بود و در کیش روی پروژهای کار میکرد.
آپارتمانِ پسرِ گوهر در بیچ اونیو و به شما نزدیک بود. در فاصلهای که نبودی یک بار شوهرت را به نمایندگی از خودت فرستادی تا به او سری بزند. عکسشان را با هم داری. در آپارتمانی که بعدها دیدی. چهره گوهر خندان است. خنده واقعی از این که کسی به فکرش بوده و برای دیدنش آمده. همسرت گوهررا خیلی دوست داشت. میگفت: «معلومه خیلی تنهاست. کاش همدمی واسه خودش پیدا کنه. تو تشویقش کن.»
تو تشویقش میکردی. حتی از راهِ دور. ولی اتفاقی در زندگی گوهر نمیافتاد. با این که به روایت عکسها خوشهیکل کرده بود.
آن بار آخر که در فیسبوک چت کرده بودید، پرسیده بودی: «چی کار میکنی انقدر خوشهیکل شدی؟»
نوشته بود: «هیچ چی. کم میخورم و قبل شام "چیا سید"۲ استفاده میکنم که اشتها رو کم میکنه. همون شاهدونه خودمون. از مغازه چینی بگیر و تو آب حل کن قبل غذات استفاده کن. دیگه این که هر روز دم ساحل راه میرم. جات خالی.» و پرسیده بود: «کی برمیگردی؟ من این جا فقط تو رو داشتم و یک دوست دیگه. هر دو هم تا من رسیدم رفتید. اون رفت کالیفرنیا پیش بچههاش.»
به جای جواب ، نوشته بودی: «دستِ راستت زیر سر من. من که دارم هر روز چاقتر میشم.»
«گرم و سردت هم یکهویی میشه؟»
«نه. فقط بیخوابی دارم. چطور مگه؟»
نوشته بود: «هیچی. گفتم حتمن داری یائسه میشی. مال اونه.»
این نوشته اوقاتت را به کل تلخ کرده بود. این اولین باری نبود که خودش را با تو مقایسه میکرد. اصلن درخواستِ دوستی فیسبوکیاش بر پایهی همین فکر بود که شماها مثل همید و درد هم را میفهمید. مطالب صفحهی تو عمومی بود و داستانِ زندگیات را که بیمهابا جار میزدی خوانده بود.
نقطهی اشتراکتان ازدواج غلطتان در اوانِ جوانی بود. ازدواجی که منجر به طلاق شده بود. برای تو بسیار زود بعد از دو سال و برای او چهارده سال بعد از ازدواجش. دیگر این که هر دو از جدایی از فرزند رنج میبردید. حالا خوب بود تو فقط یک پسر داشتی. او چه میکشید که چهار تا داشت. پسر بزرگش دکتر بود و ازدواج کرده و در آمریکا دوره تخصص میگذراند. سه پسر دیگر مجرد و هنوز در ونکوور بودند و گوهر که آن زمان بالاخره توانسته بود خود را از ایران به انگلیس برساند و یک قاره به آنها نزدیکتر کند امیدوار.
البته بعدها معلوم شد نقطه اشتراک دیگری هم دارید: بیمهری فرزند. پسرهایتان که پدرها از شما جدا کرده و داغِ دیدارشان را بر دلتان گذاشته بودند، در بزرگی پدر با ثروتش را ترجیح داده و داغِ بودن با آنها را بار دیگر بر دلتان گذاشته بودند.
شاید هم حق با آنها بود. چرا باید میآمدند طرفِ مادر وقتی پدر با پولش امکانات و زندگی راحت برایشان میخرید؟
این فکر آن زمانت الان نزدیک دو سال بعد هم که نشستهای و فیسبوک گوهر، گوهری که دستِ خودش دیگر به دنیا و به این "چهرهنما" بند نیست، از نظر میگذرانی هنوز در سرت چرخ میزند و اذیتت میکند. برای تاراندنش و برای این که دلت انقدر از جدایی دنبالهدار از فرزند و حالا غمِ مرگِ گوهر و جدایی ابدی او از پسرهایش نسوزد، تابلوی دومِ زندگی او را با عکسها و شرححالهای فیسبوکیاش زمانی که تازه بعدِ سفرِ اولش به ونکوور به لندن برگشته بود و فکرِ سکونتِ دائمی کنار فرزندانش شعلهای در دلش روشن کرده بود میسازی. شرححالهایی که هیچکدام از او نیستند. نوشتههای دیگرانند—آدمهای بزرگ و معروف—که به اشتراک گذاشته. و به این شکل داستانِ خودش را پشتِ داستانِ دیگران پنهان کرده. نشانهی این که به گفتار و نوشتار خود اعتماد نداشت.
____________________________________________
تابلوی دوم: گوهر در لندن بعد برگشت از ونکوور
گوهر در این تابلو یاقوت کبودی است که درونش کمی سرخ است و میان تیغههای چمنِ اواخرِ تابستان در پارکی در لندن سوسو میزند. با هر سوسو قرمزی درونش فزونی میگیرد و کبودیها را محو میکند.
او پیراهنی کاموایی چسبِ تنِ بالای زانو به رنگ بنفش پوشیده و میان چمن نشسته، پاها در چکمههای چرمی قهوهای بلند رو به جلو دراز، پشت را رو به عقب متمایل کرده و دستها حایل زمین که نیافتد. اندام را جوری در این حالت کشانده که نازک تر از تابلوی اول به نظر برسد. عینک تیره آفتابی زده و سر را رو به آسمان گرفته. چهرهاش زیاد مشخص نیست. آنچه خودنمایی میکند روبان سرش است به همان رنگ لباسش.
برای تکمیلِ تابلو، شرححالهای فیس بوکیاش را بر آسمانی که به آن نگاه میکند، بالای روبان سرش، خیلی بالاتر، میآویزی.
«دقایقی در زندگی هستند،که دلت برای کسی آنقدر تنگ میشود، که میخواهی او را از رویاهایت بیرون بکشی، و در دنیای واقعی در آغوش بگیری.» گابریل گارسیا مارکز
«و ما را بنگر
بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم.
خشمآگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری میکنیم،
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
تا از قابِ سیاهِ وظیفهیی که بر گِردِ آن کشیدهایم
خطا نکند.
و جهان را بنگر
جهان را
در رخوتِ معصومانهی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه میگذرد
در انتهای مدارِ سردش.
ما ماندهایم و
روز
نمیآید.» شاملو
«چراغها را من خاموش میکنم » زویا پیرزاد
_______________________________________
بعد ساختن این تابلو هنوز پشیمانی که چرا آنقدر مقایسه تو و گوهر حساس و رنجورت کرده بود که آن چت فیسبوکی از راه دور مکالمه آخرتان باشد. در حال پشیمانی افکار و حرفهای آزاردهندهی آن روزت را به خاطر میآوری.
فکر کرده بودی: با همهی این که تو و گوهر طلاق گرفته و فرزندان بیمهر داشتید اما همهچیزتان مثل هم نبود. تفاوت زیاد داشتید. پس نوشته بودی: «گوهر خودتو با من مقایسه نکن. من از تو خیلی کوچکترم و حالا وقت یائسگیم نیست.»
حرفت گوهر را انداخته بود به موضع دفاعی:« اشتباه میکنی. من انقدر سنی ندارم و همین چند سال پیش بود که پریودم کم شد و از وقتی اومدم ونکوور تموم و راحت شدم.»
آمده بودی مثل قبل بنویسی « دست راستت زیر سر من» ولی ننوشته بودی. هنوز امید داشتی جای پسرت را که برایش مهاجرت گرفته بودی و آمده بود ونکوور—ولی نمانده و باز برگشته بود خدمت پدر —با یکی دیگر پر کنی. قبل این که بیایی ادمونتون همسرت را بالاخره راضی کرده بودی دست از جلوگیری بردارد. ولی چه فایده که دو هفته بعدش باید به خاطر کار تو از هم جدا میشدید. باز اما امیدوار بودی. قرار بود تعطیلات نوروز به دیدنت بیاید و شاید آن زمان معجزهای که در انتظارش بودی اتفاق میافتاد.
معجزهای اما اگر یائسه میشدی در کار نبود. برای همین موضوع را عوض کرده بودی و برگشته بودی سرِ موضوعِ تنهایی گوهر و این که چرا دوست پیدا نمیکند با هم ورزش بروند.
در جواب نوشته بود: «تو که اومدی با هم میریم. اگه من اون زمان ایران نباشم.»
تو اما دیگر تلخ شده بودی و هنوز فکر معجزه بودی که درونت را با موجودی پر کند و دلت را از داغِ جدایی از آن یکی، آن یکی که گذاشته بودت و رفته بود، پاک کند. یائسگی میتوانست صورت مسئله را به کل پاک کند. حس کردی پُر از زهری. آخر چرا گوهر این حرف نیشدار را به تو زده بود؟
نوشته بودی: «من برگردم باید دنبال کار دیگهای باشم. بیکار نیستم که با تو راه بیافتم به ورزش و گردش. فکر نکن همه مثل تو تامینن و فراغت دارن، خانوم خانوما.»
و بعد در مقابل سکوت گوهر نیشت را بیشتر هم فرو کرد ه بودی: « من اگه این جا کار دیگهای پیدا کنم میمونم. برای جاهای دیگه هم دارم اقدام میکنم. هر جا شد میرم. مثل تو نیستم که بخوام حتمن ونکوور باشم. تو روی من حساب نکن و برای خودت دنبال دوستهای دیگه باش.»
خودت از حرفت جا خورده بودی. عجب زهری داشت. ولی فکر کرده بودی: حقش است. چرا خودش را با تو مقایسه میکند؟ چرا انقدر به دیگران وابسته میشد که بعد بخواهد تنها بماند؟ اصلن چرا انقدر پخمه بود و به لطف پسرهایش امید بسته بود؟
تلخی تو آخر به گوهر هم سرایت کرده و نوشته بود: «نه من همینطوری خوبم. دوست نمیخوام.»
دلت برایش سوخته بود. برای دلِ سوختهاش، مثلِ دلِ تو. با این همه هنوز زهری بودی و ول نکرده بودی. «آره والا دوست میخوای چی کار؟ مگه نمیگفتی آرزوت اینه که ساکن ونکوور و کنار پسرهات باشی. حالا پس دیگه مشکلت چیه؟ به آرزوت مگه نرسیدی؟»
نوشته بود: «چرا رسیدم» و خداحافظی کرده بودید. خداحافظی که سلامی دوباره در پی نداشت.
میدانستی که گوهر از همیشه تنهاتر است. پسرهایش ظاهرن محل سگش نمیگذاشتند. آن یکی که در خانهاش ساکن بود گذاشته بود رفته بود ایران و آن دوتای دیگر هم به امان خدا ولش کرده بودند. نباید آن نیش را به قلبش میزدی. ولی چرا برای خودش دنبال یاری نبود که انقدر گدای محبت این و آن نباشد؟ درست که شوهرِ سابقش پدرسوخته بود ولی مگر نمیدید مرد خوب هم پیدا میشود. همسر تو را که دیده بود. چرا در فیسبوکش مدام نوشتههایی در مورد دلشکستگی و خیانت و عدم اعتماد به آدمها میگذاشت و مینوشت عشق دروغ است و دیگر فریب نمیخورد؟
همسرِ تو اما هنوز حرفش این بود که کاری کن گوهر یکی را پیدا کند. با این وضع آخر چطور؟ تو بیشتر گوهر را تشویق میکردی رشتهای بخواند. در انگلیس بود چنین چیزهای تلخی کمتر مینوشت چون به فکر تحصیل و خودسازی بود. گفته بود دورهای میگذراند که با مدرکش میتواند در آژانسهای مسافرتی کار بگیرد. چرا بقیه این دوره را این جا نمیگذراند؟ میگفت حوصله درس ندارد و میخواهد آزاد باشد تا هر وقت خواست به ایران برود. گفته بودی:« خب. حداقل وارد فعالیتهای سیاسی و اجتماعی شو. با گروههای ایرانی در شهر. زمانهایی که اینجایی در جلسههاشان شرکت میکنی.»
بعد این حرفت نوشتههای سیاسی درفیسبوکش بیشتر میگذاشت. ولی خوراکِ اصلیش همان چیزهای قبلی بود. فکر کرده بودی این چیا سید نبود که اینطور لاغرش کرده بود، سرخوردگی و بغض و بیاعتمادی به هر چه مرد بود که میخوردش و هر روز بیشتر از پیش آبش میکرد.
و آن چه بود که تو را میخورد؟ تو که میگفتی ول کردهای پسرت را برود ردِ کارِ خودش و از وقتی برگشته بود ایران و گفته بود همان جا میماند با او حرف نزده بودی. امید معجزه که جایش را با دیگری پر کنی نبود که میخوردت؟ گرچه تو لاغر نمیشدی باد میکردی. نه به خاطر موجودی در شکم که پُرت کند و آب زیر پوستت بیاندازد. نه. پُر از هوایی خالی بودی. هوای این که همسرت بیاید و اتفاقی بیافتد که نیافتاد.
بعد آن چَت رابطهتان را با گوهر شکرآب—یا بهتر است بگویی زهرآلود— شده بود. هنوز ولی با هم در فیس بوک دوست بودید—اگر نوشتههای مایوسکنندهی او که هر روز حجمش بیشتر میشد و این همه بدبینی به همه کاری نمیکرد که از او سیر شوی. گرچه قلبن دوستش داشتی و به فکرش بودی هیچ وقت پاپیش نگذاشتی تا رابطهتان را دوباره جوش دهی.
بعد فکر کردی این نوع از دوستی که محل هم نمیگذارید یعنی چه؟ شده بودید مثل بچههایتان و جوری که آنها با شما رفتار میکردند. این بود که روزی خودت را مجازی هم از گوهر بُراندی.حذفش کردی. تویی که هنوز یائسه نشده بودی. تویی که حالا میدانستی دیگر بچهدار نخواهی شد. بعدِ برگشت از ادمونتون با شوهرت پیش دکتر رفته و آزمایش داده بودید. او هم تعداد و هم سرعتِ اسپرمهایش خوب و بالا بود. تو اما تخمهایت پیر شده بودند. با این حساب همان بهتر نبود به قولِ گوهر عادتماهیانهات هم تمام شود و راحت شوی؟ پایان امید آیا راحتی نبود؟
تا روزی شنیدی گوهر به پایان رسیده. راحت شدنش را نمیدانی. با این فکر است که تابلوی سوم زندگیاش را رسم میکنی. در حالی که خودت را خارجش گذاشتهای.
_______________________________________
تابلوی سوم: گوهر اوایل ساکن شدن در ونکوور به طور دائم
در این تابلو گوهر همچون تکهای یشم است. اگر درازکش بود و مثلِ آخرِ عمرش انقدر لاغر کرده بود نمیشد او را از چمن پاییزی تشخیص داد.
لباس ورزشی آبی تیره بر تن دارد اما تیشرتش سبزِ یشمی است. مثل تابلوی قبل بر چمن نشسته، دستها حایل زمین و پشتش را به عقب خم کرده. حالت نشستنش بسیار ناراحت است. گوهر یک پا را روی پای دیگر انداخته، شاید برای این که شکم بزرگش دیده نشود، و بدن را به سمت راست پیچانده. چاقی ران اما نشان میدهد تا به آرزویش برسد که مستقر شدن کنار سه پسرش بود، حرص و جوش زیاد خورده و وزنِ زیادی اضافه کرده. گردنبند بلندی با دانههای فیروزهای بر گردن دارد که همراه بدنش به سمت راست چرخیده و روی سینه درشتش خودنمایی میکند. عینک سیاه دودی زده و قسمتی از موها را، مانند دختربچهای پنج ساله، بالای سر بسته. چند تار موی بلند را باد پاییزی بر لبانش لغزانده. پشتش قسمتی از مردابِ کوچک وسطِ "استانلی پارک"۳ دیده میشود و قسمتی از تنهی درختهایی که لبِ آن سبز شدهاند. با وجود دار و درخت، فضای تصویر سردِ سرد است.
حوالی زمانی که عکس گرفته شده، گوهر این سه شرح حال را بر دیوار فیسبوکی خود گذاشته است:
«حواست به دلت باشد
آن را هرجایی نگذار
این روزها دل را میدزدند
بعد که به دردشان نخورد
جایِ صندوق پست آن را
... در سطل آشغال میاندازند
و تو خوب میدانی دلی که المثنی شد
دیگر دل نمیشود»
گاهی دلم براي خودم تنگ ميشود...«
گاهی دلم براي باورهای گذشتهام تنگ ميشود....
گاهی دلم برای پاكیهای كودكانهی قلبم میگيرد....
گاهی دلم از رهگذرانی كه در اين مسير بی انتها آمدند و رفتند، خسته میشود....
گاهی دلم از راهزنانی كه ناغافل دلم را میشكنند میگيرد....
گاهی آرزو میكنم ای كاش...
دلی نبود تا تنگ شود...
تا خسته شود...
تا بشكند...
».................
«باید یاد بگیرم
مادام که از عشق کسی
مطمئن نشدهام،
با او خاطرهای نسازم
چرا که تاوان خاطرات
جنون است و بس!» گابریل گارسیا مارکز
_____________________________________
همانطور که این تابلو را میسازی باز از فوتِ ناگهانی گوهر یکه میخوری. همسرت هم که شنید باور نکرد. نه، حتی الان که میبینی فیسبوکش از ده روز پیش که میگویند درگذشته به روز نشده هم باور نمیکنی. شرححالهای قبلی طبق معمول یک تعداد سیاسیاند و تعدادی شخصی. و طبق معمول از همهی آنها انگار که از بنایی ویران آوارِ غم میریزد. فکر میکنی گوهر باید جایی میان این آوارها، شاید در زمین چمنِ پشتِ ساختمانشان، درازکش خوابیده باشد.
دوستی که خبرِ فوتِ گوهر را داد گفت ایران بوده که این اتفاق افتاده. و این که: هیچ کس خبر ندارد چطور شد که اینطور شد. «تو چی؟ خبر نداری چش بود؟ مریضی چیزی داشت؟»
در جواب گفته بودی: «من که میدونی این جا نبودم که بخوام خبری داشته باشم. ولی ظاهرن مریض نبود. موقعی که انگلیس بود زونا داشت که گفت خوب شده. این جا خونه پسرش مینشست و روبهراه بود. فقط به گفته خودش تو مدّت کوتاهی کلی وزن کم کرده بود. خودش که خیلی از این موضوع خوشحال بود.»
ولی فکری را که همزمان از سرت گذشته بود را اما بیان نکردی. این که دغدغه گوهر شده بود لاغری. البته احتمالن از همان روز اولی که او را شناختی دغدغهاش همین بود. فقط تو دقت نکرده بودی. اگر اینطور نبود چرا بار اول که به ونکوور آمده بود و او را با خود به کلاس ورزشت برده بودی نمیگفت: «اونقدر هم که عکسهات نشونت میدن گنده و چاق نیستی. خوبی.» از همان زمان تو را با خودش مقایسه میکرد و تصورش این بود که همهیکل هستید. خوبی تو نشان این که او هم آنطور که عکسها نشانش میدادند تپل نبود.
از وقتی گوهر شروع به وزن کم کردن کرده بود تندتند از خودش در فیسبوک عکس میگذاشت. بیشترشان خوابیده در چمن. گوهری که کسی قدرش را نمیدانست و با همهی نازکی اندام، مثل شب عروسیاش با آن نالوطی بیمروت، کسی او را نمیدید. تو با اندام و خوشحالی او البته مسئله نداشتی. فقط نمیفهمیدی اگر گوهر میخواست فریبنده باشد پس آن نوشتههایی که کسی را نمیخواهم، نوشتههایی که میگفت همه به دنبال سوءاستفاده و بعد خیانتند چه بود؟ اگر اینطور بود او این خوشگلی را برای جلبِ نظرِ که میخواست؟
او که کسی را در زندگی نداشت. یا شاید تو خبر نداشتی و در رفتوآمدهای ایران یادر همین ونکوور درگیر ماجراهای عشقی ناکام بود که این آینههای دق را در چهارگوشه صفحهاش گذاشته بود.
همسر و همدم به کنار، اصلن چرا به جای لاغری دنبال ساختن زندگی مستقلی برای خودش نمیرفت؟ چرا دنبال کار نمیگشت؟ او که با شرححالهای سیاسیاش نشان میداد دغدغههای بزرگتری دارد چرا دنبال فعالیت سیاسی و اجتماعی نمیرفت؟ تو که نام چند نفر و آدرس چند جمع و گروه را به او داده بودی.
نه، اگر این چیزها دغدغهی واقعیاش بود، وزنِ آن نوشتههای دیگر انقدر زیاد نبود. در پستی نوشته بود: آنقدر از زمانه و از مردها خنجر خورده که بی تفاوت شده. ولی دم خروس یا همان هیکل لاغرش از چمن بیرون میزد و جیغ میکشید خواهان دیده شدن است. چهره هم با تمام تظاهر به بیتفاوتی بیتفاوت نبود. بغض از زیرِ پوستِ شفافش که با کِرمهای مختلف فرش شده بود بیرون میزد و میل به خواستهشدن از آن چشمانِ درشتِ بیاطمینان به عشق میتراوید.
خلاصه که گوهر زیبای تابلوهای فیسبوکی گوهری بود که هرروز از روزِ قبل کمتلألوتر میشد. خودخوری درونی و عشقی که از او دریغ شده بود و میگفت دیگر دنبالش نمیگردد چیزهایی بودند که او را از توان انداخته بودند جوری که انگار برای خودش هم دیده نمیشد.
اولین باری که او را در ونکوور دیدی هنوز جِزِ بودن با پسرانش را میزد و همین جِز که مملو از امید به آینده بود به او تلالویی میداد. در همین اولین سفر از سیر تا پیازش را به تو گفته بود. که چطور یکدفعه بیخبر شوهر سابق و همسر جدیدش دست بچههایی را که او بزرگ کرده بود گرفته و به کانادا آورده بودند. پسر بزرگش آن زمان چهارده سال داشته و کوچکترین پسرش هشت سال. گفته بود داشته دیوانه می شده و به هر دری زده تا بعدِ سالها توانسته خودش را به انگلیس برساند و آنجا پناهنده شود. مگر بشود روزی بیاید این جا. ولی برای این کار نیاز داشت یکی از پسرها برایش اقدام به گرفتن اقامت دائم کند. گفته بود نمیخواهد اقدام از طرف پدر بچهها باشد. حتی بعدِ طلاق پول او را که در اوایل دهه هفتاد از پارو بالا میرفته قبول نکرده.
پرسیده بودی: «مگه چیکارس که انقدر ثروتمنده؟»
گفته بود: «این جا که هیچ کاره. با بهرهی پولهاش زندگی میکنه. در ایران در بازار و در کار معاملات آهن بود.»
چون دیده بود ابرو درهم کشیدهای اضافه کرده بود که پولش را از راه حلال به دست آورده.
در این سفر همچنین به تو گفته بود: زونا دارد. بیماریی عصبی است که یکی از نشانههایش یخزدنِ انگشتانِ دست بود، جوری که اگر نمیپوشاندشان بیحس و بعد فلج و سیاه میشدند و راهی جز قطع عضو باقی نمیماند. گوهر البته کسی نبود که در کار قطع باشد، حتی با پسرهایش که رابطه یخی با او داشتند. او حتی در تابستان دستکش سفید میپوشید. مثل آن عکسی که در آن مانندِ شخصیتِ زنِ دکتر ژیواگو کلاه سفید و پشمی به سر گذاشته بود.
ولی زونا نبود که گوهر را کشت. امید واهیای که نقش برآب شد بود که کارش را ساخت. حداقل تو اینطور فکر می کنی. و تو چه؟ تو که میگفتی دندان بچه را کندهای ولی قبل رفتن به ادمونتون با شوهرت به کلینیک بارداری رفته و دنبال کاشتن دندان در جای خالی دندانی که افتاده بود بودی دچار امید واهی نبودی؟ میبینی دُم خروس از کلاه تو نیز بیرون زده است. شاید گوهر بیراه نمیگفت شبیه هم هستید.
ولی خُب تو وقتی دیدی امید معجزهای نیست فکرِ کاشتِ دندان را به کلی کنار گذاشتی و به زندگی در کنار همسرت ادامه دادی. دستکم وجودِ همدمت واقعی بود، نه مثل کلاهی که پشمی نداشته باشد و سر خودت بگذاری. دستکم دَمِ این همدم چراغِ عمرِ تو را روشن نگاه داشته بود و به چشمانت حتی اگر به اندازهی سوسویی تلالو میداد.
برخلاف تو اما گوهر دندان پوسیدهای را که امید هیچ معجزهای از آن نمیرفت، مثل تخمِ لقِ چیا سید ، تا روز آخر در دهان نگه داشته بود. امان از فرزند. از پارهی تن وقتی علنی بگوید یا با بیاعتنایی نشان دهد از تن تو نیست و گوشهای پرتت کند. حتی اگر گوشهای در خانه خودش باشد.
وقتی در ماه دسامبر از ادمونتون برای تعطیلات سال نو به ونکوور آمدی، شبِ کریسمس گوهر تو و همسرت را دعوت و از شما پذیرایی گرمی کرد. قبل شام گفت: « پسرام امشبو خونهی پدرشون هستند و گفتهن فردا مییان پیش من.»
برای شام قرمهسبزی که میدانست همسرت خیلی دوست دارد درست کرده بود و سالاد و ماست و خیار هم به راه بود. دور میز ناهارخوری شش نفرهاش، یعنی میزِ صاحبخانهی غایب، که به زور سمتِ چپِ آپارتمان با نقشهی قناس بود جا داده بود نشستید. این سمت دری شیشهای عریض داشت که رو به بالکنی با نمای اقیانوس باز میشد. ولی وقتی سر میز مینشستی ستونِ قطور و سیمانی در فاصلهی تنگ بین میز و در دیدتان را کور کرده بود.
تنها عکسی که گوهر با یکی از پسرانش داشت در این بالکن کوچک گرفته شده بود. پسر سومش که صاحبِ این خانه بود و بعد آمدن گوهر زده بود به چاک و به ایران رفته بود: جایی که در تمام مدتی که مادر آن جا زندانی و به فکر راه فرار بود قدم نگذاشته بود.
عکس را میان تصاویر دانلود شده گوهر پیدا میکنی و از نظر میگذرانی. پسر که گوهر میگفت خوراکش پودرهای پروتیین و استیک یا فیله ماهی است و مرتب ورزش میکند و وزنه میزند کمی هیکل به هم زده که در پیراهن سیاهی که به تن دارد پیداست. او جلو را نگاه میکند و لبخندی زورکی رو به عکاس بر چهره دارد. گوهر نیز بلوزی سیاه پوشیده و یک دستش را دور کمر پسر انداخته و دست دیگرش را حلقهی گردن او کرده و با ناخنهای مانیکور به رنگ صورتی کمرنگ شانه چپ پسر را گرفته. انگار عاشق پسر باشد نه مادرِ او.
دامنِ آبی طرحدارِ گوهر و آسمانخراشهای پشت سر تنها مناظرِ غیرسیاه تصویرند. چیزی که بیشتر از همه خود مینماید بازوی درشتِ گوهر است که دور کمر باریک پسر را گرفته. چهرهاش اما که به گردن و چانه پسر چسبانده در سایه مانده. گوهر بر خلاف پسر نگاهش را از عکاس گردانده. چشمهایش خمار و انگار در عالمی دیگر است.
زیر عکس نوشته است: نفسم. او و نفسش جلوی دیدِ اقیانوس را گرفتهاند.
همسرت در راه خانه گفته بود: «باباهه قریبِ یک میلیون دلار ریخته بابت آپارتمان لوکس رو به دریا ولی حداقل نکرده آپارتمانی بگیره که قناس نباشه و دید اقیانوسش رو اون ستون گنده نپوشونه.»
و تو گفته بودی: «برای گوهر خوبه. میدونی که چطور زنیه؟ از اونا که در زندگی پشت یه ستون قایم شدن که کسی نبیندشون.»
شوهرت از توصیفِ تو از گوهر متعجب شده بود. «واقعن اینطور زنیه؟ پس چرا ما اسمش رو گذاشتیم گوهر در چمن؟»
گفته بودی: «شخصیت متناقضی داره. از یک طرف میخواد خودشو نشون بده و توجه عالم رو جلب کنه. از طرف دیگه خودش رو و حقیقتِ زندگیش رو پنهان میکنه. حتی از خودش. چون شاید از حقیقت میترسه و جرات مواجهشدن با اون رو نداره.»
بعد چون سکوت همسرت آزارت داده بود، اضافه کرده بودی: «اینی که گفتم البته در مورد همه تا حدودی صدق میکنه. همه ما جاهایی به خودمون هم دروغ میگیم و حقایقی هست که جور دیگه جلوه میدیم چون قدرتِ قبولشون رو نداریم. حالا چون حرفِ گوهر بود اون بیچاره رو مثال آوردم. وگرنه من و تو هم مثل اون. فقط نمیدونم اون چیه که من از خودم پنهان میکنم. تو میدونی؟»
زیرِ لب گفته بود: «نه.» ولی میدانستی میداند و دارد پنهان میکند. گفته بود خسته است و بعد رسیدن به خانه یکراست به رختخواب میرود که موضوع را عوض کند. تکرارِ حقیقت به آنهایی که پیش خود قسم خوردهاند نفیاش کنند واقعن که خستهکننده است. حتی ولشان کردن و خاموشی و حرف نزدن با آنها در این مورد هم خستهکننده و گاه کشنده است. هر شیوهای که اتخاذ کنی، در مقابل کسانی که واقعیتی که پنهان میکنند مستهلکشان کرده ، مستهلکت میکند.
در طول شام، گوهر مثل همیشه شروع کرده بود با پسرهایش، یا درستتر بگویی با ثروتِ پدرشان پز دادن: «برای هر کدوم نقد یک آپارتمان خریده و یک حساب سرمایهگذاری هم باز کرده که بهرهی ماهیانهش شیش هزار دلار در ماهه. پول توجیبیشون. من البته مخالفم و میگم باید کار کنن. ولی چی کار کنم؟»
وقتی رفت کمی بیشتر برنج بکشد و پشتش به شما بود، تو و همسرت نگاه معنیداری به هم کرده بودید. بعد تو شانه بالا انداخته و او ابروهایش را و چشمهای قهوهایش که زیر نور چلچراغ بالای میز به سبزی میزد تنگ شده بود. همان وقت گوهر برگشت تا باز بشقابتان را پر کند و سرتان را هم با کفگیری دیگر از پز و ادعا: «این پسرم که رفته ایران باباش پول ریخته براش یک شرکت زده و از همین اول یک پروژه بزرگ در کیش گرفته. ولی میترسم پسرم از پسش برنیاد. باباش که البته خیالش نیست. جوونه دیگه و پشتش گرم به دلارهایی که سرازیر میشه. ولی همه چی که با پول پیش نمیره. میره؟»
شماها در جواب، این بار بیآنکه پنهان کنید، یکی شانه بالا انداخته و یکی ابروهایش را بالا برده بود.
بعدِ شام، گوهر تورِ آپارتمان دوبلکسش را داده بود و حتی به طبقه بالا برده بودتان.
سقفِ سمتِ چپِ سالن از سقفِ سمتِ راست بلندتر بود ولی بیمنفذ بود و پنجرهای نداشت. کاناپه و میز جلویش و تلویزیون نرهخر هشتاد اینچی خفهترش هم کرده بودند. خب دیگر، شیوهی بچه پولدارها و مادران عاشق و مفتخر این شازدهها این بود. تلویزیون هر چه اینچش خرستر، آنها و پزشان خفنتر.
برای بازدید از طبقه بالا، از روی پوستی که در اتاق پذیرایی جلوی تلویزیون انداخته بود گذشتید. پوست را اگر رنگ سبز میزدی شبیه چمن میشد. شاید به همین دلیل جایگاه مخصوص گوهر بود، جایی که قبلِ شام آنجا دراز شده بود. فقط فراموش کرده بود بگوید از او در آن حالت عکسی بگیری.
گوهر جلو و شما پشت سرش از پلهها بالا رفته بودید. طبقه دوم دو اتاق داشت. یکی سمت راست راه پله و یکی سمت چپ آن. درِ هر دو اتاق باز بود. گوهر اتاقِ سمتِ چپ را برداشته بود که پنجرهای به بیرون نداشت. تنها اثاثیهی اتاق تخت دو نفره و کتابی بود نهاده بر سرتختی. دیوارها مثلِ مالِ بیمارستان سفید بودند و هیچ تصویری خالیشان را پُر نکرده بود. گوهر سرِ شام گفته بود کمکم دارد خانه مجردی پسرش را آبورنگی میدهد و یکی دو تابلو هم برای طبقه پایین خریده. آب و رنگ اما هنوز به اتاق خودش نرسیده بود. انگار میدانست موقت آن جا ساکن خواهد بود.
همراه او از اتاق بیرون آمده و به سمت اتاق دیگر رفته بودید. اتاق خواب پسر هم به همان سادگی مالِ گوهر بود با این تفاوت که پنجرهای رو به خیابان داشت، با پردهای کشیده. و این که به جای کتاب دو عکس در دو قاب جداگانه بر سرتختی جلوهگری میکردند. یکی عکسِ سیاه و سفیدِ جوانی گوهر و دیگری عکسِ رنگی پدرِ بچهها. مردی بازاری که گوهرِ ضدِ مذهب و ضدِ ظلم و مردسالاری میگفت اول انقلاب به چهرههای ملی مذهبی نزدیک بوده، آهن فروشی که گوهر تایید میکرد پولش را از راه حلال به دست آورده. این که دوستانش که در دستگاه بودند، از چهرههای اصلاح طلب، و سفارشش را کرده بودند و ترتیب معاملههایش را میدادند که دلیل نمیشد. او پولش را زمان احمدی نژاد نساخته بود که بخواهد حرام باشد. مشکل فقط این بود که بعد از ساختن خود تجدید فراش کرده و مادرِ بچهها را دور انداخته بود.
به اتاق پسر پا نگذاشتی. فقط قبلِ روبرگرداندن، از همان درگاه، نگاهی سرسری به عکسِ رنگی مردِ کچلی که شب کریسمسی و حتمن هفتهی دیگر شبِ سالِ نو پسرها را به خانه خودش در منطقه اعیانی وِست ونکوور۴ و در بریتیش پراپرتیز۵ چیزی معادل بورلی هیلزِ۶ کالیفرنیا میکشاند و از گوهر میدزدید نگاهی انداختی و بعد در را پشتِ سرت بستی.
عکسِ مرد را قبلن دیده بودی. در مراسم فارغالتحصیلی پسرشان. کنارِ زنِ جدیدش. و جا خورده بودی. زن از گوهر بسیار مسنتر بود و هیچ زیبایی او را نداشت. واقعن سخت بود سراز کار مردها درآورد و سختتر آن که سر از کار فرزندانِ مطیعِ پدر که حتی یکبار نمیگفتند شب عید را میرویم پیش مادرمان و فردایش میآییم پیش شما در آورد.
سختتر از اینها ولی سردرآوردن از کار زنانی مانند گوهر بود. زنهایی که با تمامِ شباهتهایشان به تو هیچ شبیه به هم نبودید. باز فهمیدن پسرهای گوهر و پسرِ خودت که حتی یک بار هم مادر را جلوتر از پدر نمیگذشتند راحتتر بود. چرا که تا مغز استخوان وابستهی این پدرهای پولدار بودند. پدرها هر روز بیشتر هم وابستهشان میکردند. برای مثال پدرِ پسرِ تو جایزه برگشتش از ونکوور و این که در همین مدتی که این جا بود محل سگ تو نگذاشته بود و آخرش لگدی هم حوالهات کرده بود که مادر من نیستی، را داده و او را مدیرِ کارخانهی تازه تاسیس آب معدنیش کرده بود.
در این دوره زمانه، بچههای پولدار مادر میخواستند چه کار؟ غذایشان که در بستههای آماده میآمد. رخت و لباس از فروشگاههای خاص. و با پولِ پدر بهترین کلفتها را میتوانستند بیاورند که لباسزیرشان را بشوید و زیرشان را تمیز کند. خواستگاری و این حرفها هم که دیگر در کار نبود. اگر هم بود، همان بهتر این که مادر را پنهان کنند.
حالا باز محجوب و سر به راه بودند که اینها را به روی مادرانِ فضولی که برای روزِ مبادا آن دورها نگه داشته بودند نمیآوردند.
گاهی فکر میکردی اگر تو وگوهر دختر داشتید وضعیت فرق میکرد. همیشه میگفتند پسر مالِ خانواده زنش است ولی دختر مونسِ مادر و پدر و حتی بعد ازدواج آنها را رها نمیکند و تا آخر عمر در کنارشان است. ولی نه، تعدادِ مادرانِ ساکن ونکوور که دخترداشتند و دخترهایشان سالی یکبار هم به آنها سر نمیزدند و رهایشان کرده بودند کم نبود. دختر و پسر نداشت، حساب باز کردن روی فرزند کارِ عبثی بود. گوهر نمیدانی چرا این حقیقت را نمیدید و تو او را به این خاطر نمیفهمیدی.
دلیل این که گوهر را نمیفهمیدی و الان هم که داری تابلوهای فیسبوکی زندگیاش را از نظر میگذرانی و از قطع ارتباط با او احساس گناه و پشیمانی میکنی باز خوب نمیفهمی لابد این است که واقعن با هم تفاوت زیاد داشتید. چیزی که گوهر نمیگرفت و فکر می کرد مثل توست و تا آخر هم خودش را با تو مقایسه میکرد.
ولی نه، تو کجا و او کجا؟ تو که صاف بودی و همه چیزت علنی و او که خود و داستانِ زندگی خود را در گنجهی اتاق خواب بیپنجرهاش پنهان کرده بود.
مدتی قبلِ این که از ونکوور بروی دوستی که تهیهکننده رادیویی به نام "صدای زنان" در ونکوور بود از تو خواست در برنامهش شرکت کنی و داستان زندگیات را بگویی. تو که از کسی، حتی پسرت ترسی و ابایی نداشتی، دعوتش را اجابت کردی. بعدِ برنامه، تهیهکننده از تو خواسته بود اگر زن دیگری را میشناسی که دلش پُر است و در ایران حق و حقوقش به عنوان همسر و مادر تضییع شده بگویی برایش برنامه بگذارد. گفته بودی: «یک نفرو میشناسم که داستانش خیلی از مال من سوزناکتره. بهش میگم.»
گوهر ولی قبول نکرده و گفته بود: « یک وقت بابای بچهها میشنوه. »
تعجب کردی. مگر همیشه نمیگفت به این مرد وابسته نیست و برای خودش زمین و مال دارد؟ آن دفعه که به ایران رفته بود گفته بود برای فروش زمینش میرود. و مگر نگفته بود حتی زمان طلاق چیزی از آن نامرد قبول نکرده و به او گفته: «پولت رو واسه خودت نگه دار. تو دل منو شکستی و ظلمی کردی که هیچ چی جبرانش نمیکنه.»
با دلخوری گفته بودی: « بشنوه. مگر به تو این همه بد نکرده. از چی میترسی؟ بهش وابستهای؟ خرجتو میده؟»
گوهر صورتش را در هم کشیده و تلختر شده بود. نگاه رو به پایین. حدقهها رو به زمین. با دهانی پرچین و بسته مانندِ درِ گنجهای که صدا به سختی از آن بیرون میزد: « پسرهام ناراحت میشن.»
فکر کرده بودی: تو چه سادهای. پسرهایش که از خودشان درآمدی برای اسپانسر کردنِ مادر نداشتند. پول پدر است که گوهر را به این جا آورده و این جا نگه داشته. آن مرد هر آن اراده میکرد میتواند پسش بفرستد به همان برزخ انگلیس و باز قطع از فرزند و باز زونا.
دیگر اصراری نکردی. به خودت گفته بودی: اگر راه آمدن به دلِ پسرهایش باعث پیوند بیشترشان میشود و او را شاد و راضی میکند، تو کی هستی که بخواهی شادی دوستت را زایل کنی. گوهر حق داشت. سالها تلاش کرده بود کنار جگرگوشههایش باشد و حالا نمیخواست چیزی باعث جدایی دوبارهی آنها شود. زونایش اگر عود کند کار به قطع عضو هم ممکن است برسد. بگذار در اتاقی در خانهی پسرش ساکن و دلش خوش باشد. خودت را با او مقایسه نکن. تو هیچوقت به وصلِ فرزند نرسیدی و مادرهایی مثل گوهر را درک نمیکنی. مادرهایی که دل در دلشان نیست کاری کنند که فرزند از همان گنجه هم که هدیه پدر به آنهاست بیرونشان بیاندازد.
و دعا کرده بودی یک وقت شوهر سابقش دست آن دو پسرش را که این جا بودند نگیرد ببرد آمریکا. کالیفرنیا. تا بار دیگر کلاه گشادی سرِ گوهر برود. آخر انگار نقشهی جدیدِ مرد این بود و زمزمههایش را هم زده بود. حتمن آپارتمان پسر سومی را هم خواهد فروخت و سر گوهر کاملن بیکلاه خواهد ماند. فقط اقامت داشتن که کافی نبود. در این ونکوورِ گران باید جا و مکان و درآمد ماهیانه داشته باشی که دوام بیاوری.
خانه شما که همان بود و اینطور که داشتید درجا میزدید و حتی هر سال پس میرفتید شانس میآوردید در این آپارتمان فسقلی میماندید. این قوطی کبریتی که اتاقِ اضافهای برای گوهر چنانچه الاخون والاخون میشد و مثل دفعه قبل از تو میخواست پیش شما بماند مگر پسرها ببینند و خجالت بکشند نداشت.
بیخانمانی کنار، بعد رفتن پسرهایش، حتمن باید نقشه گوهرِ ونکووری میشد این که چطور اقامتِ آمریکا را بگیرد و بشود گوهرِ کالیفرنیایی. و باز سالها عذاب و دلهره و لرز و امید.
به این جا که میرسی، تابلوی آخر زندگی او را از گنجهی فیسبوک بیرون میآوری و جلوی چشمت میآویزی. با این که این تابلو کمتلالوترین تابلوی گوهرین است سعی میکنی زوایای نادیده و کورش را ببینی.
_______________________________
تابلوی چهارم: گوهر قبل رفتن به ایران و به سفر آخرت
گوهر در این تابلو تکهای زر است. شمشادی که انقدر از تلالو افتاده که کهربا شده است. کهربایی که هیچ کس را جذب نمیکند. آخر میان چمنهای زردِ زمستان، همرنگ خودش، افتاده و خیلی به سختی دیده میشود. نه دلبندی و نه یاری، کسی در کنار یا برش نیست. تنها و تکیده و در غیابِ هر کس و ناکس چهرهاش دلمرده و خالی از نفس است.
این تصویرِ آخرِ گوهر را با چند شرححال از ماههای آخر زندگیاش قاب میگیری.
ایرج میرزا که آخرش میگوید:« قلب مادر »شعرِ
«عاشقِ بیخرد ناهنجار
نه، بل آن فاسقِ بیعصمت و ننگ
حُرمتِ مادری از یاد ببُرد
خیره از باده و دیوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصدِ سرمنزلِ معشوق نمود
دلِ مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دمِ در به زمین
و اندکی سُوده شد او را آرنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بیفرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
««آه دست پسرم یافت خراش
«آه پای پسرم خورد به سنگ.»
نوشتهای که میگوید نویسندهاش گابریل گارسیا مارکز است:
«روزی می رسد که نسبت به همه چیز بیتفاوت میشوی... نه از بدگویی های دیگران می رنجی و نه دلخوش به حرف های عاشقانه ی اطرافت ...
به آن روز می گویند: " پیری"
آن روز ممکن است برای برخی پس از سی سال از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشتهاند فرا برسد و برای برخی پس از هشتاد سال هم هرگز اتفاق نیفتد... این دیگر بستگی به چگونه تاکردن زندگی با انسان ها دارد.»
قسمتی از ترجمهی «جنوب مرز غرب خورشيد» از هاروكی موراكامی:
«هرچقدر هم كه تلخ و دردناك باشه واقعيت اينه كه زمان به عقب بر نمیگرده و چيزهايی كه از دست ميديم ديگه هيچ وقت برنمیگردن. وقتی زمان با همهی چيزهايی كه درونشه جلو ميره و ازت رد ميشه، هركاری هم كه بكنی نمی تونی شرايط رو دوباره به حالت اولش برگردونی. اگه يه چيزی كج بره و مسيرش عوض بشه، ديگه كج رفته. هر چقدر هم تلاش كنی كه اونو به مسير خودش برگردونی نميشه، چون اون مسير عوضشدنی نيست.»
نوشتهای از حاتمه ابراهیمزاده که میگوید:
«حالت که خراب باشد
دلت که گرفته باشد
هیچ چیز آرامت نمیکند
حوصلهی هیچ چیز و هیچکس را نداری
از عکسهای آویخته به دیوار گرفته
تا گوش دادن به آهنگی که
همیشه دوستش داشتی ..!
آنقدر که از خودت هم بیزار میشوی
حالت که خراب باشد
دلت کنج خلوتی می خواهد
برای اشک ریختن
و فکر کردن به روزهایی نزیسته ات.»
و این سه نوشته که معلوم نیست نویسندهشان کیست:
«هر که مرا دید تو را نفرین کرد.»
«آدمها آنقدر زود عوض میشوند که تو فرصت نمیکنی به ساعتت نگاه بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستیها و دشمنیها فاصله افتاده است.»
«متضاد عشق نفرت نیست،
بیتفاوتی است.
متضاد زیبایی زشتی نیست،بیتفاوتی است.
متضاد ایمان ارتداد نیست،
بیتفاوتی است؛
و متضاد زندگی مرگ نیست، بلکه بیتفاوتی بین مرگ و زندگی است.»
قاب را که تمام میکنی هنوز نگاهت به تصویر گوهر آویخته است. نگاهی مبهوت. میلرزی.
از روی تاریخ معلوم است این تصویر در زمستان گرفته شده. با این وجود لباس نازکی اندامِ باریک گوهر را میپوشاند. او اینبار در چمن درازکش خوابیده است. موها را بور کرده و چشمهایش باز است. به بازی چشمانش در عکس دیگری که مال قدیم است. زمانی که هنوز ایران بوده و نقشهی خروج میکشیده. همان تصویری که در آن لباس دکولته مشکی پوشیده، پا روی پا انداخته و بر صندلی استیل با حاشیه طلایی نشسته.
همان تصویری که روزی به مردی از آشناها که او نیز تنها و افسرده و پریشان است و فکر میکردی با گوهر جورشان کنی نشان داده بودی و او گفته بود: «این دوستت جوری بر صندلی جلوس کرده انگار خانوم لویی پنجم است. و اضافه کرده بود: «نه، این به نظر میرسه از من یکی هم حال خرابتر باشه.»
ناراحت شده بودی ولی مرد درست میگفت. گوهر هم در این عکس قدیمی، و هم در این آخرین عکسش چنان کرم پودر سفیدی زده که چهرهاش مانند صورتِ گیشاها به چهرهی مُردهای میماند که کسی پیش از مرگ لپهایش را سرخ کرده و بر لبانش ماتیک قرمز تند زده است. ماتیک را هم جوری زده که لبها نازکتر از آنچه هستند دیده شوند. لبهایی قفل هم که رازی را پشت خود پنهان کردهاند—رازی که قرار است با خود به گور ببرد.
و این چه رازی است پشت مرگ ناگهانی گوهر که هیچ کس نمیداند؟ همین آخر هفتهی قبل، با همسرت برای پیادهروی به سمت ساحل میرفتید. روزی آفتابی و زیبا بود و تو مثل گنجشکی مرتب حرف میزدی تا این که او دستت را کشید. ایستادی. هاج و واجِ همراه و همنفست را نگاه کردی که پلکهایش را برهم میفشرد. دستت را رها کرد و با سرش به بالا اشاره کرد. نگاه کردی. کنارِ ساختمانِ گوهر ایستاده بودید. گفتی: «آخی. طفلک. واقعن چی شد که ...»
باز دستت را گرفت. قهوهای سبزگون چشمهایش را نَمی از اشک به رنگ عسل کرده بود. گفت: «بیا به یاد دوستمون چند دقیقه سکوت کنیم.»
دست در دست هم در سکوتی سرشار از ناگفتهها از زمین چمنِ پشتِ ساختمانِ گوهر به سمت ساحل پیچیدید و طرف اقیانوس روان شدید.
آفتاب آنروز به موجها تلالویی طلایی داده بود. مانند موهای گوهر در این عکسِ آخر. ولی نه، بوری موی اوتهرنگ خاکستری دارد و با چمنِ زردی که در آن درازکش خوابیده یکی شده است. چشمهای بازِ روبه آسمانش چون چراغی که فتیلهاش دارد به انتها میرسد پتپتکنان سوسو میزنند. ولی انقدر بیرمق که میترسی جاوید از نفس بیافتد.
به این جا که میرسی، به این انتها هم، همچنان در بهتی. اینبار اما از چیزی غیرِمرگِ بیخبر گوهر. از این که خودت را در تصویر قرار دادهای. بی هیچ ترس و ابایی که با هم مقایسه شوید.
میبینی کنارِ گوهر نشستهای و زانوی غم به بغل گرفتهای. هیچ خوب نیست. به شانهی گوهر میزنی که برخیزد. او که نشست دست هم را میگیرید، به هم کمک میکنید و هر یک روی پای خود میایستد. باد موهایتان را بر شانهی هم مینشاند.
بعد همسرت را که آنطرف منتظر ایستاده تا عکستان را بگیرد نشانش میدهی. او را نگاه میکنید و عکستان را ثبت میکند. کنارِ یکدیگر در چمن نوروزی و پشتتان دریاست که آبستن است. زیر پوستش چیزی مانند جنینی در شکمِ مادر موج میزند.
از این معجزه قهقهه میزنی و با این قهقهه بهتت به سر میرسد. با این همه میگذاری در تصویر بمانی. جذبِ گوهر که شمشادی، تکه زری بوده، و کهربا شده.
این بار خودت را از او جدا نمیکنی. نه دیگر از قاب خارج نمیشوی. میگذاری جاودان در این آخرین تابلوی زندگی او قهرمان داستان بمانی.
___________________________________________
/
نیلوفر شیدمهر
۱ نوامبر ۲۰۱۷
ونکوور
____________________________________________
زیرنویس:
.۱Lynn Valley
.۲Chia Seeds
.۳Stanley Park
.۴West Vancouver
.۵British Properties
.۶Beverly Hills