اولين قطرات باران بهاري روي شيشههاي قدي تراس كافه ميريخت.
جلوي ايستگاه راهآهن توي تراس نشسته بودي. روي ميزت يك فنجان قهوه بود. تراس سرپوشيده بود. نگاهت روي مسافرهايي كه با چشمان بيخوابي كشيده از درب بزرگ ايستگاه راهآهن «گار دو ليون» بيرون ميآمدند، ميلغزيد. در ايستگاه تاكسي عدهاي به صف ايستاده بودند. جلوي ايستگاه راهآهن آمد و شد زيادي بود. هميشه از خودت ميپرسيدي مسافرها با اين عجله به كجا ميروند. صدها مسافر از قطارها پياده ميشدند و با كولهپشتي، تشك خواب، پتوي به دقت تاشده و چمدان در كوچه پسكوچههاي تنگ و باريك و مهآلود گم و گور ميشدند يا ميچپيدند در كافهها، بارها و رستورانهاي ارزانقيمت. اوايل كه گذارت به اين شهر افتاده بود، از خودت ميپرسيدي پاريس چگونه اين همه آدم را در شكم خودش جا ميدهد. جرعهاي نوشيدي و با خودت گفتي بالاخره يك روز بيماريهاي مضاعف از پا درت خواهد آورد.
يادت هست. با خودت گفتي اين سفر آخرت خواهد بود. گرچه، خودت ميدانستي دلت خواهي نخواهي، هواي شهر پاريس را کرده بود. وقتي از قطار پياده ميشدي، تأسف خوردي كه چرا برگشتهاي. تازه، خيلي چيزها عوض شده بود، پاريس ديگر آن پاريس سابق نبود. كسي سلامت را پاسخ نميگفت. مردم سر در گريبان بودند؛ غمگين، خسته، افسرده و كمحوصله. سالهاي جوانيات در پاريس سپري گشته بود، بيآنكه بداني چگونه گذشته است. همسفران سابقت جهان زندگان را واگذاشته و پا در وادي مرگ گذاشته بودند. حالا برگشته بودي به پاريس. در ايستگاه راهآهن، با «آذر» قرار ملاقات گذاشته بودي. با تلفن دستي شمارهي آذر را گرفتي. صداي كسي نبود كه تو انتظار شنيدن صدايش را داشتي. يك صداي بيگانه بود با لهجهي فرانسوي. گفتي كه با آذر در ايستگاه راهآهن قرار ملاقات داري. شنيدي كه آذر سر قرار نخواهد آمد. حالش خوش نيست. در بيمارستان بستري است و تحت مراقبتهاي پزشكی است. دلت ميخواست اول سري به بيمارستان بزني. بعد از او آدرس خانهي سالمندان را بگيري و به ملاقات همسفر سابقت بهرام بروي. ميدانستي ـ آذر در نامهي آخري برايت نوشته بود ـ كه بهرام بعد از عارضهي قلبي چند ماهي است در حومهي پاريس در خانهي سالمندان بسر ميبرد. وقتي از او خواستي، اگر برايش امكان داشته باشد، ديداري باهم داشته باشيد تا او از حال و روز آذر و بهرام باخبر شود، شنيدي متأسف است كه نميتواند به ديدنت بيايد. سخت گرفتار است. اما اگر دلت بخواهد ميتواني گاهگاهي با اين شماره تماس بگيري و او اگر خبر تازهاي از آذر داشته باشد، او را در جريان خواهد گذاشت. پيش خودت گفتي پاريس آدمها را عوض ميكند. در واقع تو صاحب صدا را نميشناختي، نميدانستي كيست و چه قرابتي با آذر دارد. شايد بهخاطر لهجهي فرانسوياش بود كه اين حس به تو دست داد كه او لابد در پاريس عوض شده است. زمان گذشته بود و تو اين را بهتر ميدانستي كه آدمها با گذشت زمان خواهي نخواهي عوض خواهند شد.
شنيدي آذر يك چيزهايي در بارهي تو به او گفته بوده است. اينكه هنوز مينويسي. آذر كارهايت را در «سايتها» دنبال ميكرد.
خواستي دستكم بداني كه بر آذر چه رفته است. شنيدي آذر توي آپارتمانش به زمين ميافتد ـ از مدتها پيش سرگيجه داشته است ـ سرش به كاشيهاي كف اتاق اصابت ميكند و از هوش ميرود. بيست و چهار ساعت بعد، پستچي زنگ آپارتمان را ميزند. از قرار معلوم براي آذر، از راه دور بستهاي سفارشي رسيده بود. كسي در را باز نميكند. زنگ آپارتمان پهلويي را ميزند. در باز ميشود. پيرزني است پشت خم كرده، نامش مادام «لوسي دوشاقدون» است. مادام دوشاقدون بسته را تحويل ميگيرد. بخاطر ميآورد كه با همسايهاش آذر روز قبل، در طبقة همكف، توي هال گفتوگو داشته است. اين را به پستچي ميگويد. پستچي كه ميگذارد و ميرود، مادام دوشاقدون يك بار ديگر در ميزند و چون ميبيند آذر جواب نميدهد، درب همسايه بغلي مادام «ميشل دوسويه» را ميكوبد و او را در جريان ميگذارد. ساختمان سرايدار ندارد. نگهبان ندارد. تنها يك كارگر پرتغالي كه نام كوچكش «ماريا» است هفتهاي يكبار درب اصلي ساختمان را باز ميكند جهت نظافت و روفت و روب راه پلهها. چه كار بايد كرد. پليس را خبر كنند، به ادارهي آتشنشاني زنگ بزنند؟ همين كار را هم ميكنند. پليس و مأموران آتشنشاني از راه ميرسند. قفل درب را به ضرب ميشكنند. آذر بيهوش كف كاشيهاي اتاق افتاده است. ظاهراً در حال اغماء است. آذر را بعد از معاينات اوليه با برانكار به بيمارستان منتقل ميكنند. آذر در حال حاضر در «كوما» بسر ميبرد و به حال خود آگاه نيست. امكان ملاقات هم نيست. فقط ميتوان با پزشك معالج او حرف زد. وقتي از او خواستي اگر برايش امكان دارد قراري با هم بگذارند و با هم به ديدن آذر يا دستكم به ديدن پزشك معالج بروند و ببينند او چه نظري در بارهي بيماري آذر دارد، گفت متأسف است، وقت اين كار را ندارد. وقتي از او خواستي كه با هم به حومهي پاريس به خانهي سالمندان برويد، شنيدي امروز نه، باشد يك وقت ديگر. ميخواستي به او بگويي كه مسافر است و چند روز ديگر بايد به شهرش برگردد. اما از او پرسيدي چه روز ميتواند به ديدنش برود، گفت نميداند، سخت گرفتار است. از تو خواست كه فردا آخر شب به او تلفن كني و اضافه كرد:
ـ خودت كه بهتر ميدوني، در پاريس آدم مرتب در حال دويدن است و وقت كم ميآورد.
ديگر صدايي از آن سو نشنيدي، به نظرت رسيد كه تلفن دستياش را قطع كرده است.
حالا يادت نميآيد چه مدتي توي تراس كافه نشسته بودي. با خودت گفتي، هرچه باشد تو توانسته بودي از حال و روز آنها باخبر شوي.
باران بند آمده بود. مسافرها با شتاب از درب بزرگ ايستگاه راهآهن بيرون ميآمدند. در آسمان روشنايي پديد آمد. روشنايي روي بناي قديمي ايستگاه راهآهن افتاد. چشمت به عقربههاي ساعت بزرگي افتاد كه بر پيشاني سنگيي خاكستريي بناي قديمي در حال نوسان بود. با خودت گفتي حالا وقت بازگشت نيست. بهتر است برخيزي، گشتي توي شهر پاريس بزني و يادبود تماشا كني. بعد، به زيارت اهل قبور به گورستان «پرلاشز» بروي، آنجا كه همسفران سابقت سالياني است كه زير خاك آرميدهاند.
پاريس، 25 ژوئيه 2015
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد