من آرزوهایم را دوست دارم
مثل همه آدم ها
که شب هم خواب بچه گی
می بینند
و روز آن را با خود
به شهر گم شده، در خود
به کوچه های بی انتها
در تنهایی می برند
که در گوش باد زمزمه کنند
کوچه ها را دنبال می کردیم
که همدیگر را پیدا کنیم
خوشحالی ...
شوق دیدار
گاهی اشگ برچشمانمان
حلقه می بست،
نفس کم می آوردیم
که سر قرار
دیر آمده باشیم
اه...چه زود گذشت،
و من با خود میگویم
باز بوی باغ نارنجستان
در هوای شهر،
خانه ها را عطر آگین خواهد کرد
و مادر بزرگ زیر نور مهتاب
چشم بر فواره شبِ حیات
قصه را به آخر خواهد رساند
و سیاوش تندر آسا
از آتش خواهد گذشت...
رحمان
17/04/96
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد