logo





تاب های سرنوشت

داستان کوتاه

سه شنبه ۲۶ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۶ سپتامبر ۲۰۰۸

راشل زرگریان

rachel.jpg
خورشید درحال غروب کردن است. درست درهمین هنگام آفتاب آماده بوسه زدن برسطح دریاست. یاسیمن اززیبائی طبیعت استفاده کرده لباسی سکسی برنگ ارغوانی روشن بتن دارد. بادولیوان مشروب بهمراه رد بول به همسرش امیر نزدیک میشود. امیر ناراحت وگرفته بنظرمیرسد. یاسمین بانرمی ولطافت گونه های امیر رالمس میکند. دست نوازش یاسمین باعث میشود که چهره امیر رنگ دیگری بخود بگیرد. او سرتاپای یاسمین رابانگاهی پرازالتهاب بدون بیان, ستایش میکند. یاسمین لیوانهای مشروب وردبول رایکی پس ازدیگری بخود وهمسرش میخوراند. لیوان چهارم هردو درعالم مستی به شعف درآمده وخورشید خانم بالبخندی مسرت آمیزناپدید میشود. امیر باپرشی ماهرانه یاسمین رامحاصره میکند وبوسه ای طوفانی ازلبهای سکسی اش می گیرد. یاسمین موجهای طوفان راقویتر وباشوربیشتری جواب بوسه های همسرش رامیدهد. امیر یاسمین راروی کمرمیخواباند وابتدا شکم اوراکه باگوشواره ای که ازجنس عاج تزیین شده می بوسد وهمینطورهمه پائین تنه او رابوسه باران میکند. بدن دوعشاق یکی میشود وپس ازچند دقیقه یاسمین باکشیدن صدائی ملتهب به اورگازما میرسد. امیر هنوزباموجهای سکس درتلاش هست که به لذت نهائی برسد وناگهان فریادی میکشد وبموازات بافریاد او, گریه نوزاد آنها بلندمیشود. چهره امیر حالت افسردگی قبل ازسکس رابخود می گیرد. اودرحقیقت بدنبال سکس ازحالت مستی بیدارمیشود.
امیر به یاسمین: باصدائی پرازغضب : صدای این جانورچند رگه راقطع کن. اصلا" شاید خانواده ای پیداکنی که اورااداپت کنند (به فرزندی بپذیرند). یاسمین باعجله بدون توجه به حرفهای شوهرش بطرف نوزاد میرود که به اورسیدگی کند. چند لحظه بعد امیر به آنهاملحق میشود. یاسمین میداند که ازروزی که این نوزاد بدنیا آمده امیرخشمگین است. بااینکه نتیجه آزمایش خون نشان داده است که امیر ویاسمین والدین بیولوزی نوزاد هستند اما درهیچ مورد امیر قانع نمیشود وعقیده براین دارد که که راجع به این نوزاد سری نهفته است واوآرام وقرارندارد تا آنرا فاش کند. امیر ویاسمین هردو پوست وموی روشن دارند. یاسمین بومی است وپوست او ترکیبی ازرنگ مهتاب باسرخی آتش گونه است وموهایش برنگ قرمز (جین جی است). امیر اصلا" ازدوطرف پدرومادرش ریشه اروپائی دارد. امانوزادی که بدنیاآمده دارای پوستی کاملا" تیره وموهای مجعد قهوه ای متمایل به سیاه باترکیبی افریقائی مانند است. یاسمین بهیچ عنوان زیربار ادعای امیر نمیرود ونمیخواهد که نوزادش راازدست بدهد. هیچ فرقی نمیکند اوچه رنگی ویاچه نزادیست. اومشتاق است که نوزادش رابابهترین شرایط بزرگ کند.
یاسمین به امیر: باوجودیکه ما باعشق وعلاقه ازدواج کردیم اما تازگیها ازاتهامات بیجای توخسته شدم. با اینکه بامادرتوقهرهستم اما ناچارم این موضوع رابا والدین تو درمیان بگذارم. به احتمال زیاد یکی ازپدرومادربزرگهای توازنزاد تیره بوده است وگرنه چنین چیزی امکان پذیرنیست. امیر براثرعصبانیت مفرط برخود تسلط ندارد. او صدایش رابلندترمیکند وسریاسمین فریاد میکشد که این بچه به اوتعلق ندارد.
یاسمین به امیر: خشونت توحال مرا بهم میزند. توباعث میشوی که من بالا بیاورم.
امیر به یاسمین: زنی که پس ازسکس حالش بهم بخورد یک فاحشه است. تویک هرزه ای ویک ذغال اخته رامیخواهی روی حساب من بزرگ کنی.
چشمهای یاسمین حالتی پرازترس ووحشت بخود می گیرند وبه اوخیره میشوند. گریه نوزاد بلند میشود وسعی میکند که اوراآرام کند.
امیر تنها پسر, حاصل ازدواج 25 ساله شهام واورنا است. شهام واورنا سرمیزغذا نشسته اند. اورنا اکثر اوقات چهره اش درهم گرفته است وحتی بنظرمیرسد که ازیک رنج درونی درعذاب است. شهام جرعه ای شراب می نوشد وبرای اورنا نیزسرو میکند. اما اورنا ازنوشیدن پرهیز میکند وبه شهام می گوید: هیچ چیزبرای من پیش نمیرود. خسته شده ام. تحمل رنج بردن ندارم. میخواهم حتی یکبار هم که شده احساس سعادت کنم. اما مثل اینکه سعادت برای همیشه ازمن قهرکرده است.
شهام به اورنا: با این روحیه بدی که برای خود ساختی باعث شدی که منهم دچارافسردگی شوم. با اینکه سالیان درازاززندگی مشترک ما می گذرد اما گاهی دلم میخواهد که جعبه ازدواج را برای همیشه پاره کنم که هریک ازما به راه خود برود .
اورنا به شهام: روزی بمن میگفتی که من دنیای توهستم. هم اکنون ازگسستن حرف میزنی!
شهام به اورنا: (درحالیکه جرعه ای شراب مینوشد بالبخند) زیرا که هم اکنون جغرافیای من خیلی بهترشده است. (هردومی خندند). شهام ادامه میدهد: بنظرمن ساکهاراببندیم وشاید به جزیره ای مسافرت کنیم که رنگ آبی دریاچه ها حتی ازرنگ آبی یونانی زیباترباشد. یابه سرزمینی برویم که ساختمانهای آن باستانی هستند. یابه مکانی برویم که کف زمین راعروسهای برف پوشانده باشد. یاکه شاید به پاریس برویم ودرعظمت بلندی برج آیفل, مناظرپائین رامشاهده کنیم ویا دررودخانه چین قایفرانی کنیم وپنجره های شیشه ای شگفت انگیز رانگاه کنیم.
اورنا به شهام: ترابخدا بس کن با این همه فلسفه بافی گشت وگداردرمسافرت. سعادت اصلی انسان دردنیای درون اوست. به کارهائی که درساعات روزانجام میدهد. غلبه برضعف ومقاومت در مقابل سختیها ونهراسیدن ازآنها, خود نوعی سعادت است. شهام خنده ای تیکه تیکه سرمیدهد وبه اورنا میگوید: عزیزم اینهارابخودت بگو. پس چراازروزیکه ازنیویورک ...اورنا باشیندن کلمه نیویورک مشت محکمی روی میزمیکوبد واجازه نمیدهد که شهام جمله اش راتمام کند. اوازروی صندلی بلند میشود که اتاق غذاخوری راترک کند.
اورنا به شهام: بارها ازتوخواهش کردم که هرگزراجع به نیویورک بامن صحبت نکنی. اینبارشهام صدایش رابحالت فریاد مانند بلند میکند ومی گوید: اماهرگزدلیل آنرابمن نگفتی. چرا به اسم نیویورک حساسیت داری؟
درهمین اثنا تلفن زنگ میزند. یاسمین روی خط است. شهام جواب میدهد و باشنیدن صدای یاسمین حالت تعجب انگیزی به خود می گیرد. یاسمین رابطه اش رابا امیر وداشتن فرزندی کاملا" تیره که مثل اینکه ازقلب افریقا اوراوارد کرده اند برای شهام سخن می گوید. شهام باهمه خونسردی اش ناگهان احساس دل شورگی میکند وچشمهایش به نقطه ای نامعلوم خیره میشوند. او سعی میکند که روی خود مسلط باشد. اورنا همه دقایق باوجود عصبی بودنش متمرکزتلفن میشود زیراکه ازلحظه اول متوجه میشود که عروسش زنگ زده واین نیزبرای اوحیرت انگیزاست. پس ازپایان مکالمه درتلفن, قبل ازاینکه شهام موفق به ادای کلمه ای بشود اورنا پیشدستی میکند وبابی صبری وکنجکاوی ازشهام سئوال میکند. شهام ازاورنا خواهش میکند که بنشیند وسپس با آرامش همه جریان راطبق گفته یاسمین برای او تعریف میکند. درهمه لحظات نگاه اورنا بیشتروبیشترمبهوت میشود. زیراکه جریان پسروعروسش اورایاد فاجعه ای می اندازد که چندین سال پیش درنیویورک برای او اتفاق افتاد وسالیان درازآنرادرقلب ومغزش محبوس کرد وقادرنبود برای کسی فاش کند.
شهام به اورنا: عزیزم چرا میخکوب شدی؟ با اینکه یاسمین باتوصحبت نمیکند اما اوشریک زندگی پسرماست. سعادت امیر بستگی به زندگی یاسمین وآن نوزاد دارد. راستی چگونه ممکنست که همه ما دارای پوست ومو روشن هستیم وناگهان نوزادی کاملا" تیره مانند آلبالو سیاه وارد زندگی ما بشود؟
اورنا: باکلمات بریده بریده...من...باید...تو...ض(موفق به گفتن جمله نمیشود). .اورنا بادست گذاشتن روی طرف چپ بدنش (قلب) به حالت دمرمانند روی زمین می افتد. اورنارابه بیمارستان میبرند وازاوتوجه کامل بعمل میآورند. هنگامیکه بهوش می آید متوجه میشود که امیر ویاسمین وهمینطورهمسرش شهام اطراف تختخواب اوبه انتظارنشسته اند.
اورنا آرام آرام اشک میریزد. پرستارازاو خواهش میکند که بخود فشارنیاورد. امادرون اورنا انقلابی است که خبرازآشفتگی وپریشانی حال او میدهد که سالهای سال بتنهائی با آن مبارزه کرده است. اورنا مایل است که درتنهائی باعروسش "یاسمین" دردل کند. امیر وشهام ازاتاق خارج میشوند. یاسمین باسختی نگاهش رابا مادرشوهرش تلاقی میکند. امابنظرمیرسد که کمی هیجان زده شده واین تهیج به اونوید میدهد که اینباررابطه آنهابا دفعات قبل فرق خواهد داشت. بهرحال نگاه عروس ومادرشوهرمصلوب میشوند. اورنا باچشمانی پرازاشک والتهاب چنین میگوید: پس ازگذراندن ماه عسل باشهام, ازاوخواهش کردم که برای یکباردیگر مایلم دنیای تجرد را احساس کنم. درنتیجه باتوافق شهام به نیویورک پروازکردم. قبل ازاینکه وارد هتل شوم یک باربر چمدان وساک مراحمل کرد ومرابطرف اتاقم که درطبقه نهم ساختمان هتل بود راهنمائی کرد. آنروزیکی ازروزهای داغ تابستان بود. اما سرتاپای من غرق خوشحالی درانتظارماجراهائی بود که خودم میبایست طراح آنها باشم. برای فردای آنروز برنامه تفریحی متنوع وجالبی درنظرگرفته بودم. حتی لیست گرفته بودم که به چه جاهائی درنیویورک, این شهرعظیم وغول پیکربروم. درقلبم ازخوشحالی تحمل انتظار گذشت زمان رانداشتم. اشکها ازگونه اورنا سرازیرشدند. اوبیصدا گریه میکرد. یاسمین باآرامی اشکهای مادرشوهرش راپاک کردوازاوخواهش کرد که حرفش رابزند
.
اورنا چنین ادامه داد: هنگامیکه به اتاق هتل رسیدم سعی کردم که ازکیف دستی ام انعامی به باربربدهم. اومردی قد بلند وبزرگ نما وکاملا" تیره (سیاهپوست) بود. پس ازاینکه دراتاق را پشت سرمان بست درشگفتی من, مانند خوک کثیفی بمن حمله کرد. دریک لحظه احساس کردم که شاید زلزله دنیاراگرفته ومنهم قسمتی ازآن خرابی بودم. اما نه, زمین لرزه نبود بلکه آن هیولا بنام باربر دریک چشم بهم زنی ساک وچمدان مرابه گوشه ای پرت کرد ومرامحاصره کرد. ازوحشت ناگهانی بطورکلی صدای من قطع شده بود. متوجه شدم که دهان من بادستهای بزرگ اومحکم بسته شده است. حتی درخواب هم تجسم نکرده بودم که چنین اتفاق دهشت انگیزی برایم بیافتد. مانند لاشخوری جسم مراپاره کرد وباخود بلعید. من دیگر, من نبودم. همه دنیا دورسرم می چرخید. خوشبختانه ازآنجائیکه شجاع بارآمدم اجازه ندادم که روح مراباخود ببرد. باخود عهد بستم که زندگی راباهمه زشتی وزیبائیهایش ادامه دهم.
اشکهای اورنا مانند مروارید های تکه تکه شده به روی تختخواب بیمارستان محو شدند.
پس ازچندلحظه که یاسمین سعی کرد اورانوازش کند, ازاوسئوال کرد: آیا امیر بچه آن سیاه پوست هست؟ اورنا بافرود آمدن سر جواب مثبت راتائید کرد. یاسمین: اوه ... خدای من, امیر خیلی شبیه شماست اصلا" دیده نمیشود که ازنزاد دیگری باشد. اورنا: باگوشه ای ازملافه سعی کرد که اشکهایش راپاک کند ویاسمین دومرتبه به اوتیشومیدهد.
اورنا: باصدائی که غم ازآن میبارد: پس ازاینکه متوجه جریان تو وامیر شدم فهمیدم چرامن نتوانستم دیگربارورشوم زیراکه مشکل ازشهام بود نه ازمن. اما...شهام ...امیر راباهمه وجودش بزرگ کرد. امیدوارم پس ازگفتن حقیقت به او, غرورمردانه اش لطمه نخورد. چشمهای یاسمین پرازاشک شدند. چهره هردوزن جوان ومسن را, غم فراگرفت. ازسرنوشت تاب دهنده درحیرت بودند. یاسمین دست اورنا رادردست گرفت وچنین گفت:
مادرم همیشه می گفت: گاهی اوقات بد اتفاق می افتد که شاید بهتری بدنبال داشته باشد. فکرکن چنانچه این حادثه برای شما اتفاق نیفتاده بود. هم اکنون امیر نبود وماهم نوزادی نداشتیم واصلا" من اینجا نبودم. یاسمین ناگهان خنده ای سرداد که باتمام وجود ازقلب وروح اوسعادت رابیان کرد.
اورنا به یاسمین: دست اورابانرمی میفشارد: توهنوزخیلی جوان هستی من نمیبایست ازتوتوقع بیش ازحد می داشتم. هردو می خندند. باورکن احساس میکنم که بادنیا آمدن آن نوزاد شیرین که هنوزحتی موفق به دیدارش نشدم امید بیشتری درمن بیدارشده است.
یاسمین بوسه ای برگونه مادرشوهرش میزند: تا امروزامیرنوزاد کوچولوی مرا ذغال اخته می نامید. یقین دارم پس ازدرک حقیقت به هیچ بشری اجازه نخواهد داد امید رابنام دیگری بنامند.


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


rashel
2008-09-29 18:45:52
رکسانا عزیز مرسی ازلطف شما. امیدوارم همیشه ازداستانهای من لذت ببرید. شاد وپایدارباشید.
dear Mehernosh, You can go to google and type my name in persion and the name of the story . You can find it. I think you talked about افکاریک تین ایجر hopefully I send it to this site and you can have it. wish the best for you


mehernosh
2008-09-28 12:57:35
beautiful story. I read some story of you in name of teenager some months ago. But I didn't have enough time to finish it up. will you please tell me where to find it. thank you so much


Roksana
2008-09-25 16:02:39
salam Rashel kanom man ashegh dastanhye shom hastam. merse

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد