logo





«لعنت بر شمر ظالم!»

يکشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۵ - ۱۵ ژانويه ۲۰۱۷

مجـيـد فلاح زاده

تمام صندلی ها پُر بود سوار که شد، و روی دو سه تائی به جای مسافر، دسته های شش هفت تائی مرغ، و انتهای راهروی باریک و انباشته از بار و بُنه ی مینی بوس، دو گوسفند بود سخت فشرده بهم با چشم های بیرون زده و دهان هائی کف کرده نیمه باز، از شدت فشار.

به مسافران نگاهی انداخت، کسی از جای ش تکان نخورد، مرغ های شان را هم دست نزدند.

به راننده خیره شد که ازکف دست ش با لوله کاغذ کوتاهی در دماغ ش چیزی را بالا می کشید و زیرچشمی می پائیدش، که اوهم به روی خودش نیاورد. لحظه ای مردّد ماند و بعد با حالتی عصبی و تهدید آمیزکلاه اش را پائین تر کشید و دوباره به راننده خیره شد. راننده که ازاین عصبیت و تهدید و مصائب بعدی آن از سوی «سربازان امام زمان» چیزها شنیده و دیده بود، به تندی خود و بساط ش را جمع وجور کرد و با خشمی فروخورده، پُرعِتاب شاگردش را گفت:«آقامِهتی... جاشون کن ده!»

اولین پیچ جاده درانتظارشان بود که «آقامِهتی» دو پسربچه ی ده دوازده ساله ی لَم داده روی صندلی پشت راننده را، با دست مالی مرتب لُمبرهای تکیده شان، روانه نزد گوسفندها کرد و ننشسته «سربازامام زمان»، پرسید:«خیربرادر... کُدومجا؟»

«پُل سفید.»

«آقامِهتی» به انگشتان دست راست راننده که از روی فرمان نیم خیزشد نگاهی انداخت و گفت:«دوتومن». «سربازامام زمان» سرش را به علامت موافقت تکان داد، اما دست توی جیب ش نکرد. راننده هم، چشمان منتظرش را از آینه دزدید و درطول جاده انداخت و کمی خودش را جابه جا کرد و زیر لب چیزی گفت که مفهوم نبود.

هرچه پیش ترمی رفتند مه غلیظ ترمی شد. سمت چپ جاده جنگل بود و سمت راست آن رودخانه که آن طرف ش شالیزارها همانند سفره ی پهنی در برابرچشمان گرسنه ی مسافران گسترده بود. بسته سیگاری ازجیب چپ جلیقه ی ش بیرون کشید و دانه ای ازآن برگرفت ولحظه ای بعد دودش درهوای گرفته ی مینی چرخ خوران بالامی رفت تا پخش می شد برزنگ زده سقف مینی.

***

آبادانی بود. همراه والدان و خواهربزرگسال همین اواخرناپدید شده اش، ازشهر شرجیِ جنگ زده و شط آرامِ خاکیِ پُرخون به «زیرآب» مرطوب و«تَجَن» خروشان و بلوری، که تنها وجه اشتراک شان وفور ماده ی سوختنی است (یکی مایع سیاه و دیگری سنگ سیاه) انتقال و اسکان داده شده بودند.

به دومین پیچ جاده نرسیده، پُکی طولانی برسیگارزده، خَش دار و آمرانه صدا درداد:«برمحمد و آل محمد صلوات!» آواهائی نزار و ناموزون جواب گفتند! اما بعد که با تهدید رو به مسافران نیم خیز چرخید، دومین و سومین صلوات، پشت در پشت، با نعره های افلاکی، در فضای گرفته ی مینی به تعجیل پراکنده و با ترس بالا رفتند تا به سقف کوتاه مینی رسیدند و بلاتکلیف و بی کاره همانجا در دود و مه سرگردان ماندند.

برگشت و نشست و از خودش و حرکت و اُتوریته ش بدش نیآمد. بعد با پشت دست شیشه ی کثیف و کدرمینی را پاک کرد و به بیرون خیره شد؛ و در آمیزه ای از باران و مه و رنگ و نور و سرعت، کلافی از تصاویر و خاطره های محو گذشته از برابر چشمان ش گذشتند تا به کلاس فقه شان و همین نعره ها ی افلاکی، اما معصومانه ش رسید و همان جا با سماجت متوقف ماند و دور زد و دور زد تا کلاف بازشد: ابتدا... مُلّائی تکیده، سیاه سوخته و سمج، با کتابی در دست چپ و ترکه ای دردست راست، دهانی همواره متعّفن و عادت همیشگی به نشخواراسماء دوازده امام، که اغلب «تقی» را با «نقی» اشتباه می کرد، ظاهرشد؛ سپس... دوره های حفظ کلمات قصار چهارده معصوم، که آغاز یک راه زیرزمینی ـ لابیرنتی بود با چهارده مینوتورش درپی خاطی، از ذهن ش گذشت... و در ادامه، جلسات قرائت آیات، آن هم با آن لهجه ی غلیظ عربی که پیچ و خم های ش اسلوموشن رقص شکم رقاصه های بندری را برای ش تداعی می کرد؛ و حالا... صفات و کردار «صاحبِ ذوالفقار» و آن زندگی پُرافراط و تفریط ش، که «مُلّا» ی شان جزء به جزء وصف می کرد و باعث سرگردانی وهراس ش می شد! بعد... توصیف جهنم، و خصوصاً وصف بهشت، آن «اور ـ کازینو»ی مرد سامی... و اکنون اصول و فروع دین که بعد از انقلاب نُه تا شده بودند: اول «نماز» دوم «روزه» سوم «خمس» چهارم «ذکات» پنجم «حج» ششم «جهاد» هفتم «امر به معروف» هشتم «نهی از منکر» و... نُهم... «اطاعت امرولیّ فقیه!» و حالا... یادش آمد که هرسال «پیشنماز» مسجد محله به خانه شان می آمد و آن وقت با پدر می نشستند و دو روز تمام بر سر کم یا زیاد پرداخت خمس و ذکات چانه می زدند و دست آخر، فنجان ها و قاشق ها و چنگال های نقره ای که دوباره در گنجه های دیواری خانه پنهان می شد، علامت فیصله ی کار بود... دید یک بار که در حضور«پیشنماز» خواهر، که تازگی دیپلمه شده بود، از پدر پرسید:«چرا اصلأ باید این همه داشت که به آن خمس و ذکات تعلق گیرد؟!» چنان تودهانی خورد، که تا روز آخری که خواهرش را دید، لبخندش را ندید، مبادا حُفره های پشت لب های ش دیده شوند! و بعد... «طاعون صدامی» و غزوات هولناک ش! و سرآخر... فرار و در بدری و سکته ی مادر و ورشکستگی پدر، و این که پدر معتقد بود:«باعث همه این ها، بی اعتقادی اوست!» پس باید به جبهه می رفت، از درون آتش می گذشت تا پاک می شد، که نشد!

***

با فرمان «آقامهتی» راننده ترمزکرد وهمه برگشتند و دیدند و شنیدند که «آقامِهتی» دوبار فریاد زد:«پنج تومن، پنج تومن... نمی خواهی» در های پشتی مینی را باز کرد:«بسلامت... کُس کش!» راننده که ازترمز بی جا جوش آورده بود، ناشکیب ازتوی آینه دریده پرسید:«چی میگه... کُس کش؟!» و جواب شنید:

ـ «میگه سه تومن کَس کش...!»

ـ «تا کجا؟»

ـ «پُل سفید!»

ـ «بندازش پائین... کُس کش!!»

و «آقامِهتی» هم، با بار و بُنه و یک دسته مرغ های پا بسته ش انداخت ش پائین و درهای دو لنگه ی پشتی زنگ زده را خشک و پُرصدا به هم کوفت.

«سربازامام زمان» ابتدا کمی احساس غرور کرد، اما کمی هم ترسید؛ و خیلی هم دل خور شد؛ چون از «مُلّا» ی شان شنیده بود که منقول است که فرموده اند ـ در فوائد صبر:«تو فحش را زمین بیانداز، فحش خورش خودش آن را بر می دارد!» پس، حالا دست در جیب شلوارش کرد و از توی آینه به راننده زیرنگاهی انداخت که نگاه ش به دست ش بود و ناخودآگاه تند به عقب برگشت، و جزسکوت مسافران و صدای بلند موتورمینی و ریزش سیلی باران روی سقف و پنجره ها چیزی ندید و نشنید. خواست اعتراضی کند، اما نکرد؛ خودش هم فهمید چرا؟! درعوض خشک و کوتاه، بلند خواست:«برمحمد صلوات!» جوابی نشنید. سکوت! ولی، این بار به سوی مسافران چرخ نخورد، خیزبرنداشت که هیچ، حتی صلوات زیرلبی اش را هم نیمه کاره خورد و در ادامه فقط خودش خودش را شنید، که خیره بر کف موکتی آلوده ی مینی، خشمگین گفت:«کُس کش!»

***

مینی اکنون در سرازیری می تاخت. دانه های درشت باران روی شیشه ها ننشسته به چپ و راست و بالا و پائین می جهیدند. جاده صاف نبود. تا کمرکش گِلی هم بود. مینی پی در پی تکان های درشت و ریز می خورد، چپ و راست می رفت. راننده به سختی جلوی ش را می دید و هرچندی یک بار، «آقامِهتی» که کنارش روی چهارپایه ی چوبی کوچکی نشسته بود، از گوشه ی شکسته ی میانی شیشه ی جلو، شیشه ی جلوی ش را با لنگی چرک و نیمه پاره شفاف می کرد.

حادثه شدنی بود و وحشت ازآن ناگزیر! و حالا این مرتبه، کسی با صدائی شکسته و خفه ازته نالید:«لعنت برشمرظالم!» وهمگی خشک ویک صدا پُرصدا جواب ش گفتند:«لعنت...!» و «سربازامام زمان» که اکنون جرئت یافته بود، سه بار نعرید کینه مند:«لعنت... لعنت... لعنت...!» و راننده هم، که دیگر گرد کاملاٌ در مغزش نشسته بود و تصمیم ش را گرفته بود، ضمن آن که ازتوی آینه به «سرباز امام زمان» زُل زده بود، دیوانه وار تکرار کرد:«بیش باد... بیش باد... کُس کش!!» و نیم خیز و تاه شده بر روی فرمان، با همه ی وزن ش، بر پدال گاز تا ته فشار آورد!
مجید فلاح زاده

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد