دوست عزیز، به حقیقت سوگند که تاسف می خورم. از شما هم پوزش میخواهم. اگر مشغولیات روزمره رشتهی افکارم را پاره نکرده بود، نامهام سرانجامی مییافت و نیمه تمام نمیشد.
در ذهنم با خسرو ساسانی نجوا داشتم که تو نبرد را باختی و ما تاوانش را میپردازیم. هنوز هم که هنوز است…
جوابش را نمیشناسم. چه واکنشی در مقابل این پرسش میتوانست داشته باشد؟
اندوه، غولی است که میان ما پرده کشیده است.
نجوای درونیام که ادامه یافت، دیگری را مورد خطاب قرار داد. کسی که جز جلال خوارزمی نبود. او را گفتم که تو از رود گذشتی و گریختی و ما اسارتش را کشیدیم.
سوگواری، هیولایی است که فروغ چشمان را میخشکاند...
بنابراین، ای دوست عزیز که همطراز طاق کسرایی، میبینی که نامهام فقط با تو درد دل نمیگوید و حدیث نفس ندارد.
مخاطب، شهریارانی خوش سیما و نیک پندار هم بوده و هستند که تاب هجوم بیابانگردانی خشن را نیاوردند. با سر به نیستی خود، ما را نیز برای سالها و قرنها به زیر سیطرهی جنگجویانی کشاندند که از اساس نشاط باغ را خوش نمیداشتند. همیشه در کنار ویرانههای دست ساز و کویر برای خود اقامتگاهی علم کردهاند. گیریم که صاحب کاخ و قصر هم گشته باشند؛ مُزین به مرمر و طلا.
و اما ما همواره از خاکسپاری شهریارانی میآئیم که در گورستان شاهزادگان ناکام جمعند.
پس اگر خطابی هست فقط با تو دوست عزیز نیست؛ با دیگرانی است که بخوانند و بدانند و آگاه باشند.
گرچه آگاه بودن الزاما خوشی به همراه ندارد. چه بسا با رنج و عذابی ترکیب شده باشده که جان را مدام بفرساید...
بنابراین اگر اینجا نام و نشانهای منطبق با افراد حقیقی و حوادث واقعی دیدی، حیرت مکن! اتفاق و تصادفی در کار نبوده است. همه چیز از پیش یادداشت شده و جزیی از طرحی فراگیراست که گیریم به تمامی پیاده نشود. چون وقت کم بیرحم است. مُهلت نمیدهد.
تو، اما غصه نخور! روایت به حتم ادامه خواهد یافت و دیگر و دیگرانی خواهند آمد و آن را به سرمنزلی خواهند رساند. پس به خلاصه کردن و در لفافه گفتن و لاپوشانی تن ندهیم که به تقلیل گرایی میانجامد. و تقلیل گرایی چیزی جز کار فروشندهای نیست که به کالایی چوب حراج میزند که صاحبش نیست. تقلیل گرا همیشه از جیب مردم بذل و بخشش میکند.
از شکل فردی گذشته، تقلیل گرایی چه بسا خصلت رفتاری شود و مثل بیماری مُسری حتا هوشیارانی را به بی معرفتی بکشاند. چنان که حرف آدمخواران مسلطی را باور کنند که از انساندوستی سخن گویند و از کرامت آدمی...
در این هنگام نباید شک کرد و مُردد ماند. اینجا دورهی ابتذال بسر رسیده و دورهی مسخرگی آغاز گشته است. مگر از دل آن به اصطلاح جلال و جبروت باروک نبود که اثر گروتسک و گروتسک نویسی سر در آورد؟
در ایران امروزی پرسش اخیر را به قرار زیر میتوانیم پاسخ دهیم. این که رویکرد باروکگرایانه خود را با زرق و برق عمارتهای عظیم و خارق العاده بودن اشیاء مطلوب و مورد تمنا مشخص میکند.
در این رابطه میتوان به آرامگاه پُر هزینهای که برای آیت الله خمینی ساختهاند اشاره داد یا به قرآنی که از صد کیلو طلا درست کردهاند. آنسوی سکه این ریخت و پاش عظمت طلبانه واکنشهای گروتسکی است که با کسانی آشکار میشود که برای دوازدهمین دوره ریاست جمهوری خود را کاندید کردهاند. نمونهای از این بالماسکه را یا در شکل وشمایل پیرمردی میتوان دید که بیرق بدست وکفن پوش است. وی که کتابی زیر بغل زده، بر تن پوش خود با رنگهای قرمز و سبز نقاشی کرده و شعار نوشته است. نمونه مسخره دیگرن مردی کت و شلوار پوش است. وی که با عینک دودی جلوی دوربین آمده، با لهجهی شمالی انگلیسی دست و پا شکستهای را بلغور میکند.
باری. دیشب که میخواستیم کمی دغدغههای خود را التیام بخشیم، به یادبود آقای پردیسی نامی رفته بودیم؛ شخصیتی که گفتهاند چندی است درگذشته. اما انگاری خبرش به شهر پشت کوه قاف ما به موقع نرسیده و جا هم برای مراسم فوری پیدا نشده. بنابراین دوستدارانش، با کمی تاخیر تاریخی، یادش را گرامی داشتهاند.
منتها چون برخی از دوستداران حرفهای و ورزیده کار نبوده، یادبود را شب نشینی نامیده و دوغ را دوشاب گرفتهاند. البته ما دو سه نفری که همدیگر را میشناختیم به خاطر شب نشینی و جناب پردیسی به مراسم نرفته بودیم. دوست دیگری داشتیم که از چند روز پیش گفته بود در آن مراسم سخنی خواهد داشت.
بنابراین بخاطر احترام دوستانه به نشستی پیرامون داستانسرایی جناب پردیسی رفتیم و قرار شد شنونده سخنها و بویژه صحبت دوست باشیم.
والا راجع به شخصیت عالیجناب پردیسی و میراثش هم قدیمها در قهوه خانهها اشارههایی را شنیده و هم در انتشارات داخل و خارج کشوری نکاتی را خوانده بودیم.
هنوز هم که هنوز است اثر"بیچاره اسفندیار" سعیدی سیرجانی یا ویژه نامه شاهنامه نشریه "ایران نامه " چاپ ایالات متحده در قفسه کتاب ما مثل شاخ شمشاد ایستادهاند.
آثاری که در پی تقابل با قصد و نیت آیت اللههایی نظیر صادق خلخالی نگاشته شده بودند. بوقتی که بولدوزر قلدران اسلامی در پی ویرانی هرگونه سنت ملی بود.
گویا ایشان میخواستند هول و وحشت را از نو تعریف کنند. افرادی که خود را نشانه های خدایی رحمان و رحیم میخواندند. تا آن موقع بسیاری فکر نمیکردند که "آیت الله " معنای دیگری هم میدهد تا چه رسد به این که ناقض رحمت و رحم باشد.
با دستکاری در واقعیت که عریانترین شکلش تغییر عکس اسکناسها بود، جرگهی غالب روحانیت دست تلقی خود از دین مبین و کشورداری را روکرد. دستی که جز قیر اندود کردن فضای مُلک دارا کاری بلد نبود.
با اسلام گرایی، حاکمیت زور میزد تنها دستگاه ارجاعی مردم باشد و هیچگونه ارتباطی با تاریخ پس و پیش خود را بر نتابید. اما دعایش مستجاب نشد. ما دست کم به برکت تخیل و آرزو به آینده و با وجود مُغتنم نقالان قهوه خانهها به دوران پیشا اسلامی وصل شده بودیم. آنهم به زمانهای که خدا، پروردگار بود. اختلال روانی نداشت و با مهر تعریف میشد و نه با قهر و غضب و مجازات.
داشتم میگفتم که اشارههایی درباره جناب پردیسی و اثرش را قدیمها از نقالها شنیده بودم. بواقع بسیاری از رخدادهای اساطیری و تاریخی و نیز توصیف ایام در گذر را نقالها به جوانی در گوش ما خوانده بودند. آنهم به صدایی غرا و رسا و با چوب تعلیمی که یا به دست داشتند یا در زیر بغل. چون گاهی چنان کفی میزدند که طنینش بر فراز سالها هنوز در گوش زنگ میزند.
در کنار زنگ صدای نقالان در گوش ما، که به زمانههای دور ابزار ارتباط عمومی و انتقال دانش بوده، چشم ما نیز در دهههای اخیر مشغول خوانش بوده است. به دورهای که "دهکده جهانی" شکل گرفته و همزمان بوده است با حضور بسیاری در خارج کشور و استفاده از آزادی نسبی؛ و چشم ما از جمله دیده که پارهای از قلم بدستان در پی استخراج نظریه و جهان بینی از سرچشمه متونی چون شاهنامه هستند.
بنا بر این پیشینه، بی سخن در گوش و بی خبر از دیده، بسراغ مجلسی نرفته بودیم که قرار شده بود به پیربرنایی چون پردیسی و اثر تاریخسازش بپردازد.
منتها در جلسه یادشده که جا خوش کردیم با اولین غافلگیریها روبرو گشتیم.
مجری برنامه که از شمار دوستان مهرورز است، نه فقط از وقتی نگفت که بایستی به گفت و شنود حاضرین اختصاص مییافت بلکه همچنین نوبت سخن دوست ما را نیز به آخر برنامه انداخت.
آن جا اولین پرسش چنین بود که برنامه گزاران آیا زیر لزوم پرسش و پاسخ در جلسه زدهاند؟ یا اصلا نمیدانند که شاهنامه در اساس حاصل گفتگویی بوده که فردوسی نظم آور با متن های مشابه و پیشینی داشته است.
در آشفته بازار کنونی واقعیت است که بنیادگرایی اسلامی، یهودی، مسیحی، بودایی و هندو اُفق را مُکدر کرده و برای لحظه هایی همه گور بابای دمکراسی میگویند؛ اما بدین بهانه نمیشود قید گفتگو را زد. زیرا این برداشت کتمان ناشدنی است که اثر فردوسی در گفتگویی با پیشینیان خود تحقق یافته.
باری برای شنیدن سخن دوستمان باید صبر میکردیم و پیش از آن گوش میسپردیم به حرفهای سخنرانان اول و دوم. با این حال هرچه ایشان میگفتند تحمل کردنی بود زیرا ما منتظر سخن دوستی بود که در پیش به ما گفته بود با ابتکار و برداشت خاص خود سراغ اثر پردیسی رفته است.
ما هم که برای شنیدن نوآوری فوری خوشحال میشویم با شور و هیجان نامریی به انتظار نشستیم که از ابتکار دوست خود باخبر شویم.
دردسرتان ندهم که نشستیم و صبوری کردیم. چنان که در برابر شعر خوانی و گفتار همزبانانی از نسلهای قدیم و جدید سراپا گوش شدیم و دهان بسته. نبایستی انرژی مان از کف میشد تا بخاطر خستگی مبادا درست متوجه ابتکار و خوانش دوستمان از جناب پردیسی نشویم.
در هر صورت وقت پایان برنامه به دوست ما رسید که آمد و نشست و خواند. اما بیانش از اثر در روال مرسوم نبود. نمک و شیرینی شاهنامه را به دلخواه برداشت کرده بود. بدین ترتیب بازخوانی او از نظم به نثر میرسید و وزن و قافیه جاری اثر پردیسی را به کناری میگذاشت.
گویی نخواسته بود با نمک و شیرینی اثر ضرری به ما پا به سن گذاشتگان بزند. چرا که با یک گمانه زنی سردستی حدس زده میشد که هم مریض دیابتی در میان جمع است و هم کسانی که هر روزه با فشار خون دست به گریبانند.
او با پائین آوردن میزان شیرینی و نمک داستانسرایی یادشده، از روی نوشته خاص خود میخواند. آنهم با صدایی مطبوع و مکثهایی به جا که بدرد نمایش تئاترال یا پخش رادیویی میخورد.
با این روش نه به مرض قندیها صدمه میزد و نه به فشارخونیها لطمه. این نیت دوست واقعا قابل قدردانی بود که همنوع دوستی را بال و پر میداد. در هر صورت چون از پیش بدرستی میانگین سن و سال مدعوین را تخمین زده بود، دستپختی خودخواسته از شاهنامه عرضه میکرد. دستپختی که البته دایره مصرفش خلاصه میشد به سلیقه و مذاق پا به سن گذاشتگان.
توصیه دوست و ابتکارش در واقع این بود که دیگر به ریتم و آهنگ نظم آوری شاهنامه نبایست بال و پر داد. چون که گویا به شور و هیجان دامن میزند.
بر این منوال از مصرف بیشتر انسولین یا قرص ضد فشار در امان مانده و شاکر دوست گشته بودیم. در این سالها کمتر اینچنین سالم و تندرست از نشست و جلسهای به خانه رسیدهایم. بگذریم که در راه از کم و کیف سخنرانان دیگر هم گفتیم و رضایت خود را دو چندان کردیم. همیشه نباید نیمه خالی لیوان را دید.
در هر حالت با این روحیه مثبت گرایی که در این میانه یافتهایم فقط جای اشاره به کمبودها و دریغهای کوچک بود. خوشحال بودیم که سخنرانان هر کدام نسلی را نمایندگی میکردند. یکی بالای هفتاد و دیگری اطراف پنجاه سال و در جلسه هیچکدام به چالش نسلها دامن نزد. هرکسی حرف خود را زد و به سخن دیگری مربوط نشد. بارزترین تفاوت آندو در این بود که اولی از منابع اطلاعاتی اینترنتی مثل ویکی پدیا بهره نگرفته و دومی بیشتر اطلاعات حرفش مدیون ویکی پدیا بود.
در مجموع رضایت ما بدین بر میگشت که سی و چهل نفری برای شنیدن از شاهنامه و نکات نغز و ظریفش که از جمله اشاعه خردمندی و تعادل رفتاری و انصاف در ارزیابی است جمع شده بودند.
آنهم در وانفسایی که در کنسرتهای بنگاههای شادمانی خارج کشوری صدها و صدها نفر ورودیههای پنجاه و صد یورویی میپردازند تا پای ترانهخوانیهای بشکن و بالا انداز بنشینند. برنامههای کم محتوایی که فقط صندوقهای صنف الکی خوشباشی را پُر پول میکنند. بواقع در آن میانه تنها دستگاه فرهنگ بازاری و تولید جنس بُنجُل به کار است که هیچ دغدغهای برای تحول فرهنگی جامعه و آگاهی بخشی به تودهی مردم ندارد.
فرانکفورت، ۸هشت آوریل دوهزار و هفده ترسایی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد