مرگ!
مرگ!
مرگ!
ترا با شا دی چکار؟
ای دشمن شا دیِ جا ن
ای دشمن شا دابی جها ن
نه سرِآشتیما ن با توست
ـــ نه تو آ رزویمان
نه ستا یشگر توایم
ــــ نه زتو، گریزمان
آنگاه که به شکارِشب
اراده کرده ایم .
* * *
آنگاه که گلویِ آزادی
فشرده می شود، درچنگالهای شب
وخورشید، دلواپسِ
سروهای جوانِ کاکل خونینِ،
خویشتن است،
ما را چه حذ ر ز تو
ای نا قوس نیستی
در سرایِ جان؟
* * *
روی می گیریم زتو
تا سایه بردگی ننشسته بروجودمان .
پنهان میکنیم جان در پناه زندگی
از چشمان وقیح تو.
درخا طرما
روی زردیِ با بک١
سرخی جان عا شق است .
* * *
جا ودان بادا، غرورتان
که خلیفگا ن حقیر
در بارگاهشان
هرگز شمایان را به زانو
نظاره نمی کنند .
محمد فا رسی
٤.٨.٢٠١٧
___________________
١ ـــ " چون یک دست با بک را به شمشیر زدند ، با بک با خونی که از با زویش فوران میکرد صورتش را رنگین کرد .خلیفه از او پر سید : چرا چنین کردی؟ با بک گفت: وقتی دستهایم را قطع کنند خونهای بدنم خا رج میشود و چهره ام زرد میشود، وتوخواهی پنداشت که رنگ رویم از ترس مرگ زرد شده است. چهره ام را خو نین کردم تا زردیش دیده نشود ."