logo





در میدان ٨ مارس:
با گل نبرد روی شاخه‌ی آزادی

چهار شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۸ مارس ۲۰۱۷

امیر مُمبینی



فیلم فروشنده. بارانی زلال از مهر و بخشش و رخشش عاطفه‌ای رخ شسته در زلالترین باران مدنیت مدرن. نرمش انسانی زیر آسمان تاریک از کینه و انتقام و خشونت انسانی. اشکهای اعتراض به خشونت و انتقام روی گونه‌های زیبای ترانه‌ باران رحمت رنسانسی است در انسان بیدار شده و تنها مانده در جامعه‌ی دروغ و بیداد. این اشکها همان جوی روان فیلم «باد ما را با خود خواهد برد» هستند، آن سمفونی زیبای کیارستمی. این اشکها میخواهند خشونتی را خاموش کنند که آنسوترک تمام جامعه را آلوده کرده است. نادانی و خشونتی که بر جامعه مسلط شده، دروغ را به دین و عبادت را به تزویر خالص بدل کرده است. پرچم این تهاجم ابلیسی به ارکان هستی ایرانزمین همانا حجاب است. درفش خشونت فشان آن فاجعه ای که سرانجام میتواند ما را نابود کند حجابی‌ست که به جای حفاظت از عصمت انسان پرده‌ی تهاجم به عصمت انسان شده است.

چراغها در صحنه‌ی نمایشنامه‌ی مرگ فروشنده روشن میشوند. بانویی با بارانی سرخ خنده‌ای شدید سر میدهد و سپس عشوه‌گرانه وارد صحنه میشود. چیزهایی میگوید. گویی تازه از دوش بیرون آمده و لخت یا نیمه لخت وارد اتاق فروشنده شده است. میخندد و چیزهایی میگوید و بعد ناچار عزم رفتن میکند. فروشنده میگوید که آیا او همینطور لخت میخواهد بیرون برود. زن میخندد و بیرون میرود.

از نمایشنامه فروشنده به فیلم فروشنده عبور میکنیم. شوهر هنرپیشه‌ای که نقش آن زن را ایفا میکند گوشه‌ای نشسته است و با تماشای این صحنه ناگهان میزند زیر خنده. به شدت میخندد. زن فیلم از خنده و تمسخر شوهرش به شدت عصبانی میشود و اعترا کنان و گریان دست فرزندش را میگیرد و بیرون میرود. شوهر، که نمیتواند مانع بیرون رفتن همسر خود بشود، رو به شخصیت دیگر، رو به ترانه‌ی علیدوستی، میگوید:

آخر او با بارانی از دوش بیرون زده و میگه لخت همینطور می‌خواد بره بیرون.

من هم خندیدم. به شدت خندیدم که برای بازی کردن نقش انسان لخت و یا نیمه لخت هنرپیشه باید بارانی بلند تا روی قوزک پا بپوشید و کلاه یا روسری به سر بگذارد و مواظب باشد که یک تار موی او دیده نشود.

خندیدم، بعد متوجه شدم دارم به خودم میخندم. به جامعه‌ی خودم میخندم. به مسخره شدن ملتم میخندم که زن را با بارانی و کلاه و شال گردن توی دوش میفرستد و این را ترجمه عجمی کم لباس و لخت میداند. بانوی فیلم فروشنده مثل بانوی نمایشنامه فروشنده خنده و عشوه خود را حفظ نمیکند بلکه با چشم گریان از صحنه بیرون میرود. شوهر او میخندد تا ما را متوجه کند که اصغر فرهادی چگونه به سالوسها زهرآگین میخندد. و چه دردی در آن خنده و آن گریه و آن صحنه و آن نگاه فرهادی است.

چه زجری میکشد سینما و ادبیات و هنر تا زیبایی را از چنگ حجاب تحمیلی نجات دهند.

چه دردی میکشد ورزش وقتی زنان با جوشن و کلاهخود باید برای مسابقه به استخر بروند.

چه سیه روزی است آنجا که خود را نیمه‌ی انسان تصور کنیم و تحقیرکنندگان ما قانون نویسان ما باشند.

چه طاعونی بر جان خود لمس میکند خرد وقتی سالوس میزان علم و اخلاق میشود و پرچم سیاه حجاب تحمیلی بر نوک نیزه‌های استبداد مفهوم خدا میگردد.

کدام گل عطرآگین را می‌بینم مگر گلهای نبرد بر شاخه‌ی بلند آزادی، تا تقدیم زن کنم در این روز روشن زن؟

چه آرزویی میتوانیم داشته باشیم بزرگتر از این که به عادت کردن عادت نکنیم و به سالوس و تحمیل حجابش عادت نکنیم و بدانیم که خدایی در بساط این جماعت نیست که رعایتش عاقبتی داشته باشد.ما، اگر خود به دست خویشتن خود را آزاد نکنیم شایسته‌ی هیچ گل و شادباشی نخواهیم بود. کی گفت که ما نمیتوانیم فردا حجاب را در قلمرو تحمیل از سر برداریم و روی گشاده‌ی خودمان را به خدا و طبیعت نشان دهیم؟ گاهی سخت‌ترین معماها آسانترین راه‌حل‌ها را دارند. امتحان کنیم!
__________________

منبع: یران امروز

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد