آتشی سرخوردهام که هنوز
میسوزد ولی دیگر
سرِ سوختنش نیست
که هنوز میگدازد ولی دیگر
گرمای گداختنش نیست
برای که بسوزم، برای چه ؟
آری سرخوردهام از زمانه و شعلههای پوچش
سرخوردهام از عبث-مدعیانِ سوختن که آیین گداختن نمیدانند
سرخوردهام از دروغ-باورانِ گداختن که سوختن نمیخواهند
سرخورده ام از سرخوردن و میگدازم از دوباره سرخوردن
سرخوردهام و میسوزم خود را
با شعلههای سردم.
آی آخر دل مرا چه شد؟
دلم که آلاله بود
و ترنج
و شکوفههای انار
دلم که پروانهی شعلهوری بود
و چو بال میگشود
هزارشمع میافروخت.
آری بد دیدهام
بد دیدهام از بیسو-متظاهرانِ نورِ
که مشایع تاریکیاند و چشمِ دیدن ستارهها را ندارند
بد دیدهام از بیهوده-چهرهفروزانِ مشعلکُش
که بر صورت ماه خط میکشند
بد دیدهام از یاوه-منادیان روشنایی
که تاریک نهادند و به چهرهی خورشید خاک می پاشند.
آی دل دردانهی مرا چه شد؟
دلی که دلیل نمیخواست
برای سوختن و شکوه نمیکرد
برای چه بگدازم، برای که؟
دلی که نمیگفت: آه چرا نمیفسرم؟
چرا خاکستر نمیشوم هر چه که می سوزم
خود را با دل سردم؟
آتشی سرخوردهام
و حیف
که هنوز میگدازم
هیمهام پروانههایی پربسته
وهر شعلهام شمعی
که بر مزارِ زندهی خویش روشن کردهام.
/
نیلوفر شیدمهر
۲۴ ژانویه ۲۰۱۷