سرخو و حمودی کارد و پنیر بودند. حمودی نگهبان در بزرگ میله ای بند بود. تمام حرکت ها را چهار چشمی می پائید. هر حرف و پچپچه را با گوش های دراز تیزش می گرفت و به افسر نگهبان گزارش می کرد.
سرخو خبرچینی و خودفروشی های حمودی را تحمل نمی کرد. نوبت های نگهبانی حمودی، نزدیک در بند قدم می زد، توهر رفت و برگشت دهن کجی می کرد و حمودی را دست می انداخت. هراز گاه به در نزدیک می شد و شکلک در میاورد.
حمودی قضیه را به افسر نگهبان گزارش می کرد. نگهبانها می آمدند، رو کت و کول سرخو هجوم می بردند، بامشت و لگدا ز در بند بیرونش می کشیدند. می بردندش زیر هشت، ساعتی بعد خونین و مالین پرتش می کردند تو و در بند را پرصدا می بستند که دیگران هم حواس شان راجمع کنند. من و بیژن و سرخوهم اطاق بودیم. با کمک بچه ها می بردیم و رو تخت دراز و زخم و زیل هاش را پاک و باندپیچی می کردیم.
قضایا تو کت سرخو نمی رفت و تمامی نداشت، فردا حالش کمی جا می آمد و باز تو نوبت نگهبانی حمودی، قدم زدنش را کنار در بند شروع می کرد. می کشاندیمش گوشه اطاق، بیژن یک سیگار هما بیضی آتش میزد و می گذاشت گوشه لبش و می گفت:
« یه کم عاقل باش! نمیتونی بی دردسرزندگی کنی! »
« همچین حرف میزنی انگار حق بااون خبرچینه! »
« یعنی اینهمه آدم تواین بند به اندازه توعقل شون نمیرسه؟ »
« انگار یه چیزم بدهکارشدیم، میفرمائی باید چیجور باشم؟ »
« بفهم، اینجا زندون قصره قجره، خیلی عر و تیزکی، سر تو میکنن زیرآب، آبم ازآب تکون نمی خوره.»
« موعظه نکن، یه کلوم بگو میباس چیکار کنم. »
« توخودت باریک شو، ببین دیگرون چیکار میکنن. آروم بگیر، عصیانتو کنترل کن. درس اول: سالم و زنده از زندون بیرون رفتنه. بهت نگفتن؟ قهرمان بازی رو بگذار کنار. پهلوون زنده ش عشقه...»
*
در زندانها بازشد، همه بیرون زدیم. مدتی نگذشت و سربه گورنشده هادربه دردیاران شدیم. سالهاگذشت، پیرشدیم. سرخو سر از برلین درآورد. همدیگر را پیدا کردیم. هر از آگاه که میرفتم برلین، با یاد دوران بند چهار قصر، باهم خلوت می کردیم. ماه پیش باز رفتم برلین. عصری خوش آب و هوا بود. تو محوطه میدان خوش نمای پله های آبشار، کنار میزی رودرروی هم نشسته بودیم، به سلامتی هم آبجوی بشکه می نوشیدیم. سرخو پیر شده بود، اما هنوز سرزنده و لبریز از جوک بود. در به دریها نتوانسته بوداز پا درش آورد. لیوان را به سلامتیش نوشیدم و پرسیدم:
« خیلی از رفقا سر به نیست، یا زمینگیر شدن، چیجوریه که تو، بعد از اینهمه سرگردونی و مکافات کشیدن، هنوز خم به ابروت نیاوردی؟ »
لیوانش را سرکشید، پر صدا و گرنده خندید، گفت:
« همه سر به نیست و زمینگیر شدن، سنگ نیستیم که عین خیالمون نباشه، ظاهرمو نبین، قضایااز داخل نابودم کرده، تنها تکیه گام همون هدفه و چنتا بازمونده هاش، اگه نبود، هفتا کفن پوسونده بودم. انگار حالیت نیست از دست روزگار و خودفروش ها چی کشیدیم و می کشیم. »
« کوتا بیا سرخو، قرار بود دور هم که هستیم، تا میتونیم به گرفتاریای روزگار بخندبم. کلی هزینه کرده م، اومدم برلین تا با تو و با خاطرات گذشته، غم روزگار رو بریزیم دور. »
« خوب شد یادم آوردی، داشتم وارد عوالم ننه من غریبم بازی می شدم. »
« حواست باشه، جلسه آخره، فردا پرواز دارم. »
« میدونم، بازم برمی گردی برلین. دیدار چن نفر انگشت شمار شمام نبود، غربت تاحال ادقمرگم کرده بود. »
« خیلی خب، فضای صحبتو عوض کن. »
« خوب نگاش کن، نشناختی؟ »
« کی رو نشناختم؟ »
«همون که تنها کنار میز چارم تمرگیده. »
« نگاش کردم، که چی؟ »
« حمودیه، نگهبان بندمون، یادت رفته؟ »
« عجب! خیلی توه م شکسته شده، اشتبا نمیکنی؟ »
« تو شهر عینهو کفرابلیس انگشت نماست. »
« واسه چی انگشت نماست؟ »
« واسه این که بانگاه لبریز از التماس و تمنا، دستاتو نازونوازش میکنه...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد