(هدیه ی روح زنده یاد شهیدعباس کیارستمی)
آدمی هاج واج پشت فرمان بلی زرتو شهر می راند. چراتو بلیزرونه پیکان؟ احتمالا مردمثل تمام هاج واجهای پوچ گراواززندگی بیزار، خودرابالاترازهمه ی آدمهای اجتماع میداند. گفتم احتمالا، هنوزهیچ چیزازاین بلیزرسوارنمیدانیم. بلیزرراتومیدانچه ی پرخاک وخلی نگاه میدارد، بیکاره های پاره پوش ، کرد، فارس، لر،عرب وعجم هجوم می آورند، هرکدام دیگری راهل میدهدکه پیشی بگیردوکاررابقاپد:
« آقاچنتاکارگرمیخوای ؟»
« آقای مهندس، چنتاکارگرببر. »
« من خوب کارمی کنم،سوارشم؟ »
بلیزرسوارکه پاره پوشهاراچندان به حساب نمیاورد، هاج واج نگاهشان می کند، پاش راروپدال گارفشارمیدهدودرومی شود.
بلیزرکناریک باجه تلفن پهلوی یک مصالح ساختمان وسنگ فروشی توقف میکند. جوانی مدتی درازباتلفن باجه حرف میزند، توحرفهاش دادمیزند:
« بابا کارخوبی نکردی!ازکجامیتونم صدتاجورکنم!...»
جوان دربه درو محتاج صدتاست وممکن است برای تامینش، تن هربه کاری بدهد. مردسوژه رامناسب برنامه ش میابدودرسوارکردنش پافشاری میکند. جوان فکرمیکندطرف ابرمردبازاست، سرش راکنارشیشه ماشین میاوردومیگوید:
« گورتوکم کن وبرو، تادهنتوسرویس نکرده م!...»
بلیزرکناردره ای که سینه کشش رازباله پوشانده، پارک میکند.جوانی توزباله هادنبال تلاش معاش است. صداش میکند، بعدازمقداری دیالوگ که کلی حرف توش دارد، می پرسد:
« یه کارواسه ت دارم، کارمی کنی؟ »
جوان راحت میگوید « نه، من اهل کارکردن نیستم. »
مردسربازی راتورمیکند، مرخصی سربازروبه اتمام است، میرودکه یک ساعت دیگرتوپادگانش باشد. سربازاصرارداردکه بایدبرودوساعت شش توپادگان باشد. مردمیگوید:
« خیالت راحت باشه، خودم پیش ازتمام شدن وقت مرخصیت، میرسونمت. » سربازراسوارمیکند. بعدازکلی صغراکبرا، به سربازگرفتارتنگدستی ومحتاج پول، میگوید:
« یه مختصرکارباپول زیادبرات دارم، کارمیکنی؟»
«بله، کارمی کنم. چیجورکاری داری؟ »
« سرچارسوکه میخوای بری سرکار، ازکارفرمانوع کارشومی پرسی؟ کارکاره دیگه. »
« بایدبدونم بابت چی کاری پول خوبی به من میدی. »
مرددرضمن سرگرم کردن سرباز، بلیزرراتوبلندیهای پرپیچ وخم خشک خاک آلوددامنه های البرزمی چرخاندوبالامیبرد. درنهایت کنارگودالی پهلوی درختچه ای توقف میکند، پیاده میشودومیگوید:
« پیاده شو! بیانگاکن، اینجایه چاله است. صبح زودمیائی، من توش خوابیدم، صدام میکنی، اگه جواب دادم، دستمومیگیری وبلندم میکنی، میام بیرون. اگه جواب ندادم ده بیستا بیل خاک روم میزیزی. دویست هزارتومنم توداشبوردماشینه، ورمیداری ومیری، ازاینجام تاپادگانت بیست دقیقه راهه. کاربه همین سادگیست، بااین پول تموم گرفتاریای خودوفامیلت رفع ورجوع میشه....»
« نه، اینجورکارراازمن ورنمیاد. »
« چیجورکارا؟ »
« آدم کشی. »
« مگه توسربازنیستی؟ تفنگوواسه چی میدن دستت؟ واسه کشتن آدما دیگه. »
« نه، این کاراازماورنمیاد. میخوام برم پادگان، منوببرپائین. »
مرداصرارکه میکند، سربازناغافل پیاده میشودوتپه هاراسرازیری طرف پادگانش میدودوفرارمی کند.
بلیزرسرازیری تپه هارابرمی گردد. گروهی سربازرامی بیندکه رژه شامگاهی میروند:
« هگ، تو، هه، چار!....»
باقدم دومیروندوشعروشعارسربازخانه ای میدهند، درواقع وبرخلاف گفته سرباز، تمرین آدمی کشی می بینندوفضای نظامی محیط رامنعکس می کنند.
صحنه بعدکارگاه خاک بیزی وسنگ وماسه ویک نگهبان بامحبت ویک داشنجوی حوزه علمیه قم افغان هستندوطبق روال معمول، بااین که شدیدا محتاجند، پیشنهادمردراردمی کنند.
سرآخریک داش مشدی ازرده خارج شده قدیمی می پذیردکه خاک روسرمردبریزد، همزمان توذهنش برنامه میریزدباپندواندرزهای آخوندمسلکانه، قاپ مردازهمه کس وهمه چیزودنیاومافیهابیزاررابقاپدوبه زندگی امیدواروپابندش کند....
حالایواش یواش متوجه می شویم چرامردهاج واج پوچ گرا، اززندگی بیزارشده ومیخواهدخودرا، به سبک زنده به گورهدایت، زنده به گورکند. خودمردسکانس به سکانس وصحنه به صحنه، دلایلش رابه صورت تصویروشعرگونه نشانمان داده است. جامعه پرازکارگرهای گرسنه وبیکار،جوانهای مستعدی که زندگی توزباله هارابرگزیده اند. سربازهائی که خودوخانواد ه شان گرسنه اندو بیرون ازپادگان حتی جای خواب هم ندارند. فضای غرقه درگردوخاک ودودوخشکی زدگی، همه جاراخاک وخل وخشکی وعطش زدگی درخودگرفته، فضای نظامی حاکم برجامعه وصدها نشانه وبرهان دیگررابه صورتی شعرگونه اماباتصوریرنشانمان داده تابه مابگویداینهاست دلایلی که من بلیرزسوارراتامرحله زنده به گورشدن کشانده است.
مقوله مهم دیگراین است که آدم ها، هرقدرهم تهیدست ودرمانده ومحتاج وتوچرخه زندگی گیرافتاده ومستاصل باشند، به خودی خود، حاضربه آدمی کشی نیستند. این دستهای دیگریندکه آدم هارابرای آدم کشی تمرین وتعلیم میدهند....
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد