logo





شمس تبریزی در رمان "ملت عشق" (۲)

دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۳ مارس ۲۰۱۷

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

bineshe-zibarouz3-s.jpg
بخش دوم
منش ِ شمس تبریزی در این حکایت

آن تصویری که نویسنده از شمس تبریزی به خواننده ارائه کرده است ،در مجموع درست است . درویشی قلندر مآب و آزاده با اراده ای قوی که می تواند اگر بخواهد در مخاطبمخالف خویش تا حدی رعب و وحشت ایجاد کند . وی زبانی تند و بی پروا دارد و هیچ در بند مدارا و نرم خویی با متظاهران به علم و تقوی نیست.مقام و مال را به هیچ می گیرد و یکجا بند نمی شود .ولی در این میانه تخیل خود نویسنده برای جذاب تر کردن حکایت و برجسته نمودن کار و کردار شمس تبریزی ، از اتفاقاتی یاد می کند که در "مقالات" خبری از آن ها نیست . برای مثال در رمان آمده است که شمس گاهی کولی وار باکف شناسی و طالع بینی امرارمعاش می کند و آینده را می بیند؛ حتی جسد ِخویش را که درون چاهی افکنده خواهد شد،از پیش می بیند؛حال آنکه شمس در "مقالات"چنین ادعایی نمی کند. موضوع این نیست که داستان پرداز باید تاریخ نگار باشد؛ در آن صورت هنر داستان نویسی دیگر معنا نخواهد داشت. مثلا وقتی شمس تبریزی در مقالات خویش می آورد :

" کافران را دوست می دارم ، از این وجه که دعوی دوستی نمی کنند؛ می گویند کافریم، دشمنیم . اکنون دوستیش تعلیم دهیم، یگانگی اش بیاموزیم. اما این که دعوی می کند ، دوستم و نیست پر خطر است .... لحظه ای برویم تا به خرابات ، آن بیچارگان ر ا ببینیم . آن عورتکان را خدا افریده است، اگر بدند یا نیکند،در ایشان بنگریم . در کلیسا هم برویم ، ایشان را بنگریم . طاقت کار من کسی ندارد. "(1)

حال در "ملت عشق" نویسنده نیروی خیال را پرواز داده از "گل کویر" نامی سخن می گوید که در خانوداده ای مسیحی بدنیا آمده و بر اثر کشته شدن افراد خانواده، و اسارت بدست راهزنان، از خراباتی در قونیه سر در آورده است .وی با یاری فکری شمس از آن محله فرار می کند و به حرم مولانا پناه می برد .هیچ ایرادی بر نویسنده وارد نیست که این شخصیت را وارد رمان کرده است ،کار و کردار شمس تبریزی چنین ایجاب می کرده است . اما وقتی از قرار و مدار دشمنان شمس و از آن جمله "علائالدین" با قاتلی حرفه ای سخن می گوید، خیال پردازیش چیزی خلاف واقعیت تاریخی را نشان می دهد. و این تنها مورد خلاف واقع در رمان نیست.نویسنده داستان می خواهد منش شمس را به بابائیان آن سامان نسبت دهد. بی گمان این توهمی بیش نیست و تاریخ ِزندگانی شمس را لوث می کند. وی جایی از قول شمس تبریزی می نویسد پس از سال ها راز و نیاز با خداوند و درخواست این که کسی را بر سر راهش قرار دهدتا حاصل تجارب عارفانۀ خویش را به وی تعلیم دهد، دعایش مستجاب شد و روزی ندایی غیبی در گوش درونش گفت :" به تو رفیقی داده خواهد شد. به بغداد که رسیدی فردی را می یابی که مسیر صحیح را نشانت خواهد داد . نزد او می مانی ، منتظر لحظه ای می شوی که باید دوباره راه بیفتی .باید صبور باشی" (ص 70)

عجب خیال باطلی ! نویسنده میان شمس ومولانا واسطۀ دیگری غیر از حضرت حق در نظر می گیرد . داستان اینگونه ادامه پیدا می کند که "سید برهان الدین محقق"نامی از یاران پدر مولانا که پس از مرگ وی تربیت معنوی مولوی را برعهده می گیردنامه ای برای "بابا زمان" که خانقاهی در بغداد دارد می نویسد و می خواهدرفیق وهمراهی برای تربیت دل مولانا که حالا "ده هزار"* مرید دارد به قونیه بفرستد . ولی ضمنا به وی گوشرد کند که امکان دارد همان یاران مولانا بر این دوستی حسد برند و با دشمنان همدست شده وی را بکشند . بابا زمان هم پس از مدتی در پاسخ وی می نویسد که چنان کرد و درویشی قلندر بنام شمس را که به وحی حق مدتی نزد آنان بسر برده و میهمان بوده برای همدمی با مولانا گسیل داشته است. این سخن آمیزه ای از راست و دروغی ست که شاید نویسنده در همدیگربافته است تا عشق نادر مولانا و
شمس را بارقه ای از جنبش بابائیان آناتولی بنمایاند. (صص 113،119،125)

اما این بابا ها چه کسانی بوده اند؟ پس از حمله و هجوم مغول به ولایات سلاجقۀ آسیای صغیر،دست نشانده و خراجگزار آنان شدند ،و نارضایتی و جنبش توده های محروم نیز در آن منطقه اوج گرفت . " بابائیان ... یک جنبش اجتماعی و تا حدودی صوفیانه و شیعی بود. موسس این نهضت، بابا الیاس خراسانی بود که از خراسان آمده کارش چندان بالا گرفت که سلاطین به زیارتش می شتافتند. جنبش بابائیان سرکوب شد و بقایای آن در طریقۀ بکتاشیه ،که بدست حاجی بکتاش خراسانی تاسیس شده بود،ذوب گردید و به گونه ای دیگر استمرار یافت"(1) بنا بر گزارش مولوی شناس شهیر ترک گولپینارلی که خود سال ها از مشایخ مولویه بوده است ، اگرچه هنوز کلاهی از شمس تبریزی در موزه قونیه وجود داردکه بابایی های بر آمده از ملامتیه نوعی از آن را بر سر می نهاده اند، و بکتاشیه آن را "الف خراسانی " می خوانده اند ، و حتی از میان مشایخ مولویه "دیوانه محمد چلبی" نوه سلطان ولد از این نوع کلاه را بر سر می نهاده و "چهار ضرب" می زده یعنی موی ریش و سبیل و ابرو و زلف را می سترده است، باز هم انتساب شمس به دراویش قلندر و نهضت بابایی ها درست نیست و با واقعییات تاریخی نمی خواند . وی می نویسد :

" بعد ازاین همه توضیحات باز آن جسارت را در خود نمی بینیم که شمس تبریزی را از قلندریه بدانیم .اگر در مقالات اشاره ای در این باب می یافتیم تردید نمی کردیم اما در آنجا فقط یک بار به قلندریه اشاره ای شده است." (2)آن هم زمانی ست که شمس از پاره ای دراویش قلندریه برای "حشیش کشیدن" آنان انتقاد می کند و می گوید" این سبزک در زمان ما به قلندران عجم رسید" (3) ــ توضیح آنکه قلندران طیفی وسیع از منسوبان به صوفیان ملامتی اند که نخست در ناحیه خراسان پا گرفته، با آمدن قطب الدین حیدر زاوگی و مهاجرت او به آسیای صغیر و عراق و شام در منطقۀ وسیعی از ممالک اسلامی پخش شدند ــ . (4)

بنا بر این وقتی نویسنده "رمان" شمس تبریزی را جولقی وار " با سر بی مو چو پشت تاس و طشت " چهار ضرب زده از زاویۀ بابائیان به فرمان "بابا زمان" به سوی مولانا روان می کند تا به وی مقامات معنوی بیاموزد، تنها یک فانتزی مضحک است . البته در وجود واقعی "برهان الدین محقق ترمذی" شکی نیست :

پخته گرد و از تغیّر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو ... 2/1319

و به اشارت وی بوده که مولانا برای تکمیل دانش دینی خود در ایام جوانی رهسپار شام شد . اما وجود بابا زمان خیالی ست . و باز بر همین روش راست و دروغ ، آن درخواست شمس از حضرت حق که همدمی را برایش بفرستد، در مقالات هست:

" به حضرت حق تضرع می کردم که مرا با اولیاء خود اختلاط ده... به خواب دیدم که مرا گفتند تو را با یک ولی هم صحبت کنیم . گفتم، کجاست آن ولی؟ شب دیگردیدم که گفتند در روم است . چون بعد ِ چندین مدت بدیدم، گفتند که وقت نیست هنوز ! الامور مرهونه باوقاتها" (5) حال همین نقل قول از شمس را با عباراتی که در سطور بالا به نقل از ص70 کتاب آوردم با هم مقایسه کنید . این همه شباهت در دو نقل قول ، جز لوث کردن واقعیت چه می تواند نام بگیرد؟ باری بر آیند سخن آن ست که نویسنده خواسته و ناخواسته فضای استثنایی زندگانی مولانا و شمس را در فرهنگ صوفیۀ آناتولی دفن می کند.

ادامه دارد
زیر نویس


* داشتن ده هزار مرید مانند اسب تاختن شمس ومولانا از آن اغراق های شاعرانه داستان است که تنها از ذهن نویسنده ای نا آشنا با قونیه قرون وسطی می تراود. در آن دوران هیچ خانقاهی و شیخی این همه مرید نداشت . مریدان مولانا را حدودسیصد نفر گزارش داده اند . اسب تازی هم مختص سپاهیان و اشراف بوده است و مردم عادی که سوار کاری و جنگ آوری نمی دانستند از خر و استر برای جایی رفتن استفاده می کردند . شمس یک لا قبا هم هیچ حوصلۀ این طرف آن طرف کشیدن ِحیوانی را بدنبال خود نداشت که معطل ِ تهیۀ آب و جو اش باشد !!

1 : مقالات شمس تبریزی ، به تصحیح محمدعلی موحد ، صص 298 ــ 302 1 : نک، شفیعی کدکنی،محمدرضا ــ قلندریه در تاریخ، ص367
2 : گولپینارلی، عبدالباقی ــ مولانا جلال الدین،ص 123 ــ ترجمه توفیق سبحانی
3 : همان
4 : نک، "قلندریه در تاریخ" شفیعی کدکنی
5 : مقالات شمس تبریزی ، ج2 ص162



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد