logo





ولفگنگ بورشرت

نان

ترجمه علی اصغرراشدان

دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۳ فوريه ۲۰۱۷

Aliasghar-Rashedan05.jpg
Wolfgang Borchert
Das Brot

زن ناگهان بیدارشد. دو ونیم بود. فکرکرد چرابیدار شده. آه، آره! تو آشپزخانه یکی به صندلی خورده بود. به آشپزخانه گوش سپرد. ساکت بود. خیلی ساکت بود. با دست رو تختخواب را جستجو کرد، کنارش خالی بود. خودش بود، دلیل آن همه سکوت همان قضیه بود. نفسش را توسینه حبس کرد. بلند شد، در تاریکی خانه طرف آشپزخانه رفت. تو آشپزخانه هم را دید. ساعت دو و نیم بود. چیز سفیدی رو کابینت آشپزخانه دید. لامپ راروشن کرد. ساعت دو و نیم، با لباس های سفیدتو آشپزخانه برابر هم بودند.
بشقاب نان رو میز آشپزخانه بود. دید مرد برای خودش نان بریده. کارد هنوز کنارب شفاب بود. خرده های نان هنوز روی رومیزی بودند. شب ها طرف تختخواب که می رفتند، زن همیشه رو میز را تمیز می کرد. هرشب. حالا خرده نان هارو رومیزی ریخته و کارد آن جا افتاده بود. زن حس کرد سردی کاشی ها چطور آهسته رو ستون فقراتش بالا می خزد. نگاهش را از بشقاب واگرفت.
مرد اطراف آشپزخانه را پائید و گفت« فکرکردم یه چیزی این جاست. »
زن جواب داد« منم یه صدائی شنفتم. »
زن متوجه شدمردتوپیرهن شب حسابی پیربه نظرمیرسد.خیلی پیر، به همان پیری خودش، شصت وسه ساله. روزها معمولاجوانتربه نظرمیرسید.
مردهم درباره زن فکرکرد« پیربه نظرمیرسه. تولباس شب خیلی پیربه نظرمیرسه. احتمالادلیلش گیسهاشه.شباحالت زناهمیشه وابسته به گیساشونه که اینقدرپیربه نظرمیرسن. »
« توبایدکفش بپوشی. اینجورپابرهنه روکاشیاسرمامیخوری. »
زن دیگرمردرانگاه نکرد، دروغگوئیش رانمیتوانست تحمل کند. بعدازسی ونه سال گذشتن ازازدواجشان، دروغگوئیش رانمیتوانست تحمل کند.
« فکرکردم یه چیزی اینجاست. »
مرددوباره این گوشه وآن گوشه رابی تفاوت پائیدوگفت:
« فکرکردم یه چیزی اینجاست. »
« منم فکرکردم یه صدائی شنفته م، اماهیچ چی نبود. »
زن بشقاب راازرومیزبرداشت وخرده نانهاراازرورومیزی پاک کرد. مردبی توجه تکرارکرد:
« نه، احتمالاهیچ چی نبود. »
زن رفت کمک مرد« بیامرد. صدااحتمالابیرون بوده. بیابریم روتختخواب مرد. روکاشیای سردسرمامیخوری. »
مردازپنجره بیرون راپائید« آره، احتمالابایدبیرون بوده باشه. فکرکردم اینجاست. »
زن دستش راطرف کلیدبرق بالابردوفکرکرد:
« بایدبرقوخاموش کنم، یابایددوباره بشقابونگاکنم. نه، به خودم اجازه نمیدم دوباره بشقابونگاکنم. »
زن گفت « بیامرد. »، برق راخاموش کرد« احتمالابیرون بوده. آب ناودون توبادهمیشه رودیوارمیخوره. حتماصدای برخوردآب ناودون بوده. همیشه توبادتلق – تولوق میکنه. »
باهم تپ تپ کردندوراهروتاریک راطرف اطاق خواب رفتند. پاهای برهنه شان روزمین کشیده میشد.
مردگفت « آره، باده. تموم شب بادمیامد. »
روتختخواب درازکه شدند، زن گفت« آره، تموم شب حسابی بادمیامد. احتمالاصدای آب ناودون بوده. »
« آره، فکرکردم توآشپزخونه بود. احتمالاصدای آب نادون بوده. »
اینهاراکه گفت، نیمه خواب بود. امازن متوجه شدمرددروغ که میگوید،صداش چقدر مصنوعی است.
زن گفت « سرده. »، بی صداخمیازه کشید « میخزم زیرملافه. شب خوش . »
مردجواب داد« شب بخیر. آره، همه جاحسابی سرده. »
دوباره همه جاساکت بود. زن بعدازدقایقی چندشنیدکه مردآهسته وبااحتیاط چیزی میجود. زن عمداوهمزمان عمیق نفس کشیدووانمودکردبیدارنیست. جویدن مردطوری طبیعی بودکه زن به مرورخوابش برد.
مردشب بعدبه خانه که برگشت، زن چهارحلقه نان خیزاندطرفش. همیشه میتوانست تنهاسه حلقه نان بخورد.
زن گفت « میتونی باخیال راحت چارحلقه نون بخوری. »
زن اززیرروشنای لامپ دورشد« من این نونونمیتونم خوب هضم کنم. تویه حلقه بیشتربخورمرد. من نمیتونم خوب هضمش کنم. »
زن دیدمردچطورعمیق روبشقاب دولاشد. مردجائی رانگاه نکردودراین لحظه ناراحت بود. مردهمانطورروبشقاب خم برداشته گفت:
« تونمیتونی تنهادوحلقه نون بخوری که. »
« میتونم. شبانمیتونم این نونوخوب هضم کنم. راحت باش، بخورمرد. »
زن بعدازمدتی زیرپرتولامپ کنارمیزنشست....


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد