باران نم نم می زد و کم کم تاریک می شد که «فیروزخان» از کار سگ دوی روزانه به خانه برمی گشت. سردش بود. مورمورش می شد. انگاری که تب دارد. و مهم تر، مثل این که کسانی تعقیب اش می کنند! بی اختیار دست چپ اش داخل حیب شلوارش رفت و شروع کرد به کُنترل و شمردن آخرین بسته های فندقی: یکی برای «شیرین»، یکی «خودش»، یکی «مشدصفر» و چهارمی برای شهید زنده ی محله «سردارحاج قاسم»؛ و قسم خورد که این بارآخرش باشد. برای سرداران شهید زنده ی محله های پائین و بالا هم که یک ماه می شد قسم خورده بود!
به سرکوچه نرسیده «ابوالفضل»، پسریازده ساله ی شهید زنده ی محلّه «سردارحاج قاسم»، با صورتی مُشت خورده و کبود، سرش را لای در نیمه باز حیاط گذاشت و فریادزد:«ابی دُزده... ابی... دُزده!!» و در را نیمه باز گذاشت و منتظر واکنش «فیروزخان» ماند. «فیروزخان» تکانی خورد، اما بی واکنشی از جلوی در گذشت و زیرلب زمزمه کرد:«یا خیر خدا... امروز دیگه چی شده ...؟!» بعد، ناگهان بی اختیار برگشت و شریرانه شکلکی درآورد که پسرک هُول کرده، جیغ کشید و به سرعت سر تو برد و دو لنگه ی در را چنان به هم کوفت که «فیروزخان» خود ش هم هُول کرد، اما بیش ترهُول برش داشت وقتی که برگشت، دید دو ریشوی خاکستری پوش به نرمی از پشت سرش گذشتند !!
***
باریک بود و نحیف و پژمرده، و موهای سفید و چین های عمیق صورت کشیده، اما هنوز جذّاب اش، حکایتی داشت از شصت دهه عمری، به قول خودش، رنّدانه ولی پُر مُصیبت میان اکثریتی مسلمان زیستن! کوله پشتی نسبتاً بزرگ و سیاه نامه های پُستی همیشه به شانه ی راست اش آویزان بود و انگشتان دست دیگرش، معمولأ با چند بسته فندقی تریاک در جیب چپ شلوارش بازی می کرد؛ گاهی هم این دست آزاد بود و بیرون از جیب، آن وقت عصبی مرتب باز و بسته می شد.
ده سالی بود که درپس سکته ای (با شنیدن خبر اعدام پسربزرگ ش از همسر اول) هنگام رفتن صاف راه نمی رفت. انگاری که طرف چپ بدن اش وزنه ای آویخته باشند. پاها آهسته بالا می رفتند و تند و بی اراده پائین می افتادند. چشم های هوشیار، اما همیشه غمناک اش اغلب روی زمین سرگردان بود؛ و لب های کبود و ُسربی رنگ اش هم، چون حرکت دهانه ی ژله های دریائی، پیوسته تنگ و گشاد می شد. وقتی هم که می ایستاد، سرش مرتب چرخ می خورد و پائین می افتاد و رعشه ی بدن اش آشکارتر بود.
هر زمان که پسر خُرد سال و به دنبال آن همسر دوم گُرجی نسب اش معرکه ای راه می انداختند و نظم محل را برهم می زدند، تا یک هفته ای«حاجی فیروز» صدای ش می زدند و نُقل محافل عصرانه زنان محل می شد که کُپه کُپه پای در منازل گِردهم آمده، تخمه می شکستند و شایعه و خبر پخش می کردند. امّا، بعد که آب ها از آسیاب می افتاد و مطلب کهنه می گشت، همدردی با وی واحترام به او، نیز برمی گشت و «فیروزخان، فیروزخان» دوباره وِرد زبان ها می شد.
همسرش «شیرین خانم» سرکش زنی بود، کشیده بود و سبزه ی روشن پوست؛ و موهای سیاه و بافته اش که مخصوصاً از زیر روسری بیرون می انداخت و در پشت اش تاب می خورد، کمندی بود که «فیروزخان» بیست سال پیش گرفتارش شده بود. صورت اش بیضی و چشم های سیاه اش بادامی بود که یک جفت طاق ابرو زیباترشان می کرد، مثل نقاشی های مذهبی مریم در کلیساهای کُنستانتینی! اما، پای چشم ها چروک نشسته بود و گوشه ی لب های خوش ترکیب و نازک اش هم، که با بینی باریک و قدری رو به بالایش همخوانی دلنشینی داشتند، چروک خورده بود. اغلب پیراهن خال قرمز و بلندی می پوشید که تا ساق پاهای خوش تراشش می رسید. مرافعه های ش بیش تر به خاطر «ابراهیم» معروف به «ابی دُزده» پسر یازده ساله اشان، که در سنّ خود تیغ کش ماهری بود و همیشه گریزان از درس و مشق، به جزء جلسات قرآن که باید می رفت، به پا می شد و تماشائی بود. دست ها را به کمر می زد و پاها را دو طرف جوی آب می گذاشت و شروع می کرد به فحّاشی و درپی هر فحش، صداهای عجیب و غریب درآورده، دهن کجی می کرد و دندان های طلائی اش را ناآگاهانه به رُخ می کشید. خیلی هم که ازخود بی خود می شد پیراهن خال قرمز بلندش را بالا می زد و ... را به زمین و زمان نشان و حواله داده و بالا و پائین می پرید؛ و آن وقت بود که زن ها ی محله جیغ کشان به صورت چنگ و ناخن می زدند و بچه ها هُوکشان دورش می دویدند! و خلاصه محشر و فیلمی به پا می شد تا این که «شیرین خانم» دانسته و ندانسته می دانست که چه خطرناک بازی کرده است، ضعف کرده از حال می رفت و معرکه تمام می شد تا دفعه ی آینده که چه وقت دوباره برپا شود!
می گفتند:«فاسق داره» اما به جزء «مشدصفر» بقال کمرکش کوچه که هفتاد و خورده ای بهار را دیده و پشتی دو تا داشت و روزی دو مثقال تریاک اش قطع نمی شد، کس دیگری دراین باره زیاد اصرار نداشت.
تریاک «مشدصفر» و، به واسطه ی او، باقی سرداران شهید زنده ی محله های پائین وبالا را تا همین اواخر، «فیروزخان» تهیه می دید، و هر وقت تریاک دیرمی شد یا «فیروزخان» به دلائل مختلف، از زیرش درمی رفت، «شیرین خانم فاسق داره، شیرین خانم فاسق داره» بیش تر در دهان ها می چرخید؛ و «ابی دُزده» هم به ناچار، بی آن که بداند واقعاً موضوع چیست، وحشی تر می شد و دَله دزدی های بچه گانه اش از پیشخوان و دکان «مشدصفر» بیش تر! پیرمرد هم، به تلافی، بچه های محل را با مشتی کشمش تیر می کرد تا پیه ی یکی دو تیغ را به تن مالیده، پسرک را حسابی مُشت و مال داده و گریان و خون آلود روانه ی دامن مادرش کنند؛ و حالا بود که سروکلّه ی «شیرین خانم» از آلونک سی و پنج متری شان پیدا می شد و «مشدصفر» که هوا را پس می دید، با هول وهراس کرکره دکان را نیمه پائین کشیده، تندی تو می رفت و پسر سی ساله اش «اکبرآقا»، قاری خوش صدا و خوش بروروی محله را پیش می فرستاد، و «شیرین خانم» با دیدن «اکبرآقا» خودش را جمع و جور کرده، لب اش را گاز می گرفت و صورت اش گُل می انداخت و کوتاه می آمد. اما باقی معرکه ها به این زودی ها آخری نداشت و به خوشی تمام نمی شد.
* * *
آن غروب هم، چراغ پیشخوان دکان «مشدصفر» که روی هندوانه و خربزه ها نور می ریخت، تازه روشن شده بود و صدای «مشدصفر» که صیفی ها را جا به جا می کرد، تاره آسمان خاکستری و بارانی غروب کوچه را خراش می داد که «فیروزخان» هُول کرده از صدای دولِنگه در برهم کوفته ی پسرک و عواقب آن، نرسیده به «مشدصفر»، گله کرد:«مشدی بازهم که برامون حرف دراوُردی؟!» «مشدصفر» به جای جواب، به طرف دومرد ریش حنائی، یکی کلاه بره ای برسر و دیگری چتری در دست، که هردو پالتوی خاکستری پوشیده بودند، برگشت و گفت:«خربوزه؟ کیلوئی ششصد...!» «فیروزخان» به مردان ریش حنائی نیم نگاهی انداخت و لحظه ای به تردید افتاد:«همونائی نیستند که پشت سرش می اومدند؟!» و دوباره گله مند و با تاًکید بیش تر پرسید:«بگو ده مشدی... امروز دیگه برامون چه آشی پُختی!؟» «مشدصفر» برگشت و با چهره ای ساختگی متعجّب شکلک درآورد:«هان؟!» و با زیرکی ادامه داد:«چه آشی!؟ یعنی چه؟! عجب زمونه و مردمی هستنا!؟» و به مرد کلاه بره ای روکرد:«آخرش خدائی پنج ونیم...!» و درادامه هنگام ورود به دکان زمزمه کرد:«چه خبر؟!» «فیروزخان» در آستانه ی دکان زیرچشمی مردان خاکستری پوش را پائید و درپی «مشدصفر» وارد دکان نشده، آهسته گفت:«ولی این بار آخره... صبحی نزدیک بود کاردستم بده!» «مشدصفر» از پشت شیشه ی دکان مردان خاکستری پوش را، که یکی روی خربوزه ها خم شده بود و یکی نیم رُخ به آن ها ایستاده بود، از نظرگذرانده، تلافی کرد:«اینم بارِآخره که نسیه میدم.» و زیرکانه رفت سوئی که سه چهار کیسه ی برنج با قیمت های مختلف به دیوارتکیه داشتند. «فیروزخان» مدتی بلا تکلیف این پا و آن پا کرد و عاقبت مست از بوی برنج دَم کشیده ی دُم سیاه و عاصی ازغُرولندهای «شیرین» و نِق های «ابی» به خاطر شام های فقیرانه ی شبانه، بی احتیاطی حیاتی زندگی اش را مرتکب شد و مردّد سهم فندقی «مشدی» را از جیب درآورده و دلخور خندید:«حالا نیم کیلو از دُم سیات بکش...!» اما مُشت بسته اش به طرف «مشدی» درازنشده، ناگهانی، ریشوی نیم رُخ ایستاده، هجوم آورده و با نوک چتر محکم به پشت اش کوبیده، مُشت بسته ی «فیروزخان» را که بر اثر ضربه به بالا می پرّد، فرز درهوا قاپیده و با صدای دورگه ای غرّید:«رَدش کن اینجا... ننه سگ!!»
«فیروزخان» ضربت خورده، لب تشنه و شکم خالی، با چهره ای پُر از سئوال و خیره به «مشدی»، از شدت درد زانو می زند؛ ولی «مشدی» خود باخته و نباخته، بنا بر طبیعت کسب اش، خودکار پرسید:«گفتی چندکیلو برادر؟!» و درجواب شنید:«خدا می دونه از صبحی تا الان قاطی پاکت و نامه ها چقدر رَد کرده!» «مشدصفر» تکرارکرد:«گفتین چندکیلو... پنج کیلو؟!» و ریشوی چتربه دست مُشت «فیروزخان» را بازنکرده پس گردن اش زد و از زمین کشیدش بالا:«کیلوتوسرتون به خوره... راه بیفت!» و بعد روبه «مشدصفر»: «توهم...!» «مشدصفر» دست پاچه به ولخرجی افتاد:«حاج آقا... کیلوش سه تومن... دوتومن... هرتومن... به شرط چاقو... بفرمائین اینم چاقو...! نمی برین؟!» کلاه بره ای جواب داد:«تو رو می بریم کافیه...!» و این مرتبه او «فیروزخان» از زمین برآمده را که خواست مقاومتی بکند با پس گردنی دومی رام، و سریع با دست بند آهنی دست راست اش را به دست چپ «مشدصفر» پیوند زده، هر دو را به جلو به سوی در ورودی دکان هُل داد!
از دکان بیرون نیامده بودند که «سردارحاج قاسم» شهید زنده ی بازنشسته ی محله، که برای سهمیه اش و کمکی گوشمالی «فیروزخان» سر رسیده بود، زُمُخت صدا درداد:«چه خبره!؟» و بلافاصله رو به «فیروزخان» با صدائی کِش دار و زُمُخت تر توپید:«گوساله... تُخمه ی دُزدت بس نیس... حالا تو خودت حالا ابوالفضل مارو...؟!! لااِلاهَه... بچه ازترس توشلوارش شاشید!!!» و دومرتبه روبه کلاه بره ای:«پُرسیدم چه خبره؟!!» کلاه بره ای پوزخندی زده، زیرچشمی نگاه اش کرد و خشک گفت:«به تومربوط نیس» و «سردارحاج قاسم» هم، غضبناک، سینه جلو داد:«چطور به من مربوط نیس؟! من شهیدی محلم...!» و بعد پالتوی نظامی گُشادش را کنار زد و نیم تنه ی سپاهی اش را که با پیژامای آبی راه راهی پوشیده بود نشان اش داد. کلاه بره ای بی آن که جا بزند نگاهی به سرتاپای پاسدار شهیدی زنده انداخت و زیرلب با تحقیرگفت:«قاچاق چی ان!» «سردارحاج قاسم» با تظاهر به این که تازه دوزاری اش افتاده با چشمکی به «فیروزخان» ادامه داد:«عجب...! ولی حاج آقا باور بفرمائین اینا برادرای دیندار و خدا ترسی هستنا... اینا این کاره نیستنا!» کلاه بره ای هم با تمسخرگفت:«اگه اینا این کاره نیستنا پس کیا باید باشنا... حاج احمد آقانا؟!» و سپس جدّی ادامه داد:«یکی پُستچیه، یکی هم مغازه دار... هردو روزها با یه کُرور آدم سرو کار دارن!» «سردارحاج قاسم» گفت:«مقصودم قاچاقچی هانا!» کلاه بره ای هم گفت: «مقصود منم همین هانا!»
«مشدصفر» که تا آن لحظه مضطربانه به گفتگو ها گوش می داد، روبه «سردارحاج قاسم» کرد و ضمن اشاره به مردان خاکستری پوش گفت:«خربوزه می خواستن، منم بهشون ارزون گفتم، کیلوئی دویست، اصلأ گفتم هرچی دلشون می خواد، بیا... همه شوببرن!» کلاه بره ای نعره زد:«خفه...!» «حاج قاسم» جبهه گرفت:«نشدا...!!» چتربه دست تهدید کرد:«توهم!» و بعد، ضمن آن که «مشدصفر» و «فیروزخان» را به جلو هُول می داد، ادامه داد:«اُمت تریاکی... یه مشت دُزد و قاچاق چی ریختن تو این مملکت... مثل این که سر گردنه س، انگار که حالا هم اون زمون هاس... آقا مگه خیارن؟!!» و بلافاصله کلاه بره ای تصحیح اش کرد:«آقا خودشون همه کاره ن... خودشون سردار سردارن...!!!
راه که افتادند چراغ های کوچه روشن شده بود. برف باران را پس زده آرام آرام پائین می آمد. تک و توکی که از قضیه بوئی برده بودند سرشان را تا گردن از در خانه ها بیرون آورده با تاًسف لب می گزیدند. «مشدصفر» هنوز قیمت ها را تخفیف می داد؛ و«فیروزخان» هنوزبُهت زده بود ونمی دانست ازکجا خورده است:«شاید از سرداران محله های پائین و بالا که یک ماهی می شد جیره اشان را بُریده بود؟!!» هر دو ریشو، یقه های پالتوی خاکستری شان را بالا زده، خود را زیر چترکشیده، زیرلب پچ پچ کرده و ریزمی خندیدند. «سردارحاج قاسم» هم، که بدن اش به رعشه افتاده بود، رفته بود تا لباس های فرم اش را کامل بپوشد.
***
پس از سه ماه، تنها خبری که از«فیروزخان» داشتند این بود که: زیراعدام است! برای «مشدصفر» هم یک سال زندان بریده بودند. «ابی دُزده»، روزها افسرده، مُچاله، رام بر درِ دکان می نشست و شاگرد و مزه ی عرق «اکبرآقا» شده بود؛ و شب ها، همین که «شیرین خانم» چراغ اطاق را خاموش می کرد، سرش را زیر لحاف می بُرد و به خنده های خفه و هوسناک مادرش و «اکبرآقا» از اتاق تودرتوی دوم گوش می داد، وآن وقت به جای تیغ درفکر چاقوی بزرگ و ضامن دار روی پیشخوان دکان بود تا:«یه شب تو خواب گلوی اکبرآقا رو گوش تا گوش ببره!»
مجید فلاح زاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد