دِلَت لَک زده، برای بوسهای زِ مادرت
که پُشت توری زندان، آرام گریه می کند.
آغوشت میسوزد، ز غیبت پیکرش
و سرت در حسرت شانههای نجیب او
و بوی موهایش، که خانه را پُر میکرد ز عطر،
سنگین گشته است.
یاد پستانهای گرمش
که کودکی تو را، عطرآگین کرده بود
و طعم شیرِ گرم، که میریخت از لبانت بهر طرف
آرامت نمینهاد-
آه کاش میتوانستم، به گوشش بخوانم حسرتم-
بیآنکه فرو ریزمش ز درد.
**
آه جانت میسوزد،
از یادِ آن روز مُعّجزه
که نشاندی گُلی بر گیسویِ دختری،
او شرمگین نگاهت کرد، با چشمانِ پرسشگرش
و تمنّای دلش،
ترس برادر را، ربوده بود ز جانِ او.
و توسن خواهش تو، که شیهه میکشید،
در خیال دشتِ پُر گُلش،
هنوز جانت را نیش میزند
طعم گَسِ نا منتظرش.
هنوز تو از اعتراف بدان تن میزنی
- حتی در نهانِ خود-
تا لحظهای که شلاق دَرید پوست تنت
و زندگانی رقص دیگری نمود،
پیش چشمان خستهات.
**
هنوز یادِ جوانِ آن روزها
که هوسهای کوچکِ انسانیات را
فرو میخوردی در سکوت، با تو میزید.
**
صدائی موذی، چون نغمهای آشنا
در نهانِ تو میخواند
و گسترهی درد را، هاشوری غریب میزند
تا پریشان کند وجدان آرامت:
ای رعنایِ جوان
سرو، به قامت تو حسد میبرد
ماه با حسرت در تو مینگرد
بامداد، غرق تماشایِ کاکُل تُست.
رحمی بجان خویش کن
رها کن، این مردمانِ دُن
یکی از آنان مرحمی نگذارد به زخم تو
- گرسنگان، تندیسهای رَحم و شقاوتند-
با رقص نانی و سکهای روبرویشان
میفروشند خدای را
در بازارهای شهر.
کلاه خود بهچسب، تو بدهکار هیچکس نیستی،
تنها سَر بکارِ خویش کن!
**
ای میزبانِ صبورِ درد
شلاق تمام دفتر خاطراتت را نوشته است به درد،
امّا خاطرهی شیونِ عمو حسن، خوشنشین دهات بالادست
چون خیش گاوآهنی کهنه
بر صفحهی جانِ برهنهی کودکیات
هنوز شیار میزند،
آنروز که تمام دارائیش، آن گاو مرده
افتاده بود پیش پای او
گوئی پایانِ جهان را
پیش چشمش رقم میزند.
**
رحمی بجان خویش کنم؟
گِلیم خود بیرون کشم ز آب؟
فقر را در دهانِ بیداد رها سازم؟
و تن را زِ شلاق و درد!
گوئی لحظهای بخواب رفتهام.
**
صدای نگهبان میپیچد در سرسرای بند:
وقت ملاقات تمام شد.
بیدار میشوی ز رویای زیبایت
کافیست مادرم، دیگر مجالی نمانده است.
**
پای در بند مینهی
دیگر تیغ درد، جانت را نمیبُرَد
و زخم دهان گشودهی تنت
با تو مهربان گشته است.
رحمی در جانت جوانه میزند
که شقاوت را تحقیر میکند،
اکنون میتوانی میزبانِ دردِ تمام جهان شوی،
بیهیچ درد.
محمد فارسی
٣٠.٠١.٢٠١٧
نظرات خوانندگان:
«عبور از خویش» مجید فلاح زاده 2017-02-13 15:37:42
|
کمکی عطر و فضای «مهرهً سُرخ» از «سیاوش کسرائی» را دارد! اما، مهم نیست؛ مهم آن است که شعر متعهدی است، و تعهد، خصوصاً در این زمانه، زیباست، به ویژه آن که از خود ـ شاعر کنده اید، از خویش عبور کرده اید! |
|
ممنون که مینویسید.
شعرتون خوب شروع میشه و زیبا تموم.
پیشنهاد میکنم سعی نکنید چند موضوع رو در یک شعر جا بدید.
قلمتون تواناتر از اینه که بخوایید در یک شعر خیلی چیزا رو جا بدید.
خیلی حرف برای گفتن دارید. ادامه بدید.
با احترام |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد