|
شهریورِ 1342 باید بوده باشد.
تصدیقِ ششمِ ابتدائی را که گرفتم، سهماهتعطیلی آن تابستان خوش بود. دیگر ناچار نبودم سرم را از تَه بزنم. مثلِ همۀ پسربچهها، خیلی خوشحال بودم که دیگر میتوانم مو بگذارم. پدر مرخصی گرفت تا برویم مشهد. نشسته بودیم تویِ کوپۀ هشتنفرۀ درجه سهِ قطار، در یک ردیف: پدر، مادر، من و منصور برادرم که پنج سال از من کوچکتر است. من نشستم کنارِ پنجره. چمدان و وسایلمان را گذاشته بودیم بالایِ سرمان. در باز شد و دو زنِ قدبلند وارد شدند: هر دو چادرِ گُلدار بهسر، یکی مُسن بود و دیگری جوان. زنِ جوان دستِ زنِ مسن را در یک دست داشت و در دستِ دیگر، چمدانی کوچک. سلام کردند. مشخص بود که مادر و دخترَند. مادر با آن چشمانِ درشتِ گشوده، انگار نمیدید. دختر مادر را نشاند رویِ نیمکت. خواست چمدانشان را بگذارد رویِ طبقۀ بالایِ سرشان. پدر بلند شد کمکش کرد. دختر تشکّر کرد و نشست کنارِ مادرش، روبرویِ من. تا زن و مردی جوان، تازه عروسی کرده، عازمِ ماهِ عسل و زیارت، وارد شوند و وسایلشان را بگذارند بالا و بنشینند کنارِ آن دو، مادرم سرِ حرف را با آن مادر و دختر باز کرده بود و هنوز قطار راه نیفتاده بود که باهم آشنا شدیم: شیرازی بودند. از شهرشان، دیشب با اتوبوس راه افتاده بودند. صبح رسیده بودند و یکراست آمده بودند ایستگاهِ راهآهن. از یک سال پیش، چشمانِ مادر کمسو شده بود و کمکم بیناییاش را از دست داده بود. معالجات بیفایده بوده. حالا، میرفتند زیارتِ امام هشتم تا از «آقا» شفا بگیرند. دختر بیستساله بود؛ پرستارِ بیمارستانِ نمازیِ شیراز. مرخصی گرفته بود تا مادر را همراهی کند. پدرش خیلی سال پیش فوت کرده بود. او تنها دخترِ خانواده بود. سه برادرِ بزرگتر رفته بودند پیِ زندگیشان. او مانده بود و مادر، در خانۀ پدری، در یکی از محلاتِ قدیمیِ شیراز... زوجِ تازه عروسی کرده تهرانی بودند. سر در گوشِ هم داشتند و انگار جُز خودشان کسی تویِ کوپه نبود. با هم حرف میزدند و میخندیدند و میوه پوست میکندند، دهانِ هم میگذاشتند. قطار که راه افتاد، از تهران که خارج شدیم، من و پدر نشستیم جایِ مادر و دخترِ شیرازی و آن دو نشستند جایِ ما، کنارِ مادر و منصور تا راحتتر باشند. باز من نشستم کنارِ پنجره. دختر نشست روبرویم. قطار با سرعت میرفت و از بیابانهایِ خشک و کوهها و تک و توک روستاهایِ میانِ راه میگذشت. تا ظهر که مادر سُفره را باز کند و نان و پنیر و سبزی خوردن و شامیکبابها را تقسیم کند و مادر و دختر همسفرۀ ما شوند، کلّی اطلاعاتِ دیگر رَد و بدل شده بود. حالا دیگر همدیگر را به اسم میشناختیم. دختر مادر را «عزیزجون» صدا میزد و مادر دختر را «نبات». در پاسخِ حیرتِ مادرم، نبات شیرین خندید و گفت که نامش در شناسنامه «شاخِ نبات» است. مرحومِ ابوی که حافظدوست و حافظخوان بوده، پیش از توّلدِ او، چون تفأل زده به دیوانِ خواجه، آن غزلِ معروف آمده و از بیتِ «اینهمه شهد و شکر کز سخنم میریزد/ اجرِ صبری است کز آن شاخِ نباتم دادند»، این نام را برایِ فرزندِ هنوز به دنیا نیامدهای که نمیدانسته پسر است یا دختر، امّا مادر حدس میزده که باید دختر باشد، برگزیده بوده است. تا شب که برسیم به مشهد و بهپیشنهادِ مادر (که پدر هم پذیرفت)، در آن ده روزۀ نیّتکرده، همخانه شویم، من ناخواسته خود را عاشقِ شاخِ نبات یافته بودم. آن شب البته این را نفهمیدم... صبحِ فردایِ آن شب، چون با صدایِ خندۀ نبات از خواب بیدار شدم، چنان دلم هُرّی ریخت تو که یک آن، نَفَسَم بند آمد. حس کردم خون به صورتم دویده و تمامِ تنم داغ شد، انگار تب کرده باشم. آن وقت بود که دریافتم این حال و حالت باید همان «عشق» باشد که حافظ در غزلیّاتش، آنهمه از آن یاد کرده است. در یکی از خانههایِ نزدیکِ حَرَم، اتاقی بزرگ، دهروزه اجازه کردیم. فضایِ اتاق سه بخش شد: دوسوّمِ آن مالِ ما، یکسوّمِ آن مالِ عزیزجون و نبات. با ملافه و چادر آویخته بر بندی، این دو فضا از هم جدا شد تا مادر و دختر راحت باشند. آن ده روزِ ماهِ آخرِ تابستانِ دوازدهسالگیِ من مثلِ رؤیایی شیرین گذشت. سریع گذشت، امّا انگار طولانی هم بود. یعنی لحظه به لحظۀ آن روزها خوب بود و دلنشین بود و من چنان شاد بودم که انگار پرواز میکردم. بیرون که میرفتیم، من دست در دستِ پدر داشتم و منصور بیشتر همراهِ مادر بود و عزیزجون و نبات. گاهی مادر منصور را همراهِ من و پدر میکرد تا آنها راحتتر باشند که میباید کمک میکرد به نبات که دائم دستِ مادرِ نابینا را در دست داشت. عزیزجون ایمان داشت که حتماً از «حضرت» شفا خواهد گرفت. میگفت او را بنشانند کنارِ «پنجرۀ فولاد» و بروند راحت، زیارتشان را بکنند. سرآخر، بیایند او را ببرند تا فقط یک بار طواف کند. در خانه که بودیم، من همیشه نزدیکِ نبات بودم. وقتی پدر نبود یا خوابیده بود، نبات دیگر رو نمیگرفت و چادرش را از سر برمیداشت. من دلم میخواستم بیرون هم که میرویم، با او باشم. امّا نمیشد. پس، دوست داشتم هرچه زودتر برگزدیم خانه. میدانستم که نبات مرا «بچّه» میداند که اَزَم رو نمیگیرد. حتا در حضورِ من، لباس عوض کرد. مادر حتماً متوجه نگاههایِ من میشد که در چنان مواقعی، برمیگشت طرفم، با نگاهی سرزنشبار، بهبهانهای مرا میفرستاد بروم آنطرف چیزی بیاورم یا میگفت: «برو بخواب دیگه... دیره...» میرفتم و سریع برمیگشتم، یا میگفتم: «خُب خوابم نمیاد... چیکار کنم؟» که نبات شیرین میخندید و با همان لهجۀ دلنشینِ شیرازی میگفت: ـ چهکارش داری فروغ جون؟ این آقو ناصر به این خوبی و مؤدبی و باسوادی، خو بذاریدش پیشِمون باشه... دلمون روشن میشه از دیدارش... من آن ده شبانهروز، همیشه دلم روشن بود. وقتی کنارِ نبات بودم، از دیدارش، دلم روشنتر میشد. یک حالِ خوشی بود، غریب، که تا آن زمان، هرگز آن را احساس نکرده بودم. انگار خواب بود؛ خوابی خوش و شیرین که آرامشی داشت با خود... انگار نه تابستانِ گرم، که بهارِ بود و بویِ یاسهایِ سفیدِ گلدانهایِ پدر را از حیاطِ خانه، چیدهشده دورِ حوض، با خودمان آورده بودیم آنجا... فضا معطر بود و خندههایِ نبات هم شیرین بود، مثلِ حرف زدنش، مثل راه رفتنش، مثلِ حرکتِ دستهایش که انگار همیشه در حالِ انجامِ کاری بودند: جمعوجور کردن، سبزی پاک کردن، کمک کردن به مادر برایِ غذاپختن. (صاحبِ آن خانه چراغِ خوراکپزیِ سهفتیلهای هم با ظرف و ظروف و رختخواب در اختیارمان گذاشته بود.) هیچ کاری هم که نداشت، آخرِشب، میلها و کیسۀ کاموایش را میآورد، مینشست کنارِ عزیزجون، روبرویِ ما، پاهایش را دراز میکرد و مشغولِ بافتن میشد: تند و تند... ـ ای بلوزو که تموم کِردُم، یه شالگردنِ خوشگل سرمیندازُم واسهِ آقو ناصرِ عزیزُم که زمستون بندازه دورِ گردنش، سرماش نشه... باهاش بره دبیرستان، درس بُخونه، آقو دکتر بشه واسهِ خودش و ما... یادگار بمونه براش که هر دَفه میبینَدش، یادِ نباتش بیفته که چهقَد دوسّش داره... عزیزجون تسبیح میانداخت و زیرِلب دعا میخواند. مادر میخندید: ـ این شالگردن بندازه گردنش؟... چی داری میگی نبات جون!... زمستونِ زمهریر حاضره تیکتیک بلرزه، امّا نه کلاه بذاره سرش، نه دستکش بکنه دستش، نه شالگردن ببینده... دکمههایِ کُتش رو هم من باید بهزور ببندم... نبات در حالِ بافتن، خندان، برمیگشت طرفِ من که دوزانو، محوِ تماشایِ او نشسته بودم: ـ اِوا!... راس میگن مامان؟ گلویم خُشک میشد و زبانم سنگین در دهان میچرخید: ـ آره... ولی... شالگردنی که شما ببافین... حتماً... میندازم گردنم... آنگاه، همچنان خندان، رو میکرد به مادر: ـ ها... دیدی فروغ جون؟... حالا اگر فرصت شد، کلاه و دستکش هم میبافم براش... اگه هم نرسیدُم این سَفَر، شیراز که رسیدیم، حتماً میبافم و میفرستم با پُست براتون... اصلاً همون وختی تشریف آوردید شهرِ ما، میدَم بهش... باید بیوید... قول بدید که بیوید... مادر میخندیدک ـ اگه خدا بخواد... عزیزجون زمزمۀ دعایش را قطع میکرد. سر برمیگرداند سَمتِ صدایِ مادر: ـ چرا خدا نخواد؟... خدا حتماً میخواد... شما که بندهِ خوب و مهربون خدایید، باید بخواید... و همچنان میگفتند و میشنیدند و با صدایِ آهسته میخندیدند که پدر که خوابیده بود آنطرف، مبادا بیدار شود. من آن شبها، آخرین نفری بودم که میخوابیدم. دراز میکشیدم بینِ پدر و منصور. در تاریکی، خیره میشدم به تیرهایِ چوبی سقف و گوش تیز میکردم به صداهایِ آنسویِ ملافه و چادرِ آویخته از بند، به صدایِ پچپچِ مادر و دختر، به صداهایِ خشخشِ لباس درآوردن و رختخواب پهن کردن و دراز کشیدنِ نبات... آنقدر بیدار میماندم تا صدایِ نفسهایِ نبات آرام و منظم شود که بفهمم به خواب رفته است. تا آنگاه، چشمانم را ببندم و در ذهنم مجسم کنم مسافرتمان را به شیراز... تعطیلاتِ نوروز، در آن حیاطِ قدیمی، با آنِ حوضِ دایرهشکلِ سنگی، پُر از آب، با فوارّهای که آب میپاشد رویِ سرِ ماهیهایِ قرمز... توصیفِ خانۀ پدریِ نبات را از زبانش بارها شنیده بودم. در ذهنم، درختهایِ نارنج را میدیدم، ردیف، کاشتهشده در باغچه... و عطرِ بهارنارنج در مشامم میپیچید... خورشید در آسمانِ آبی میتابید و نورش از پسِ شیشههایِ رنگارنگِ در و پنجرههایِ قدیمی میافتاد روی فرش و دیوارها... میافتاد رویِ سپیدیِ پاکیزۀ آن روپوشِ تازهشستهشده، با دقت اطوکشیدهشدۀ آویخته از چوبرختی: روپوشِ پرستاریِ نبات... خود را میدیدم در کوچهها و خیابانهایِ شیراز، همراهِ نبات، در راهِ رفتن به حافظیّه، آرامگاهِ سعدی، دروازه قرآن و حرم شاهچراغ... در ازدحامِ مردم در بازار، در هوایِ خُنکِ سرشار از بویِ ادویهجات، زیرِ سقفِ مقعرِ بازار... آن ستونهایِ نور سرازیر از سوراخهایِ سقف، که ذرّاتِ ریز در روشناییِشان میرقصیدند... در بیشترِ تصویرهایی که در ذهنم زنده میشد، تنها من بودم و نبات؛ کنارِ هم، گاهی دست در دستِ هم، راه میرفتیم. در آن تصویرهایِ میانِ خواب و بیداریِ نیمههایِ شب، من دیگر آن پسربچۀ دوازده ساله نبودم که باید سرم را بلند میکردم تا چهرۀ خندانِ نبات را ببینم. مردی جوان بودم، همقدِ او... و اینگونه بود که در آن ده شبانهروز و بعد، در راهِ بازگشت در قطار و آن یک شبانهروزی که مادر و دختر مهمانِ خانۀ ما بودند تا صبحِ فردا، من هم بهاصرار همراهِ پدر بروم تا آن دو را سوارِ اتوبوس کنیم راهیِ شهرشان شیراز بشوند، دیگر برایم مسجّل شده بود که در هشت سالِ آینده، من دبیرستان را تمام کردهام و یا رفتهام سربازی و خدمتِ اجباری را هم به پایان رساندهام، یا سالِ دوّمِ دانشکدۀ پزشکی هستم و منِ جوانِ بیستساله، با عشقم ـ خانمپرستارِ شیرازی، نبات ـ ازدواج کردهام. فاصلۀ سنّیِ ما چیزی نبود. من که بیست سالم شده بود، او بیست و هشت ساله بود... و در آن هشت سال هم البته که هر ساله، یا ما رفته بودیم شیراز، یا آنها آمده بودند تهران یا باز باهم آمده بودیم همینجا: مشهد... هنگامِ خداحافظی، انگار سالها بود آشنا بودیم یا خویشاوند باهم... اشک هم حتا ریخته شد. مادر عزیزجون و نبات را بغل کرد و بوسید. بعد، هر دو را سه بار از زیر قرآن رَد کرد و پشتِ سرشان، آب ریخت. نشانیِ پستی هم رد و بدل شده بود. هنوز دو هفته از رفتنشان نگذشته بود که پستچی پاکتی آورد که از شیراز آمده بود. مدرسهها باز نشده بود و من از صبح تا غروب، تویِ کوچه با بچهمحلها مشغولِ بازی بودم. خودم تویِ کوچه منوچهری بودم، امّا دل و ذهنم صدها کیلومتر دورتر، در شیراز بود. شالگردنِ آبیِ آسمانی با نقشِ ستارههایی سُرخ، پخششده بر آن، تمام شده بود و حالا، تویِ صندوقِ لباسهایِ زمستانی بود، لایِ نفتالین. هر کار کردم آن را از مادر بگیرم، نداد. گفت: «باشه، به وقتش.» مادر نامه را از تویِ پاکت درآورد داد دستم: ـ بخون برام. دو برگِ تاشدۀ کاغذ را باز کردم. چشمم افتاد به خطِ نبات که به نظرم از خطِ تمامِ خطاطان هم زیباتر بود. باز یک آن، نَفَسَم بند آمد و حس کردم خون دوید تویِ صورتم و گلویم خشک شد. نامه نوشته شده بود خطاب به «خواهرِ عزیزتر از جانم، سرکار فروغ خانم!»... و بعد، پس از احوالپرسیهایِ معمول و رایج، شرحِ سفر به شیراز بود با اتوبوس که دو سه بار وسطِ راه یا پنچر شده بود یا عیب و ایرادِ فنّی پیدا کرده بود و در نتیجه، زمانِ رسیدن به مقصد دوبرابر طول کشیده بود و حالِ عزیزجون بد شده بود، ولی بحمدالله، بهسلامت رسیده بودند به خانه و از همان فردایِ رسیدن هم نبات ناچار بوده برود سرِ کار، بیمارستانِ نمازی... و اینکه چقدر کارش سنگین است و زیاد و چون عصرها خسته و کوفته از بیمارستان به خانه میرسد، هنوز لباس عوض نکرده، باید مشغول شود به رُفت و روب و پُخت و پَز و رسیدگی به عزیزجون که اگرچه معجزۀ موردِانتظار از حضرت نصیبش نشده بود، ولی حالِ روحیاش خیلی بهتر بود و دیگر بهتنهایی میتوانست از عهدۀ انجام خیلی از کارهایش بربیاید... و بعد، سلام رساندن به پدر و منصور و سلامِ مخصوص به من و آرزوی سلامتی کردن از درگاهِ احدیّت برایِ همۀ ما... و یادآوریِ آن قول که داده بود: بافتنِ کلاه و دستکش... که از خاطر نبرده و حتماً در اولین فرصت، آنها را تمام خواهد کرد و اگر تا پیش از نوروز آماده شد، حتماً توسطِ پست ارسال خواهد کرد، وگرنه میمانَد برایِ وقتی که ما تعطیلاتِ عید، طبقِ قولی که از مادر گرفته، برویم شیراز و آنها را از خودش بگیریم... و البته خیلی ناراحت است که امکان دارد به این زمستان نرسد... ولی خُب، آنها را کمی بزرگتر خواهد گرفت که به دردِ زمستانِ سالِ بعد که «آقو ناصر» ماشاءالله بزرگتر خواهند شد، بخورند... و در پایان، عذرخواهی بابتِ دیر نامه نوشتن که دیگر البته تکرار نخواهد شد و در انتظارِ پاسخِ نامه بودن و... همان وقت، مادر که تمامِ مدّت، با دقت و لبخند بر لب، گوش داده بود به نامهخوانیِ من، مجبورم کرد بنشینم و پاسخِ نامه را بنویسم: بهشیوۀ مکاتباتِ رایجِ آن زمان، کلمه به کلمه دیکته میکرد... آن پاسخ را آنطور که گفت، تندتند نوشتم و بعد نشستم و تمامِ تلاشم را کردم تا با خطی خوش، بدونِ قلمخوردگی، پاکنویس کنم و یک بار شمرده برایش بخوانم و یکی دو جمله باز سلام و دعا اضافه کنم در پایانِ نامه... و بعد، آن ورقامتحانی را که هر دو طرفش پر شده بود، تا کنم، بگذارم تویِ پاکت و نشانیِ گیرنده را رویِ پاکت و نشانی فرستنده را پشتِ آن بنویسم و حاشیۀ چسبدارِ درِ پاکت را با نوکِ زبان تَر کنم و بچسبانم تا فردا صبح، پدر در راه رفتن به سرِ کار، ببرد پستخانه، تمبر بزند، بیندازد تویِ صندوق پست. پاسخِ نامۀ ما دو هفته بعد بود حدوداً که رسید. باز همان سلام و دعاها بود و شرحی از روزگار و احوالشان در شیراز... وقتی به اسمِ خودم میرسیدم که به خطِ نبات رویِ کاغذ آمده بود، چنان حالِ خوشی به من دست میداد که انگار نامم را از زبانش دارم میشنوم. در آن دوهفته، کلی «حافظ» خوانده بودم و ابیاتی مناسبِ حال (زبانِ حالِ خودم) یافته بودم و یادداشت کرده بودم تا در پاسخِ نامه، البته از زبانِ مادر، برایِ نبات بنویسم. این بار، هرچه مادر گفت، باز تندتند نوشتم رویِ کاغذ. بعد که نشستم به پاکنویسِ آن، اینطور شروع کردم: «آن سفرکرده که صد قافله دل همرهِ اوست هر کجا هست خدایا! به سلامت دارش!» و در نامههایِ بعدی، بیتهایی دیگر... و چندین بار، به بهانههایِ مختلف، «اجرِ صبری است کز آن شاخِ نباتم دادند...» را نوشتم. افزودههایِ خودم را در پاکنویس، معمولاً برایِ مادر نمیخواندم. میدانستم که آنقدر هوشیار است که ممکن است بو ببرد. بخشهایی از نامههایِ نبات را هم که مربوط میشد به حرفهایِ دلِ من و تشویقهایش در موردِ شعرهایِ انتخابشده از دیوانِ حافظ، نخوانده میگذاشتم و میگذشتم... و آن پاییز و زمستانِ کلاسِ هفتمِ دبیرستانِ «پانزده بهمنِ» خیابانِ زرّیننعل، به عاشقی گذشت... و آن حالِ خوش، با دلِ همیشه روشن، با آن خیالات که اصلا و ابدا تصوّر نمیکردم خیالاتی است کودکانه و خام، به شادی میگذشت و همه چیز خوب بود و زیبا و دوستداشتنی... من سخت درس میخواندم و درسهایم همه خوب بود، بهخصوص انشاءهایِ خوب مینوشتم و پیوسته داستان و شعر میخواندم؛ بیشتر حافظ و بعد، سعدی... «از در درآمدی و من از خود به در شدم گویی از این جهان به جهانِ دگر شدم...» و میدیدم در خواب و بیداری، که نبات از در وارد میشود، همانطور خندۀ جانبخشش بر لب، و جانِ روشنِ من روشنتر میشود... گفتن یا نوشتن نداشت حرفِ اصلیِ دل... با خود میگفتم: «آن را که عیان است، چه حاجت به بیان است...» و فکر میکردم آنچه در نظرِ من، اینهمه روشن، عیان است، حتماً برایِ او نیز همچنین عیان است. پس، چه حاجت به بیان کردن؟... و روزها و هفتهها و ماهها اینچنین گذشتند پی در پی... تا اسفندماه رسید. اواسطِ اسفند بود که آن نامه آمد؛ نامهای که انگار آبِ سردی بود بر آتشی همیشهافروخته... انگار در حالِ دویدن، آرام و خوش و زیبا دویدن، یا در حالِ راه رفتن، قدم زدن در راهیِ هموار و روشن، زیباترینِ راهها، ناگهان زمین دهان باز کند، چالهای، گودالی ژرف و سیاه، زَمهریر، ناگهان، پیشِ پا پدیدار شود که با سر فرود بیُفتی در آن... یا لمیده باشی در آرامشِ خانه، آسوده، کتابی در دست، در حالِ خواندن، موسیقیِ زیبا و ملایمی هم پخش شود و در اوجِ رضایتِ خاطر و شادمانی باشی، در حالی سرشار از خوشی و لذّت... که یکباره، زمینلرزهای بیاید و همهچیز را در چند ثانیه بههم بریزد و ویران کند... خودت را بیابی در ژرفایِ آن مغاکِ تاریکِ سرد... یا زیرِ آوارِ سقف و دیوارهایِ خانۀ ویرانشده، مجروح و شکسته دست و پا... با دلی شکسته، پُر از اندوه و یأس... «خواهرِ عزیزم! این بار، برایتان خبری خوش دارم که میدانم همۀ شما را نیز مانندِ خودم و عزیزجون خوشحال خواهد کرد: انشاءالله، در تعطیلاتِ نوروز که تشریف میآورید، ضمنِ سرافراز کردنِ ما، در مراسمِ جشن و سُرورِ عروسی خواهرِ کوچکِ خود شرکت خواهید فرمود و...» فریادِ شادمانیِ مادر که بلند شد، من کاغذ را انداختم زمین و از اتاق رفتم بیرون. بیرون، برف داشت میبارید. همهجا، باغچهها و حوض و حیاط پوشیده از برف، یکدست سفید بود. بادِ تندی هم میوزید و ذرّاتِ درشت و آبدارِ برف را در هوا میچرخاند و به سر و صورتم میزد. چشمانم را بستم و سرم را بالا گرفتم، به سمتِ آسمان که از ابرهایِ سیاه و سرخ پوشیده شده بود. نفسم بهدشواری از سینه بیرون میآمد و حسهایِ خیلی بدی وجودم را انباشته بود: حسِ کوچک شدن، حسِ بلاهت، حسِ سادهلوح بودن... ـ کجا رفتی بیلباس تو این برف و بوران؟... بیا تو... سرما میخوری، میافتی تو رختخواب... بیا تو... بیا بقیهش رو بخون! برگشتم تویِ اتاق. رفتم لباسم را پوشیدم، شالگردنی را که نبات برایم بافته بود و هر روز، با شوق و لذّت میپیچیدم دورِ گردنم، انداختم کناری و بیاعتناء به داد و بیدادِ مادر، از درِ خانه زدم بیرون... هوا تاریک شده بود که خیس و تلیس، برگشتم خانه و شامنخورده، گرفتم خوابیدم. صبح که از خوابی سیاه و پُر از کابوس بیدار شدم، آبِ دهانم را از شدّتِ گلودرد نمیتوانستم قورت بدهم. سرمایِ سختی خورده بودم و طبقِ معمول، لوزههایم وَرَم کرده بود. یک هفته افتادم تویِ رختخواب... امتحانهایِ ثُلثِ سوم افتضاح شد. چند تا تَک آوردم و بقیه نمرهها هم بهزور، ده یا یازده دوازده... در پاسخِ سؤالاتِ حیرتآمیزِ مادر (پدر مثلِ همیشه، تغییرِ حالتم را اصلاً به رویِ خودش نیاوَرد.)، سکوت کردم. دیگر نه نامههایِ آن «خانمِ جوانِ پرستارِ شیرازی» را برایِ مادر خواندم، نه پاسخِ نوشتم. ـ به من چه... بده یکی دیگه بنویسه برات... آن روزهایِ سردِ آخرِ زمستان و آن سیزده روز تعطیلیِ نوروز سالِ 1343، سخت و تلخ و سنگین گذشت... مادر و پدر و منصور چند روزی رفتند شیراز، برایِ شرکت در مراسمِ عروسیِ آن خانمِ جوانِ شیرازی. هر کار کردند، هرچه اصرار کردند، همراهشان نرفتم. در خانه، تنها ماندم. وقتی برگشتند، فقط میخواستم بفهمم «آقایِ داماد» کیست. ـ یکی از همون دکترهایِ مریضخونه نمازی... نبات خیلی تعریفش رو میکرد... میگفت متخصصِ جراحیِ نمیدونم چیه... غیر از اینکه تو بیمارستان عمل میکنه، بیرون، محکمه هم داره... نیومدی که اقلاً این لوزههات رو نشونش بدیم... شایدم سرِپایی عمل میکرد، راحت میشدیم... تا یه بادِ سرد میخوره بهت، مکافات داریم... عزیزجون چقدر خوشحال بود طفلک!... قرار شده پیشِ خودشون نیگرش دارن... نبات میگفت دیگه نمیره مریضخونه کار کنه... فقط عصرا، تو محکمه دکتر کار میکنه... هم منشیه، هم وردستش... حالا پونزده شونزده سال ازش بزرگتره مََرده، باشه... چه مانعی داره؟... در عوض، آدمحسابیه... تحصیلکرده، پولدار، دکتر... نیومدی... قو وُ قو، عینهو جغد، تنها نشستی تو این خونه... خیلی جات خالی بود... اگه بدونی نبات چقدر ناراحت شد وقتی دید تو باهامون نیستی... میخواست مراسمِ جشن رو بندازه عقب، یکی رو بفرسته بیاد تو رو وَرداره بیاره... چقدر اصرار کردیم... مجبور شدم صد تا دروغ گَلِ هم کنم تا کوتاه بیاد و رضایت بده... من نمیدونم تو چه مرگت شده... جنّی شدهی؟... بچه اینقد بیتربیت میشه؟... تو که اینجوری نبودی... * آسوده نشدم تا وقتی یک روز، تنها نشستم کُلاهم را قاضی کردم که: ـ معشوقی که نمیتوانسته فقط هشت سالِ ناقابل صبر کند، همان بهتر که برود به عقدِ ازدواجِ چنان آقایِ دکتری دربیاید!... من هم دیگر لازم نکرده بروم دکتر شوم... بعد، دیوانِ سعدی را باز کردم. در «قصایدِ فارسی»، آمد: «به هیچ یار مَده خاطر و به هیچ دیار که برّ و بَحر فراخاند و آدمی بسیار...» تا رسیدم به: «چه لازم است یکی شادمان و من غمگین؟ یکی به خواب و من اندر خیالِ وی، بیدار...» تا: «کسی که از غم و تیمارِ من نیندیشد چرا من از غمِ و تیمارِ وی شوم بیمار؟...» کمی آرام گرفتم. بعد، حافظ را گشودم. آمد: «منم که شهرۀ شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالودهام به بد دیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقتِ ما کافری است رنجیدن...» * و حالا که پس از بیش از نیم قرن، چون خواستید یادی از «نخستینعشقها» بنویسم، این خاطرۀ پنهانشده زیرِ خاکسترِ فراموشیِ روزگار برایم زنده شد. باز کلاهم را که قاضی میکنم، میبینم چه خوش بود آن روزها و هفتهها و ماهها... 25 بهمنِ 1395 ناصر زراعتی نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|