از پله برقي كه بالا ميآمدم ديدم جلوي خروجي مترو ايستاده است. باران ميباريد.
گفتم: اي كاش توي سكوي مترو قرار گذاشته بوديم.
گفت: مهم نيست. برويم.
شال پشمي را بدور گردن پيچاندم و دگمههاي بارانيام را انداختم.
گفتم: باران سمجيه.
گفت: بله. ولي من از باران خوشم ميآيد.
به ياد دارم در خوابگاه «سارسل» كه بوديم بهروز گاهي وقتها از ولايتش ميگفت. از آفتاب جنوب، از هواي شرجي، رطوبت خيس و گرماي كشندة بعد از ظهرها.
من از آب و هواي شمال ميگفتم. از بارانهاي ريز و سمجي كه گفتي هيچگاه پاياني نداشت.
ميگفت: پاريس هواي دلگيري دارد و آسمانش هميشه خدا خاكستريست.
ميگفتم: تو راست ميگويي.
شانه به شانه ميرفتيم. هوا سوز سردي داشت.
سر راهمان به قهوهخانهاي رفتيم و قهوه سفارش داديم. از آشنايي ما چند ماه بيشتر نميگذشت.
بهروز جا و مكان ثابتي نداشت.
شبها در خانة كسي كه باهاش قرار داشت ميخوابيد. صبح در خانة دوستي ناشتا ميخورد و عصر در خانة دوست ديگري ـ اگر كه دوش آب گرمي روبراه بود ـ تنش را ميشست.
گفت: بالاخره بعد از آنهمه دربدري يه جايي پيدا كردم.
گفتم: كي.
گفت: يك ماهي ميشود.
من هنوز در خوابگاه سارسل بودم.
گفتم: اينجا ديگر مال خودت است. ميتواني عصرها با خيال راحت توي اتاقت چرتي بزني.
گفت: ولي اين را بدان كه اينجا مال مني وجود ندارد.
خاموشيام را كه ديد، گفت: ميخواهم بگويم انتخابي وجود ندارد. جايي اگر گيرت آمد بايد دو دستي به آن بچسبي.
برايم گفت كه «داخل» وضع چندان خوب نيست.
بهروز راست ميگفت. اخبار بگير و ببند مرتب به خارج ميرسيد.
آهنگ صدايش بفهمي نفهمي عوض شده بود.
جرعهاي قهوه نوشيدم و گفتم: ازم نپرسيدي كه چيز تازهاي گفتم يا نه؟
آن وقتها كه به خوابگاه ميآمد، چشمانش كه به من ميافتاد، لبخندي ميزد و ميگفت: تازه چه گفتهاي شاعر، هان؟
وقتي شعر تازهام را برايش ميخواندم، بدقت گوش ميداد. بازويم را ميفشرد و زير لب ميگفت: خوبست، همين طوري ادامه بده. زبانت دارد جا ميافتد.
بوهاي خوش و ناخوش در فضاي دود گرفته كافه پراكنده بود. «گارسن»ها، با چشمهاي بيخوابي كشيده، به ميزهاي مشتريهاي تازه از گرد راه رسيده نزديك ميشدند و بي آنكه لب از لب باز كنند، به مشتريها نگاه ميكردند. مشتريها چيزي سفارش ميدادند. بارمنها چرخي به روي پا ميزدند، گيلاسهاي بدقت شسته را از آبجو و يا يك نوشيدني ديگر پر ميكردند، مشتريها، خيس از باران چيزي مينوشيدند و ميرفتند. دمي بعد، مشتريهاي ديگر جايشان را ميگرفتند. صندليها هيچوقت خالي نبود. از آن سو، گوشة دنجي از وراي غبار دود، صداي بگو و بخند مشتريها ميآمد. صداي خندهشان روي گيلاسهاي پر و خالي شده، روي زيرسيگاريهاي پر از خاكستر و كونه سيگار و روي رديف بدقت چيده شدة بطريهاي پر ميلغزيد و با صداي دستگاههاي قهوه خرد كني، قهوه جوش و صداي شستن و آب كشيدن گيلاسهاي توي دستشويي ميآميخت و پردة گوش را ميلرزاند.
قهوه را كه خورديم، گفت: اي داد و بيداد. من حالا بايد سر يك قرار حاضر باشم.
پرسيدم: حالا حتماً بايد بروي؟
گفت: آره. به، عجب حواسي دارم. ببين شاعر، تا تو سيگارت را دود كني، من ميروم پائين يك زنگي ميزنم و برميگردم.
دست توي جيبش كرد و كارت تلفن را درآورد. از روي صندلي پا شد و از پلههاي زيرزمين پائين رفت. دستگاه تلفن توي زيرزمين بود. بهروز كه رفت، من فنجان قهوه را توي دستم گرفتم و به ته ماندة ذرات قهوه نگاه كردم؛ كشتياي ديدم رها شده در ميان دريايي از آب. كشتي بيبادبان بود. اسكلهاي هم بود با كرجيهاي كوچك.
به ياد نامة رابط افتادم. دست توي جيب كردم. پاكت نامه را كشيدم
سر انگشتانم را روي خطوط ريز كشيدم. سعي كردم كه چهرة رابط را وقتي كه داشت نامه را مينوشت، پيش خودم مجسم كنم.
ــ ميبخشي شاعر.
برگشته بود. نشست و به عادت هميشگي گفت: خوب كجا بوديم؟
نامه را تا كردم و توي پاكت گذاشتم.
ميخواستم بگويم قرار را عقب انداختي يا نه؟
پرسيدم: طوري شده؟
تكاني خورد و گفت: نه، نه، چيزي نيست.
پرسيدم: آيا به نظر تو رابط خانهاش را عوض كرده؟
گفت: من نميتوانم توضيحي به تو بدهم. بعد اضافه كرد: در واقع ميخواهم بگويم كه من نميدانم در آنجا چي ميگذرد.
وقتي به او گفتم: براي من مهم است بدانم رابط حالا كجاست.
گفت: حق با توست. اما، با مسائلي كه در آنجا ميگذرد نميشود دانست كي در كجا هست يا كجا بايد باشد. همانطور كه گفتم همه چيز بستگي به اوضاع و احوال دارد. اوضاع آنجا مرتب در حال تغيير است. ما مجبوريم كه خودمان را با اوضاع جديد تطبيق بدهيم. حوادث و رويدادها سريعتر از باور ما در حركتند. ما مجبوريم كه با همه توانمان... و خاموش شد.
ميخواستم بگويم: من خودم آنجا بودهام و اين چيزهايي كه تو ميگويي، برايم تازگي ندارد.
اما گفتم: ميخواهم بدانم رابط كجاست، چگونه ميتوانم با او مكاتبه كنم؟
از دهانش در آمد: شاعر چرا هميشه به خودت فكر ميكني؟ ديگراني هم هستند. آنها هم گرفتاريهاي مشابه ترا دارند. مكثي كرد و بعد به نرمي گفت: من به رابطهتان احترام ميگذارم. حال و روزت را ميفهمم. اما شرايط آنجا بحراني است. ميدانم كه اين چيزها را ميداني، با همه اينها تو متعلق به سازماني. و خاموش شد.
ميخواستم بگويم همين سازمان بود كه مرا از رابط جدا كرد. ميخواستم بگويم: من عليرغم ميل باطنيام به پرنسيپهاي سازمان گردن گذاشتهام. از رابط جدا شدهام. به دستور سازمان سفر كردهام. اما سازمان از رساندن يك نامه دريغ ميكند. بهروز انگار كه فكرم را خوانده باشد، گفت: نگران نباش. حالا ديگر ميتواني برايش نامه بنويسي.
پس يعني كه اوايل هم ميشد براي رابط نامه فرستاد. لابد تشكيلات نميخواسته است. لابد رفقا فكر ميكردهاند كه ادامة اين رابطه براي تشكيلات مسئله ايجاد خواهد كرد. بهروز هم جزوي از همان تشكيلات بود. و لابد بدستور تشكيلات عمل ميكرد. اما من و رابط «شاخه» را شكسته بوديم و تشكيلات مرا به خارج فرستاده بود. به محتواي نامة رابط فكر كردم. دلم ميخواست نامه را دوباره بخوانم. نكاتي در نامه بود كه مرا به فكر انداخته بود.
آيا مشي سازمان تغيير كرده بود، يا اين رابط بود كه عوض شده بود؟ حالا هر چي كه بود. شاعران در آن خانه حضوري دائم پيدا كرده بودند. شعر حالا در غياب من حضوري هميشگي پيدا كرده بود.
گوشة چشمي به بهروز انداختم. مشغول نوشتن يادداشتي بود.
دلم ميخواست از او بپرسم: چرا در آن خانه هيچكس جواب تلفن را نميدهد؟
سرش را بالا كرد، لحظهاي نگاهمان به هم جفت شد. دلم ميخواست به او بگويم: رفيق چرا مرا از شنيدن صداي رابط محروم ميكني؟
گفت: ميداني، امروز براي من روز بخصوصي است.
پرسيدم: سوقاتي در راه است؟
گفت: درست فهميدي.
دفتر يادداشت را توي جيبش چپاند و گفت: پاشو برويم خانه. قرار است به من تلفن بزنند.
پرسيدم: لابد از راه دور.
آهسته گفت: بله.
خواست چيزي بگويد. چشمانش برقي زد و لب فروبست. پا شد و گفت: پاشو برويم. اين جا سر و صدا زياد است.
به ياد آوردم كه از شلوغي و سر و صدا خوشش ميآمد. به خوابگاه كه ميآمد، هميشه دلش ميخواست دور و برش پر آدم باشد.
گفتم: باشد، برويم.
‹›‹›‹›‹›‹›‹›‹›‹›‹›‹›
به آپارتمانش رسيديم. روي پاگرد ايستاديم، با دست قطرههاي آب را از سر و رو گرفتيم و از راه پله بالا رفتيم. آسانسوري در كار نبود. وسط راه پلهها ايستاديم تا نفس تازه كنيم.
در اتاق بالا پوش از تن دور كرديم. حولهاي آورد و گفت: بگير سر و صورتت را خشك كن.
اتاق بوي نا ميداد. گفتي ماه تا ماه نور آفتاب توي اتاق نتابيده است. بوي رطوبت، بوي ناپيداي لباسهاي كهنه در اتاق بجا مانده بود. با خودم گفتم: اين بوهاي قديمي بايد از آن كلفت پير شازده خانمي باشد كه عمري را در اين اتاق سر كرده و شايد روزي همين جا، زير اين پنجره، زير نور كدري كه از بيرون تو ميزد، سرش را زمين گذاشته است. روي تخت نشستم و در حالي كه سرم از بوهاي ناپيداي قديمي پر بود، گفتم: اتاق كم نوره؟
رفت كليد برق را زد.
پرسيد: حالا چطوره؟
گفتم: آهان، حالا خوب شد.
احساس كردم كه بوها با آمدن نور رنگ باختهاند. با خودم گفتم اگر اين اتاق مال من بود، ميگذاشتم چراغش هميشه روشن باشد. بوها از نور گريزان بودند. زير تخت، در سوراخ سمبهها و زواياي تاريك و ناپيداي اتاق ميخزيدند.
وقتي گاز دو شعله را ـ كه روي ميز پايه كوتاه بود ـ روشن ميكرد، گفت: وقتي اينجا را پيدا كردم، اتاق خالي خالي بود. اين ميز و آن تخت را از پائين كشاندم بالا.
تخت فلزي كه من رويش نشسته بودم «فنرش» تاب تندي داشت. از آن دست تختهايي بود كه تنها در سربازخانهها و در آسايشگاههاي قديمي و متروك پيدا ميشد. وقتي به او گفتم: شايد اين تخت از آن سرباز پير فرانسوياي بوده باشد كه در دو جنگ بزرگ شركت داشته و احياناً يك پايش را در جنگ بر اثر اصابت خمپاره از دست داده، چند ماهي در آسايشگاه روي همين تخت بستري بوده و بعد چون با اين تخت انس گرفته بوده، به هر جا كه نقل مكان ميكرده، تخت فلزي را همچون يادگار دو جنگ با خودش اين طرف و آن طرف ميكشانده و شايد دست آخر در يكي از اتاقهاي همين آپارتمان قديمي و روي همين تخت نفسهاي آخر را كشيده و كس و كارش هم با رفتن او از شر اين تخت لعنتي راحت شده باشند، خندهاي كرد و گفت: نگفتم تو شاعري.
بعد برايش از بوها گفتم، از باقيماندة بوي تن پيرزني كه عمري را در خدمت شازده خانم پاريسي گذرانده و بعد از مرگش از خودش تنها همين بوها را بجا گذاشته است. گفت: شايد همين طور باشد. شايد هم تو راست ميگويي، اما با اينهمه، حالا ما اينجا هستيم.
گفتم: اسير در ميان بوهاي ناخوش قديمي، اسير در كنار يادگار سرباز پير فرانسوي كه عمرش را در جنگ گذرانده، يك پايش را از دست داده و در آخرين لحظههاي زندگيش وقتي كه داشته نفسهاي آخر را ميكشيده از خودش پرسيده: براستي آن جنگ لعنتي را چه كساني راه انداخته بودند، او براي چي سالها جنگيده و اكنون از آن همه برايش چي باقي مانده است؟
كتري را زير دستشويي گرفت، از آب پر كرد و گفت: و در ميان اين چيزها يك واقعيتي خودش را نشان ميدهد و آن ادامة نكبتيست كه بخش وسيعي از زندگي مردم اينجا را گرفته. در واقع ـ حالا از چيزهاي ديگرش كه بگذريم ـ براي همينست كه اينجا آدم خودشو تنهاتر از هميشه حس ميكند.
نگاهم زير پنجره به يك رديف كتاب افتاد. گفتم: رمان هم كه ميخواني.
گفت: اي.
مكثي كرد و گفت: آن كتابها را ميبيني؟ دو سه تا كتاب شعر هم تويشان هست. از توي همان آشغالاي پائين پيداشان كردم. يك بابايي كه حتماً از دستشان خسته شده بوده انداخته بودشان توي سطل آشغال. دلم نيامد كه رهاشان كنم. رمان و شعر را براي خودم برداشتم. «پزشكيها» را گذاشتم كنار تا يك بنده خدايي پيدا بشود و بدهم بهش. شايد هم به دردش بخورد.
آب كتري داشت ميجوشيد. شعلة گاز بالا آمده بود. خم شد كه شعله را پائين بكشاند، افتاد به سرفه، شديد و بيوقفه. گفتي چيزي، چيز اسفنج مانندي بيخ گلويش گير كرده، راه تنفسش را بسته و نميگذاشت به آساني نفس بكشد. دستم را روي پشتش گذاشتم و پرسيدم: حالت خوبه؟
دو تا دستش را روي كاسة زانو گذاشته بود و سرفه ميكرد. چند لحظه به همان حال ماند، بعد نفسي تازه كرد، قد راست كرد و گفت: نگران نباش. چيزيم نيست.
گفتم: تو بشين، يك كمي استراحت كن، خودم چايي را رو براه ميكنم.
گفت: نه، چيزيم نيست. گفتم كه نگران نباش.
سرفهاش بند آمد. وقتي توي قوري چايي ميريخت، دستهاش ميلرزيد. ميدانستم كه سرماي اينجا آدم را از پا مياندازد. با تب و لرز شروع ميشود و آن سرفههاي بيپير. اگر به موقع دوا درمان نكني، اين بيماري يكي دو ماهي گريبانت را رها نميكند. اتاقكش دوش نداشت. ميگفت: اوايل ميرفته «خانه»ي دوستانش دوش ميگرفته، بعدش يك طشت بزرگ پلاستيكي دست و پا كرده بود گذاشته بود كنار دستشويي. آب داغ تويش ميريخت، مينشست توش و تنش را ميشست. لباسهايش را هم توي همان طشت چنگ ميزد. توالت توي راه پلهها بود و عمومي بود و از ده شب به بعد كشيدن سيفون ممنوع.
چايي كه دم كشيد، دو نفري يك پياله نوشيديم. چسبيد. چايي رطوبت خيسي را كه باران به تنمان نشانده بود، بيرون كرد. نگاهم به تصوير زن جواني افتاد فراز ديوار در قابي كوچك، ايستاده جلوي ديوار پوشيده از پيچكها.
پرسيدم: عكس كيه؟
گفت: عكس زنمه.
در تمام مدتي كه به خوابگاه ميآمد، يا براي شركت در جلسه با قطار به پاريس ميرفتيم، هرگز از زبانش نشنيده بودم كه همسري هم داشته است. شگفتيام را كه ديد، لبخندي زد و گفت: چيه، چرا اينطوري نگاهم ميكني؟ يعني به ما نميآيد كه زن داشته باشيم؟
گفتم: نه. اين طبيعي است كه هر كس با يكي زندگي بكنه. اما فكرش را نميكردم كه تو...
گفت: نه بابا، اينطورها هم نيست كه تو فكر ميكني. ما هم فاميل دوستيم ديگه.
لحظاتي چند خاموشي بين ما افتاد. وقتي اينجور حرف ميزد، من را به ياد روزهايي كه به خوابگاه ميآمد، ميانداخت. بهروز بذلهگو بود. هرگز نشنيدم از كسي يا چيزي گلايه كند.
پرسيدم: قرار است بيايد؟
گفت: بله، شايد. چطور بگويم، راستش از تو چه پنهان، قرار است اين روزها بيايد.
گفتم: مدتيست كه ترا ميشناسم، ولي از زندگي تو چيز زيادي نميدانم.
گفت: ما زندگي چندان درخشاني نداريم. آدم يك لا قبايي هستيم كه توقع چنداني هم از زندگي نداريم. چند سالي تو زندان بوديم، بعدش آمديم بيرون. با سازمان كار ميكرديم كه پرت شديم اينجا. پيش از سفر با زني آشنا شدم كه در سازمان فعال بود.
گفتم: از وقتي كه تو را شناختم هميشه خوش داشتي كه به ديگران بپردازي.
نگاهي به من انداخت و گفت: با يه قند پهلو دبش چطوري؟
در خوابگاه كه بوديم، هرگاه كه ميديد دچار دلتنگي شدهام، ميگفت: شاعر، باز هم كه ماتم گرفتهاي. پاشو بيا برويم پاريس.
عصرها كه از خوابگاه بيرون ميزديم، از كنار ريلهاي خط آهن ميگذشتيم. گاه شاهد عبور برقآساي قطاري بوديم كه در چشم بهم زدني از برابرمان مي گذشت. همانطور كه خط پرواز پرندهها را در نور شنگرفي غروب تماشا ميكرديم، ميزديم زير آواز. افول خورشيد را، وقتي كه خط افق ارغواني ميشد، دوست داشت. هميشه ميگفت: اين تصوير مرا به ياد كودكيام مياندازد.
عصرها خسته از كوچه گردي بروي پل ميآمد و قايقراناني را كه درون قايقها بر روي آب ميراندند، تماشا ميكرد. صيادها را كه با تور و زنبيلهاي پر از ماهي از صيد بازميگشتند، نظاره ميكرد. توي ذهنش هميشه خط سرخ با قايق، پل، آب و تور صيادان همراه بود. حتي وقتي كه با هم در امتداد ريلها ميرفتيم، ميگفت: حتي اينجا هم در كنارة خط سرخ افق صيادها را ميبيند كه دارند از آبهاي دوردست ميآيند. من برايش از خط سفيد، خاكستري و سرخ افق ميگفتم. ميگفتم كه سپيدهدمان خط سفيد افق را بر كنارة دريا دوست دارم. پرواز پرندگان سحر را با برآمدن روشنا در خط سفيد افق دوست دارم. صداي امواج دريا را وقتي كه موج رقص رقصان از پس حجاب تيرة مه بيرون ميآيد و پوزة سفيد به كف آغشتهاش را به خط كنارة ساحل ميكوبد، دوست دارم. با برآمدن روشنا از زير غلظت انبوه مه، خط افق خاكستري ميشد و پرندگان سحر كه تا دوردست ميپريدند، دور، آنسوي آبهاي سياه، همچون نقطههايي به نظر ميآمدند. آنگاه كه قرص خورشيد برميآمد، لحظاتي چند خط افق رنگين و برنگ خون تازة مرغان آبي ميمانست كه به نيش تيغ شكارچيان بر دامنشان پاشيده ميشد. اما او تنها يك رنگ افق را ميشناخت، آفتاب تموز شهرش را وقتي كه كودك بود، و كنارهاي ارغواني خط افق را. به گاه بازگشت در امتداد ريلها، مست از تماشاي شنگرفي غروب ميگفت: حالا با يه قند پهلوي دبش چطوري؟
يك پيالة ديگر چاي نوشيديم و من لاي چينهاي ريز پيشانياش خطوط ناپيداي اندوه را ديدم.
گفتم: از آخرين باري كه ما همديگر را ديدهايم مدتي ميگذرد و تو در اين مدت پاك عوض شدهاي.
نگاهي به من انداخت و گفت: تو اينطور خيال ميكني؟
رفتم تو فكر و با خودم گفتم: چه چيزي او را به اين حال و روز انداخته است؟ انگار كه فكرم را خوانده باشد، گفت: من چيزيم نيست. اين روزها يك كمي كلافهام.
ناگاه سر چرخاند. خط نگاهش را دنبال كردم. نگاهش به تصوير ايستاده افتاد.
پرسيدم: حالا برايم بگو او كجاست؟
گفت: قرار است بيادش پاريس.
پرسيدم: خوب؟
گفت: حالا بايد از مرز گذشته باشد.
وقتي به او گفتم: همسرت دارد ميآيد، تو اين جا نشستهاي ماتم گرفتهاي. به ياد رابط افتادم.
گفت: براي اين چيزها نيست.
سيگاري آتش زدم. سيگارش را با آتش سيگارم روشن كرد و دست بروي پيشاني كشيد.
پرسيدم: ميترسي؟
گفت: از چي؟
آب كتري هنوز ميجوشيد. ميدانستم كه چه در سرش ميگذرد. وقتي دانستم زنش در راه است، احساس شادماني كردم. ميخواستم به او دلگرمي بدهم، اما پيش از آن كه دهان باز كنم، لبهاي زيرينش را ديدم كه به نيش دندان ميگزيد.
گفت: ميداني، كاش حالا در كنارش بودم. بعد گفت نامش صفوراست.
زير لب گفتم: صفورا.
گفت: ميداني، اوضاع ديگر مثل سابق نيست. حسابي مواظب هستند. عبور از مرز آسان نيست.
يكبار ديگر چشمانم از زير دو خط ابروها به تصوير فراز ديوار افتاد. به نظرم رسيد كه سايهاي روي چهرهاش افتاده است. شايد او در سايه بود و نور آفتاب از فراز سرش روي پيچكها افتاده بود. كمي آنسوتر شاخ و برگهاي درختي جلوي نور آفتاب را گرفته بود و بين آنها حايل شده بود. ناگاه به ياد گفتگوي شبانهاي افتادم كه كنار رود سن با او داشتم. ماه بر رود ميتابيد. باد سردي بر روي سينة رود پوز ميكشيد. كشتيهاي لاروبي بروي رود ميراندند. نور فانوسها ـ آويخته دو سوي كنارههاي سيماني رود ـ روي آب افتاده بود و آب سياه شناور در زير نفسهاي تند باد ميلغزيد و ميرفت.
ـ نبايد تو لك رفت. اين آن چيزيست كه آنها ميخواهند! اگر گوشه بگيري، بتدريج تمام ميشوي. چيزي كه تو وجودت جوشش داره، ميخشكه. ما حالا اينجاييم و آنهايي كه آنجا ماندهاند، هيچگونه تصور روشني از ما ندارند. ما بايد بين خودمان و آنها پل بزنيم. به هر شكل كه شده. تنها از اين طريقه كه ميتوانيم رابطهمان را با آنها حفظ كنيم. و تو اين را داري. و اين شعرته. تو ميتواني و بايد بتواني با شعرت بين خودت و آنها پل بزني و از اين جاي پرتي كه ما درش افتادهايم با آنها رابطه برقرار كني. فراموش نكن كه چيز مهم و باارزشي توي وجود توست و آن شعرته. پس ادامه بده و اصلاً فكرش را نكن بعد چي خواهد شد.
‹›‹›‹›‹›‹›‹›‹›‹›‹›‹›
چاي سوم را كه نوشيديم، سيگاري آتش زدم و دودش را همراه با بوهاي سنگين و شناور ناپيداي توي اتاق به درون سينه كشاندم كه زنگ كشدار تلفن از جا پراندم. آواز ناشاد خروس بيمحل بود. زنگ تلفن گرماي ولرمي را كه چايي به تنمان ريخته بود زايل كرد، زيرا صداي بهروز خراشيده و ناصاف شده بود. بهروز خم به ابرو داده و با انگشت اشاره پيشانيش را مالش ميداد. گاه انگشتانش بازيكنان از روي پيشاني ميسريد و انبوه موهاي درهم و برهم جوگندمي هنوز مرطوبش را توي چنگ ميگرفت.
ـ واضحتر حرف بزن. چرا قضيه را ميپيچاني؟
ـ بازداشت شده؟ سر مرز؟...
گوش تيز كردم. در خلوت اتاق كوشيدم صداي تيز و برندهاي را كه از آنسوي تلفن ميآمد، بشنوم. بهروز در كنارم زانو زده بود. ناگاه شبحي ديدم آميخته به بوهاي قديمي مانده از سالهاي پيش. شبح زير نور مات و كدري ـ كه از پس شيشههاي غبار گرفتة پنجرة اتاقك زير شيرواني تو ميزد ـ نشسته بود و همچون ماري منتظر فرصت بود تا با جهشي بسويت دورخيز بردارد و زهرش را به نيش دندان به زير پوستت بريزاند.
دمي بعد، صداي گوشي تلفن بود كه به زمين افتاده بود و تني كه در كنارم ولو شده بود و دستهايي كه چون حفاظي سر را از هجوم اشباح شبانه در نهان داشته بود. و من در هول و ولا تا از خط ميان لبها كلامي بيرون زند.
ناگاه در خلوت اتاق صداي قل قل ريز و خفيف ته ماندة آب كتري را بگوش شنيدم:
گفتي ضرباهنگ مارش عزايي بود كه در تشييع جنازة عزيزي مينواختند. در ميان خاموشي غريبي كه بين ما افتاده بود، از فراز خط ابروها تصويرش را يكبار ديگر فراز ديوار ديدم. ايستاده در پناه ديوار آجري و نور آفتاب كه از بالاي سرش روي پيچكها افتاده بود.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد