logo





صفحاتی از "بيراهه هاىِ راه"

دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵ - ۱۴ نوامبر ۲۰۱۶

عباس هاشمی

چریک‌های فدایی خلق گرچه از طبقات و لایه‌های متفاوت و با فرهنگ‌ها ، اخلاق و آداب خانوادگی مخصوص خود به سازمان پیوسته بودند، اما "فضا"ی صميمى و انقلابی موجود در تیم‌ها جنبه‌های مثبت فرهنگی و اخلاقی را در انواع تیپ‌ها برمی‌انگیخت: یگانگی حرف و عمل، پیش‌قدم بودن برای خطر کردن، خود را سپر دیگری کردن، احترام عمیق به یکدیگر گذاشتن، منافع جمع و دیگر رفقا را بر منافع فردى خویش ترجیح دادن، تواضع و فروتنی در قبال رفقا داشتن، راحتی و سلامت در انتقاد کردن و توان انتقاد شنیدن، انتقاد از خود کردن و شوخ طبعى و خوشرويى، این‌ها عناصری از فرهنگ و اخلاق چریک‌های فدایی خلق بود که در مناسبات فى مابين در تیم‌ها به چشم می‌خورد. این فضا گاه دستخوش رویداد‌هايى هم شده است.
مقدمه :

سى وسه سال پيش يعنى در پاييز سال ١٣٦١ در چنين فصلى كه طبيعت با رنگهاى مخصوص اش، چشم انداز ديگرى را به نمايش گذاشته بود؛ به كردستان رفتم... و پس از مدتى براى ادامه ى معالجه در فرانسه كه سه سال به تاخير انداخته بودم، ايران را ترك كردم! اما من هم مثل بسيارى از فعالين سياسى كه ضرورتا ايران را ترك ميكردند، در خيلِ تبعيديان قرار گرفتم!
حال احساس ميكنم اين پاييز هم باز چشم انداز غريبى را پيشِ رو گشوده است!
در اين سالها مختصر خاطراتى از "بيراهه هاىِ راه" و از شعله اى روشن در دلِ سياهي هاىِ سال هاى ديكتاتورى شاه و زندگى مخفى نوشته واينجا و آنجا منتشر كرده ام. آنچه اينك ميخوانيد اما تاكنون منتشر نشده، احساس ميكنم اين يادداشت ها مناسبِ چنين فصلى ست!

در چند ماهِ آينده مجموعه اى از اين خاطرات و يادداشتهاىِ قبلى ام ( كه رفقايى ارجمند جمع آورى وتجديد تايپ كرده اند)، به نام "از بيراهه هاىِ راه "منتشر خواهد شد.
بر اين باورم؛ اگر زندگی واقعی چریک‌های فدایی خلق بازگو نشود ، باز هم داستان‌های واهی و خیالی حول این زندگی افزون خواهد شد و تعبير و تفسيرهاى ويژه به آن خواهند بست !
بى شك در توضیح و انتقال اين زندگى بويژه تشریح اخلاقیات و منش انسانى آن رفقا زبانم قاصر است. وبراستى بر این باورم که این کار "از دست و زبان" شعر و رُمان "بر‌آید" :
از لب دریا چه گویم لب ندارد بحـر جان/
برفزوده ‌ست از مـکان و لامــکان ای عاشـقان!
گر کسی پرسد کیانيدای سراندازان شما/
هان بگوییدش که جانِ جانِ جان، ای عاشقان!
بهمين جهت يادداشتهاىِ من تنها اداىِ دينى ست به شانسى كه نصيبم شده و به اينكه "مدتى با گل نشستم" و در كنار انسانهايى مصمم و زيبا نوعى ديگر از زندگى را تجربه كرده ام، لذا انتقالِ احساس، شناخت و تجاربِ من از اين زندگى نه براى تبليغ و نه براى أهداف سخيف است ، ميخواهم شما را با جنبه هايى از واقعيتِ چريكهاى فدايى خلق و نوعى ديگر از نگاه و زندگى آشنا كنم. بخوبى واقفم كه نوشته هاى من نوشته هايى پراكنده و قطعا محدوديتها و نقص هاىِ فراوان دارد، اما اين اشكال از طبيعتِ من ناشى ميشود كه قوى تر از من است ، پس بر من ببخشاييد. اميدوارم بتوانم در مجموع با اين نوشته هاى نا منظم و ناقص كه گاهى از جانم بيرون ميپرند به اين هدف حتى الإمكان نزديك شوم! طرحِ انتقادات و سوالهاى شما قطعا به رفعِ اين ايراد و حافظه ى من كمك ميكند و به جان آماده ىِ شنيدن و پاسخم !

***

تشكل چریک‌های فدایی خلق كه در شرايط سختِ ديكتاتورى نظامىِ شاه شكل گرفت براى حفظ امنيتِ خود و توضيحِ چيستىِ خويش دارای یک "اساسنامه" و یک "آئین‌نامه" بود. در اساسنامه ساختار تشکیلاتی، مرام و مشی سیاسی و در آئین‌نامه، دیسیپلین یا انضباط و مقررات زندگی چریکی تنظیم و تشریح شده بود. (متاسفانه نسخه اى ازآنها در دست نيست )
در آييننامه مثلا از قواعد "حركت در شهر" و ملاحظات امنيتى گوناگون و تقسيم‌بندى اسناد و نوشته‌هاى سازمانى در سه سطح: "دو صفر" براى اعضا، "صفر" براى كانديداهاى عضويت يا سمپاتيزان‌هاى نزديك و "يك" براى انتشار بيرونى يا علنى) و نيز ضرورت و توضيح برنامه ريزى و چگونگىِ زندگى روزانه وملاحظاتِ ضرورى ديگر .

برنامه‌های روزانه:
اين برنامه در فورم A4 و ساعت به ساعت خط‌کشی شده و در گوشه‌ی بالا، سمت چپ نوشته شده بود: "مستحکم باد انضباط تشکیلاتی" ...
در جدول برنامه‌ی روزانه ستونى پهن تر از بقيه ى ستونها برای "ملاحظات" وجود داشت که در آن "مسئول روز" انتقادات و کارهای روزانه‌ی رفقا را همراه با پیشامدهای احتمالی امنیتی و پيشنهادات یادداشت می‌کرد و در وقت برنامه‌ نویسی (شب) به آن‌ها رسیدگی می‌شد.
این برنامه در جدول ساعات روزانه‌ی خود از ساعت ٦ صبح تا ١٨ شب را شامل می‌شد و بقیه‌ی ساعات؛ به شام، برنامه‌نویسی و جلسه‌ی انتقادی (موردى ) و مطالعه‌ی جمعی و بحث سیاسی و نگهبانى شب اختصاص داشت و ٦ ساعت خواب.

پيكره ى سازمان

پیکره‌ی سازمان با چند شاخه و هر شاخه از چند تیم تشكيل شده بود ، كه آنرا "شوراى عالى سازمان " يا مسئولين شاخه ها و چند كادر مجرب هدايت ميكردند.(١) هر تیم تعدادی ارتباطات علنی و نیمه علنی (کارگری ـ يا دانشجویی) داشت. و هر شاخه خودکفا بود تا چنانچه ضربه‌ای به دیگر پیکره‌ها خورد، شاخه بطورمستقل کارش را ادامه دهد. برنامه‌های ماهانه برنامه‌هایی بود که با توافق و برنامه‌ریزی کلان مرکزیت برای شاخه‌ها و متناسب با وظایف تیم‌ها به تیم‌ها داده می‌شد. تیم‌ها همه از یک دیسیپلین واحد تبعیت می‌کردند. هر تیم شباهنگام پس از شام "برنامه‌نویسی" داشت و در "برنامه‌ی هفتگی" کارها و مسئولیت‌ها طی هفته و در برنامه‌ی روز کارها و وظایف روز قید می‌شدند. هر شب برنامه‌ی روز طى شده بررسی و کارها رسیدگی و نقد می‌شد. مجددا برنامه‌ی روز بعد نوشته می‌شد. (کارهای روزانه بسته به مسئولیت یا وظایف تیم می‌توانست متفاوت باشد، اما مطالعه‌ی فردی و جمعی و ورزش و کارهای روزانه‌ی خانه و برنامه‌نویسی امور مشترک همه‌ی تیم‌ها بود). هر روز یک نفر "مسئول روز" بود که به تهیه‌ی غذا و امور خانه و به پیگیری "برنامه‌ی روز" می‌پرداخت و در بخش آخر "برنامه‌نویسی" انتقاد و انتقاد از خود ـ چنانچه وجود ميداشت ـ صورت می‌گرفت و گاه در صورت بروز مسئله‌ای مهم یا اشتباهات امنیتی بزرگ جلسه‌ی خاص انتقاد و انتقاد از خود داشتیم. برنامه‌ی ماهانه بر مبنای وظایف هر شاخه و هر تیم متفاوت بود و خطوط کلی آن را مرکزیت تعیین می‌کرد.
اما به‌ رغم این یگانگی در تبعیت از یک برنامه‌ی واحد و دیسیپلین مشترک، سیمای خانه‌های تیمی را بيشترنوع وظایف، ترکیب اعضا و کاراکتر یا شخصيتِ افراد تیم تعیین می‌کرد: من این طور دیده‌ام که به طور کلی تیم‌ها و حتا افرادی که دارای ارتباطات (چه در بخش کارگری و دانشجویی، چه در سایر بخش‌ها) و یا مسئولیت‌هایی که تامل بیشتری می‌طلبید، بودند ، مسائل خُرد و ریز و اصطکاک یا نداشتند یا بسیار کم داشته‌اند. در پایگاه‌هایی که امور تدارکاتی و تولیدی را انجام می‌داده‌اند ( يعنى در محدوديتِ ارتباطى زندگى ميكردند ،) اختلاف سلیقه‌هایی بروز می‌کرده و اصطکاک به وجود آمده. اما به طور کلی تک تک رفقا برای قبول مسئولیت به ویژه مسئولیت‌های خطرناک پیش‌قدم بوده‌اند. من حتا یک مورد ندیده و یا نشنیده‌ام که رفیقی از قبول مسئولیتی سرباز زده باشد! و این از آن رو ميتوانسته بوده باشد که نوع تربیت و اخلاقی که داشتیم با اهداف، فعالیت‌ها و اعتقادت‌مان یگانه بود و اعتماد و احترام مى آفريد. ما احترام محسوسى برای رفقای خود قائل بودیم. سایرین را شایسته‌ و صميمانه بسيارى را شايسته تر از خودمان می‌دانستیم و با جان و دل خودمان را سپر بلای رفقای دیگر می‌کردیم. بعنوان مثال در عمليات پخش اعلاميه با "اعلاميه پخش كن" كه با انفجار اعلاميه ها را به آسمان پرتاب ميكرد و بيشتر و وسيعتر پخش ميشد، خطر درگيرىِ با پليس در اينكار بيشتر وجود داشت، من به چشم خودم داوطلب شدنِ رفقا را به شكلِ بهانه تراشيدن ديده ام مثلا "صبا" : " تو قيافه ات چريكى ست و بهتر است من بروم " و فورا فردوس ابراهيميان " نه من مناسبتر از شماهام " ...
البته یکى دو مورد متفاوت هم شنیده و ديده ‌ام : رفیقی در مشهد با "حمید مؤمنی" هم پایگاه بوده و رفیق مؤمنی را که مدام کار "تئوریک" انجام می‌داده: خواندن و نوشتن و افزون بر آن لابد چون غيرچالاك هم بوده، مورد انتقاد (بخوان سرزنش) قرار می‌دهد که چرا در جهت بالا بردن ظرفیت‌های چریکی خود تلاش نمی‌کند!؟ رفیق مؤمنی هم ضمن توضیح تئوریک درباره‌ی نقش و وظيفه ى روشنفکران و تفاوت آن‌ها (روشنفکر و روشنفکر متعهد، مبارزين و کمونیست‌ها...) رفیق را یک مبارز ضد دیکتاتوری می‌دانسته و به او "رفیق" نمی‌گفته است!
یک مورد دیگر هم از این دست برخوردها را به خاطر دارم که یکی از "رفقا" به انتقادكردنِ خود من داشت: در یک برنامه‌ی مطالعه‌‌ی جمعی که "نبرد خلق" شماره‌ی ٧ (آخرین نشریه‌ی پیش از ضربات) را می‌خواندیم، من گفتم دستنویس این سرمقاله را رفیق "بهزاد امیری دوان" به من داد که بخوانم و من چهار انتقاد به این سرمقاله داشتم، ولی هر چهار تا همچنان باقی‌‌ست!
آن رفیق با تعجب به حرف من گوش داد و چون می‌دانستیم این سرمقاله را رفیق "حمید اشرف" نوشته، برخورد مرا به نوعی "روشنفکرانه ـ خودپسندانه" خواند! که یعنی: مگر روی نظر رفیق حمید اشرف هم می‌شود نظری داشت؟!
برایم خیلی عجیب بود. گرچه "رفیق رحیم" به دفاع از حق انتقاد بی‌چون و چرا برخاست و جواب او را داد، اما برای من غمگین بود، غمی که از نازل بودنِ سطحِ شعور و دانش عمومىِ اين رفقا حكايت داشت چرا که "قدو قامتِ" رفقاىِ اوليه را خوب به خاطر داشتم، آن رفقا نگاه ديگرى به انتقاد داشتند و اساسا ماركسيزم را نقد مداوم تعريف ميكردند! هاشم باباعلى كه تاريخچه‌ى تحولات اجتماعى سياسى را از "مشروطه تا سياهكل" نوشته بود و نوشته اش دست كمى از كارهاى رفيق بيژن جزنى نداشت، گوش اش همواره براى شنيدن انتقاد باز بود، منصور كه در دانشگاه بسيار زبده و باهوش بود در مورد همه چيز از من هم نظر پرسى ميكرد، نسترن آل‌آقا و بهزاد امیری‌دوان همين طور، بهمن آژنگ نه فقط در چشمِ ما، كه براى بسى از روشنفکرانِ مختلف سمبلِ دانش، متانت و تواضع بود، هرگز خودش يا كسى را عقل كل نميدانست! آن رفقا حتا پیش از مخفی شدنم ميديدم كه از انتقاد استقبال ميكردند: مثلا پیش از عضوگیری رفیق حسین حق‌نواز از من خواسته بود که نظرم را راجع به نظرات سازمان بنویسم. من دو نظریه در مورد "شرایط عینی انقلاب" در ادبیات سازمان دیده بودم و آن را به عنوان تناقض مطرح کردم. (که بعدا به عنوان اختلاف نظرات رفیق مسعود و رفیق بیژن علنی شد). جالب است که رفقا در نامه‌ای به توجیه مسئله پرداخته و صادقانه باید بگویم مرا هم متقاعد کرده بود. (بعدا از طریق رفیق لیلا كه در دوره اى منشىِ رفيق مومنى(٢) محسوب مى شد، فهمیدم که دست‌ نوشته رفیق مؤمنی بوده است!) اما در عین حال چنان مرا تشویق و تحسین کرده بودند که هرگز ديدن اينگونه رفقا را كه حالا در سازمان ميديدم تصور نمی‌کردم!
رفقا نوشته بودند: "اینکه رفقا نگاهی انتقادی به همه چیز داشته باشند و فکر بکنند، رشد و بالندگی سازمان را تضمین می‌کنند و ما خوشحالیم که تو دقت و نگاهی انتقادی داری".
... بازگردیم: از پیش‌قدم بودن، از خطرکردن و جان بر کف بودن رفقا می‌گفتم، بگذاريد خاطره اى را دراين مورد نقل كنم! سال‌ها‌ست اين خاطره و باورى كه داشتم ، شیرینیِ واقعیت زیباىِ برخاسته از اخلاق انقلابی را در کامم تلخ کرده است:
هنوز علنی‌ام، (بعدها البته مطلع ميشوم كه شاخه‌ی مشهد مرکز اصلى انتشارات سازمان و محلِ تولید نارنجک بوده است.) باید با اتومبیلی علنی محموله‌ای از کتاب و پوسته ى نارنجک را به تهران برسانم. در کوچه‌ای از خیابان‌های شرقِ تهران اتومبیلم را پارک می‌کنم. دو کوچه آن‌طرف‌تر بر تیری علامت سلامتی می‌زنم و ساعاتی بعد سر قرار حاضر می‌شوم. سویچ ماشین را به رفیق می‌دهم. ساعتی بعد ماشین خالی را بازپس می‌گیرم! اولین بار است همدیگر را می‌بینیم. با خنده بغلم می‌کند. خیلی زود او را می‌شناسم. نمی‌دانم چرا به او نمی‌گویم تو را شناختم؟! شاید باورم نمی‌شد!؟
حسین حق‌نواز (رفیق منصور) همان روزِ بازگشت در ساعاتی که پیش‌بینی کرده بودیم تلفنی خبر سلامتی مرا می‌گیرد و قرار فردايش را تأیید می‌کند. سر قرار می‌پرسد: مشکلی پیش نیامد؟! می‌گویم اگر مشکلی پیش می‌آمد که من اینجا نبودم! ولی سفر جالبی بود. (می‌خندم و در دل ميگويم اگر خبرى ميشد همان ديروز در راديو ميشنيدى!) می‌گوید چطور؟! می‌گویم خیلی خوشحالم که رفیق "حمید" را دیدم، اما کار اشتباهی‌ست که او سرقرار یک علنی می‌آید! می‌خندد و می‌گوید "نه بابا! حمید که سرقرار نیامده. محمود بود!" می‌گویم "یکی از دوستان خیلی نزدیکم که هم‌کلاس رفیق بوده برایم از نشان روی بینی‌اش گفته بود و با اینکه رفیق روي‌اش را کرم‌مالی کرده بود دیده می‌شد!"
باز هم قبول نميكند. ميگويم"به رفیق انتقاد دارم." بعد كه جای‌اش را رفیق "نسترن آل‌اقا" گرفت و دیگر سر قرار من نمی‌آمد، جواب انتقاد مرا چنین داده بود: «به رفیق بگو به خاطر همین کارها حمید اشرف‌ام!» من بر انتقادم افزودم، گفتم" به نظر من رفیق نه تنها نباید سر این نوع قرارها بیابد حتا درست این است که از ایران خارج شود "و رفیق باز گفته بود: «من تا در ایران هستم حمید اشرف‌ام.»
من سالیان سال بر این باور بودم که این انتقاد من از اصوليتى "بی‌چون و چرا " برخوردار است و به دلیل درستی‌اش می‌توانسته متحقق شود. اما مرور زمان و به ویژه در تجربه دریافته‌ام که زمینه‌های مادی، شروط مهمی برای تحقق اصولیت‌ها هستند. انتقاد من یعنی حفظ رهبری اصولیت داشت اما مساله این است که در آن زمان هنوز تشکیلاتی شکل نگرفته بود که توان تفکیک «رهبری» را از "بدنه" ‌ی خود داشته باشد. و سیمای «رهبری» هم در جنبش چپ هنوز با رهبران "خائن"، "ترسو" و "گریخته از وطن" و "میدان نبرد" شناخته می‌شد. و لُب کلام حمید اشرف این بود که حضور در صحنه‌ی عمل به رهبری معنا می‌بخشد.
حالا حقیقتا نمی‌دانم آن خواست اصولی من تا چه اندازه عملی بوده و معنای واقعی خودش را داشته، یعنی اگر حمید اشرف از ایران خارج می‌شد همچنان حميد اشرف ميبود؟! به راستی که جنبش چریکی برای "لايروبى طويله‌ى اوژیاس"(٣) هزینه‌ی سنگینی پرداخته است!

خانه هاى تیمى

خانه‌های تیمی اشکال گوناگونی داشتند. این تفاوت‌ها به چند عامل بستگی داشت:
نوع فعالیت‌های تیم (دانشجوئی، کارگری، ارتباطات ، تداركاتى ...) ترکیب رفقای تیم و محل یا منطقه‌ی تیم به لحاظ طبقاتی (بالا یا پائین شهر بودن) و البته امکانات مالی و شانس فراهم کردن خانه‌ی متناسب با این عوامل. چرا كه فراموش نكنيم ساواك بنگاههاى معاملات ملكى و استيجارى را مجبور به همكارى و گزارش كرده و پيدا كردن خانه بطور جدى شانسى و مشكل شده بود! و بى سبب نبود كه برغم خطرناك بودن؛ از امكاناتِ علنى و رفقاىِ علنى گاه و بيگاه استفاده ميشد و ضرباتى هم بدنبال داشت.
در هر صورت از خانه‌هایی که امکان کنترل و زیرنظر گرفتن‌شان آسان بود، پرهیز می‌شد؛ از همسایگان فضول نیز. گاه برای چنین همسایگانی توجیهاتی ساخته می‌شد که همه چیز عادی جلوه کند.
ـ وضعیت ظاهری ما (پوشش) متناسب با موقعیت خانه و به توجیهات شغلی ما ربط داشت.
ـ از انجام حرکات شک‌ برانگیز و نقل و انتقالات غیر عادی خودداری می‌کردیم و یا با توجه و دقت آن را انجام می‌دادیم. زنان يا رفقاىِ دختر نقشى چشمگير در اين زمينه نيز به عهده داشتند .
ـ وسائل خانه‌ها فقط در صورتی که با برخی در و همسایه‌ها رفت و آمدی وجود داشت، یا ورودی خانه طوری بود که درون خانه دیده می‌شد، وسائلی شبیه خانه‌ی دیگر مردمان در ورودی آن و يا در خانه وجود می‌داشت ورنه وسائل زندگی در خانه‌های تیمی بسیار ساده و کم بود و گاه به یک پریموس و گلیم و پتو و کتری هم خلاصه شده است!

روابط و مناسبات در خانه هاىِ تيمى

چریک‌های فدایی خلق گرچه از طبقات و لایه‌های متفاوت و با فرهنگ‌ها ، اخلاق و آداب خانوادگی مخصوص خود به سازمان پیوسته بودند، اما "فضا"ی صميمى و انقلابی موجود در تیم‌ها جنبه‌های مثبت فرهنگی و اخلاقی را در انواع تیپ‌ها برمی‌انگیخت: یگانگی حرف و عمل، پیش‌قدم بودن برای خطر کردن، خود را سپر دیگری کردن، احترام عمیق به یکدیگر گذاشتن، منافع جمع و دیگر رفقا را بر منافع فردى خویش ترجیح دادن، تواضع و فروتنی در قبال رفقا داشتن، راحتی و سلامت در انتقاد کردن و توان انتقاد شنیدن، انتقاد از خود کردن و شوخ طبعى و خوشرويى، این‌ها عناصری از فرهنگ و اخلاق چریک‌های فدایی خلق بود که در مناسبات فى مابين در تیم‌ها به چشم می‌خورد. این فضا گاه دستخوش رویداد‌هايى هم شده است. به‌ویژه پس از ضربات مهلک بر رهبری سازمان در سال ١٣٥٥. (من در مطلب کوتاهی تحت عنوان «خلاف تشکیلاتی» جنبه‌های ظریفی از این "افت" و تاثیرات آن را نشان داده‌ام.)
( لينك "خلاف تشكيلاتى": http://dialogt.de/abbas_hashemi-2/ )

غذا در خانه هاى تيمى

ـ جیره‌ی غذاىِ روزانه معادلِ ٢٥ ریال برای هر نفر در نظر گرفته شده بود که بعدا کمی افزايش يافت. (چرا که به نظرِ یک پزشک عضو سازمان با این مقدار پول، امکان تهیه‌ی حداقل مواد غذایی لازم برای هر فرد وجود نداشت.) غذاهای ما ساده و میزان پروتيين آن کم بود. اندکی میوه، سیب‌زمینی و گوجه‌فرنگی. نان و پنیر و انگور در ماه ‌های گرم و گاهی سوپی ساده در زمستان‌ها! (این نوع امساك گرچه امرى عادى نزد ما بود اما حالا من آنرا جزيى از همان "رياضت كشى هاىِ آگاهانه" ارزيابى ميكنم و توجيه اش هم اين ميتوانسته بوده باشد كه: درعوض ميتوانيم اعلاميه ها و جزوات بيشترى منتشر كنيم) چرا كه در ازاىِ هر يك ريال امكان تكثير چند اعلاميه وجود داشت ... و عوارضِ سوء تغذيه و كمبود ويتامين هم معمولا پس از ساليان ظاهر ميشود كه قاعدتا آنگاه ما ديگر نيستيم !

اخلاق در ميان چريكهاى فدايى خلق

بجز جنبه هاىِ جزيى اخلاق كه در بالا ذكر كردم "اخلاق" در قاموسِ چريكهاىِ فدايىِ خلق از ويژگىِ خاصى برخوردارست: رويكردى ست ويژه به سياست و بعبارتى ظهورِ نوع جديدى از روشنفكراست . به نظرم همانطور كه ماركس در تئورى توانست ايدئولوژى را كه از سر برزمين بود و "وارونه" ، بر روى پا بنشانَد ، چريكهاىِ فدايى خلق هم با يگانگىِ حرف و عمل و تركيبى از خلوصى هوشمندانه و جسارتى كم نظير توانستند سياست را از سياست بازى جدا كرده و نوع ديگرى از سياست، و نيز نوعى ديگرى از روشنفكر سياسى را به نمايش بگذارند !
و همين ويژگى ست كه باعث شده حتى امروزه كه ديگر آن سازمان وجود ندارد ارتجاع از شبح اش از اسم اش و از الگويش چنان بترسد كه ده ها و صدها قلم به مزد و نشريه ى باصطلاح فرهنگى و تئوريك و مبالغ هنگفتى بودجه براى تخريبِ سيمايش اختصاص دهد.
اما پدیده‌ی چریک های فدایی خلق را بعنوانِ جنبشى انقلابى ، با "مارکسیزم" شان یا نوعِ "اخلاق"شان يا "مشی" شان یا "خصائل" شان و "اجزاء" دیگرشان جدا جدا نمی شود مورد نقد قرار داد. مگر آنکه آن را به صورت پدیده ای اجتماعى ومرکب در بستر تاریخی ـ فرهنگی زمانه ی خود شناخت و سپس اجزاء آن را بر مبنای چنین کلیتی مورد بررسی و شناسایی قرار داد. آنچه مهم است اصالت یک جریان است لذا شناخت ماهیت این پدیده مقدم بر هر چیزیست. براىِ شناخت ماهیت، كافيست بدانيم که این جریان چه اهداف و سمت و سويى داشته و حامل چه عناصری از ترقیخواهی و یا چه عناصری از واپسگرایی بوده است. هـمچنانكه با همين معيار ميتوانيم ماهيت قلم به مزدان و نشريات و ارگانهاى مذكور را بشناسيم.
برخی هم از سر لاقیدی یا از روی غرض‌ورزی "سازمان چریک‌های فدایی خلق" را همتا و همسان " مجاهدين" و جریانات مذهبی رادیکال قلمداد می‌کنند. این هم درست نيست‌. البته چنانچه قرار باشد در پسِ هر پديده اجتماعى (كه بالإجبار حامل عناصرى از گذشته اجتماعى و فرهنگىِ خود ميباشد و جامعه ى ما هم كه گذشته اى اسلامى داشته) پيشينه اى يا ارثيه اى مذهبى جُست، به نظر ميرسد چريكهاى فدايى خلق از فرهنگِ "قلندريان" و"عياران" كه رويكردى انسانى بود، كرته اى به ارث برده باشند! البته در فرهنگِ گذشته ىِ ما شاهنامه و حماسه هاىِ آن و سياوش ها هم وجود دارد!
بهررو این دو جریان نه تنها دارای دو گذشته و ریشه‌های فکری و فرهنگی متفاوتی بوده‌‌اند از لحاظ أهداف و سمت و سو نيز فرق داشته اند (حتى درمباحثات بین مجاهدین مارکسیست و چریک‌های فدایی خلق این تفاوت‌ها مشهود و محسوس است) امیدوارم پژوهشگرانى به این مهم بپردازند.

نقلِ یک خاطره


بگذارید برایتان خاطره‌ای را نقل کنم از آن زمان که رفقای جنگل و أعضاء خانه‌های تیمی تقريبا همه ضربه خورده‌اند و حماسه‌آفرینان سیاهکل به "سیاه‌چال" افتاده‌اند: شلاق‌ها و کابل‌ها تن‌ها را مجروح و زخمی کرده است. پشت مسعود احمدزاده را با آتش اجاق و اطو سوزانده‌اند. پاها اکثرا خونین و چرک‌آلود است. برق نگاه‌ها اما از "ببرهای جنگل" نشان دارد. تعدادی برق چشم‌شان کم‌سوتر یا خاموش است ـ رو دست خورده‌اند یا بد بازجویی پس داده‌اند ـ یکی هم "خراب کرده " است. اما همه می‌دانند که "سیاهکل"‌ی‌ها آب در خوابگه مورچگان ریخته‌اند. و شاید برخی شان انقلاب را عنقریب می‌بینند و گمان می‌کنند اگر ضربه نمی‌خوردیم، "موتور کوچک"، "موتور بزرگ" را به حرکت می‌آورد و آرزوهای زیبا در یک انقلاب توده‌ای متحقق می‌شد!؟ آذرماه سال ١٣٥٠ است! دستگيرشدگانِ گروه چریک‌های فدایی خلق همه در "اتاق عمومی" جمع‌اند. اکثرا محکوم به اعدامند: (رفقا مسعود و مجید احمدزاده، عباس و اسد مفتاحی، مهدی حاجیان، سعید آریان، حمید توکلی، بهمن آژنگ، مهدی گلوی، محمد علی پرتوی، مهدی سوالونی، رحیم صبوری ، بهرام قبادی، اصغر ایزدی كه خاطره را برايم نقل كرده و تعدادی دیگر). رفیق گلوی با صدایی خاص چنین دکلمه می‌کند:
"اگر همه‌ی مردان عالم یکی شوند!/ اگر همه‌ی درختان عالم یکی شوند!/ اگر همه‌ی تبرهای عالم یکی شوند!/ اگر همه‌ی آب‌های عالم یکی شوند!/ آنگاه آن مرد، آن تبر را بردارد و به کمر آن درخت بکوبد!/ آنگاه آن درخت در آن آب می‌افتد و می‌گوید شَلَپ!" (!)
ظاهراً این شوخی هم مثل بسیاری دیگر از شوخی‌ها می‌تواند برای تغییر فضا و خندیدن و تجدید قوا گفته شده باشد، اما به گمانم در این دکلمه نوعی طنز است که نشان از اخلاق و روحیات رفقای اولیه دارد؛ اخلاقی فروتنانه و نگاهى ژرف كه از نسبی ديدنِ مفاهیم اساسی مایه می‌گیرد. من فكر ميكنم رفیق گلوی با این طنز می‌خواهد بگوید؛ رفقا درست است که ما "سیاهکل" را به پا کردیم، آب در خوابگه مورچگان ریختیم، زیر شکنجه‌های طاقت‌فرسا تاب آوردیم، بر بیدادگاه‌های شاه شوریدیم، دفاع ایدئولوژیک کردیم و صلاحیت آن را رد کردیم. اما نه بر خود غره شویم و نه بر همرزمان خویش سخت گیریم...
«ما به سان موج‌ها اندر قیام و در سجود
تا پدید آید نشان از بی‌نشان...» گردآمدیم!
این است تصویری که من از اخلاق رفقا ی اولیه دارم. سند دیگری که نشان از همین روحیه دارد «نوارهای گفتگوی بین حمید اشرف ...و تقی شهرام...» است. من‌باب‌مثال: حمید اشرف با اینکه همان دوره در درون سازمان از "تورم" نیرو و "عضوگیری بی‌رویه" صحبت می‌کرد، در گفتگو با مجاهدین مارکسیست شده صحبت از "دو تا و نصفی عضو"می‌کند!

روابط زن و مرد و مسئله‌ی عشق و میثاق آن در سازمان چریک‌های فدایی خلق

این حقیقتی‌ست که در سازمان چریک‌های فدایی خلق رابطه‌ی جنسی و نیز صرف مشروبات الکلی ممنوع بوده است! اما باید دانست که اولا اين امربخاطر تمركز هرچه بيشتر بر كار و فعاليت انقلابى بوده و نه امرى مذهبي يا اخلاقى وچنین گزینش‌هایی منحصر به فدائيان و کشور ما هم نیست و ثانیا به مشی و اعتقادات خاصی مربوط نمی‌شود. اگر به تاریخ تحولات اجتماعی و انقلابی جهان به دقت بنگریم می‌بینیم که در همه‌ی آن‌ها برهه‌هایی هست که پیشگام در مقياس وسيع (حتى برخى متفكرين بزرگ ، فلاسفه و بعضى عرفا) یا عناصرفكر تحول اجتماعی یا سیاسی "مصمم" به نوعی سخت‌گیری بر خویش شده‌اند. انگلس در این مورد از نوعی "ریاضت‌کشی آگاهانه" صحبت می‌کند.
این سخت‌گیری و یا نوعی "ریاضت‌ کشی" در حاليکه تمرکز‌بخش است البته كه خُسران‌هایی هم به دنبال دارد و افراط و تفریط‌ هایی به بار می‌آورد که از پس زمینه‌های فرهنگی، اجتماعی و میزان دیکتاتوری و سطح شعور و آگاهی و تجربه‌ی پیشگام هر جامعه برمی‌خیزد. به همین خاطر نه تنها تجربه و آگاهی همه‌ی گروه‌ها و سازمان‌های مشابه در دنیا همسان نیست بلکه در هر سازمان و گروه یا حزبی رویکرد‌های متفاوتی وجود دارد که هر کدام ريشه هاى خود را دارد ونقد جداگانه‌ای می‌طلبد.
اما وقاحت آشكار این‌ست که رژیم جمهوری اسلامی، كه يكى از فاسدترين ديكتاتورى هاى دنياست و در تمام طول حیات سیاسی‌اش (بی‌وقفه) نه تنها مخالفین عقیدتی (ایدئولوژیک ـ سیاسی) خود را قتل عام کرده و می‌کند و از کشتن آحاد اقوام متفاوت و ادیان ديگر و حتى افراد نزدیک به خود اما متفاوت را هم می‌کشد و اِبايى ندارد، همزمان عده‌ای مزدور را وردستِ خود گمارده تا در نشرياتِ فرهنگى- اطلاعاتى اش "خشونتِ" "چریک‌های فدایی خلق" را برای‌اش نقد کنند! و ازچريك "ششلولبند " بسازند!
در عوض اما جلوی "ایمپالای"(٤) زرد يا سفیدشان را نميگیرد و موقعیت و کرسی‌هاشان برقرار ميماند؟!

یک تجربه!

و در پايان می‌خواهم یک تجربه را (در این سازمان) که به خودم مربوط می‌شود برایتان نقل کنم. برایم همیشه دشوار بوده است (و اکنون نیز) که آنرا با بیانی شایسته و دقیق روی کاغذ بیاورم. سی سال است که این کار را نتوانسته ام به انجام رسانم، به نظرم فصلِ مناسبی‌ست. گرچه توان نويسندگى ام مناسب نباشد، می‌دانم روزی نویسنده‌ای، يا کارگردانی زبده توجه‌اش به این واقعه جلب می‌شود آنگاه حق مطلب ادا خواهد شد! زیرا این نوع تصادف و شانس كم اتفاق افتاده است، گرچه هر مورد و تصادفى منحصر به فرد و ویژه است!

روز ٧ تیر سال ١٣٥٥ با "بهزاد امیری دوان" سرقرارِ "حمید اشرف" می‌روم که مرا هم به "پایگاه مهرآباد" ببرد. (همان جايى كه فردايش رهبرى سازمان ضربه خورد) حمید اشرف می‌گوید "فعلا منتفی‌ست" وضع امنیتی بد است و ميرود! در محلِ "قرار" هم با دیدن عوامل مشکوک، براى من هم محسوس بود! ومن براى نخستين بار رفيق حميد را فاقد خونسردىِ هميشگى و كمى كلافه يا شتابزده ديدم! ٨ تیر رفیق حمید و تنی چند از رفقا کشته می‌شوند! ۹ تیر بهزاد امیری دوان نزدیک محل کار من در "سه راه آذری" آخرین "ديزى" را با من می‌خورد، ١٠ تیر او هم کشته می‌شود. در این سلسله ضربات ارتباط من با سازمان قطع می‌شود. ١٠روز متوالی در تهران "قرار ثابت" اجرا می‌کنم. گویی هیچ‌کس زنده نمانده است! به مشهد می‌روم. حسین (غلام حسين بيگى ) آخرین عضو محفل‌مان را، قبل از مخفی شدن به رفقا معرفی کرده‌ام. اما گفته‌ام "مخفی‌اش نکنید. او به درد کارهای علنی می‌خورد! " کمی شک دارم که مخفی‌اش کرده‌اند یا نه، تنها شانس ارتباط‌گیری من است. در هوای گرگ و میشِ صبح به پنجره‌ی اتاقش می‌زنم به رویم درمی‌گشاید. ديدار غريبى‌ست، همدیگر را محکم بغل می‌کنیم و سخت می‌فشاریم. از نيكبختىِ من فردایش با "رحیم" قرار دارد. يك شب را در ساختمانهاىِ نيمه تمام "چهارصددستگاه" سر ميكنم، فردايش رحیم ( رفيق فرجودى) كه گویی منتظر من بوده، مرا چشم‌بسته به خانه‌ی تیمی اصلى مشهد ميبرد ( پايگاه مادر).
[ظاهرا از تهران من و "حمید یوزی" (قاسم سیادتی) باقی مانده‌ایم. حمید به خاطر قطع ارتباط تصادفی‌اش بدنبال فرار از یک درگیری (خانه زیبا) و قطع ارتباط چند ماهه و من از شانس کار در کارخانه شاید!؟ چرا که در کارخانه فقط سيانور داشتيم و اسلحه نمی‌بستیم و در مجموع ارتباطات کارگری با ملاحظاتِ امنیتی بيشترى همراه بود]
دو سه ماهی در مشهد می‌مانم اما "چشم ‌بسته". باید هرچه سریع‌تر من و صبا بیژن‌زاده (و بعد فردوس ابراهیمیان) اولين پایگاه بعد از ضربات ٥٥ را در تهران احیاء کنیم. همه چیز آماده می‌شود. قرارها را می‌گذاریم. دوباره "رحیم" با موتورسیکلت این بار اما مرا به گاراژ "میهن‌نورد" می‌برد که به تهران بروم. پیش از خداحافظی از من می‌پرسد: "چیزی ندیدی، حدس نمی‌زنی پایگاه کجاست؟ " می‌گویم چیزی ندیدم اما چون اینجا زادگاهِ من است از بوی تپاله‌ها حدس می‌زنم حوالی "قلعه‌ آبکوه" هستید! می‌گوید سوار شو. دوباره مرا به پایگاه برمی‌گرداند. یکی دو ماه دیگر در مشهد "چشم‌بسته" می‌مانم تا ظاهرا رفقا پایگاه را عوض کنند. در اين پايگاه رفقا رحيم (فرجودى) ، ليلا( ويدا گلى آبكنارى) كوچك خان (كاظم غبرايى ) و مهرنوش (قاجار) رفت و آمد دارند و من هم كم و بيش در كارها و برنامه نويسى عضو پايگاه به حساب مى‌آيم اما همچنان چشم بسته! در این مدت اقامت، تنها با رفیق رحیم (فرجودی) چشم‌ باز هستم. با سایرین از زیر پرده ى بين دو اطاق که کمی بالا زده‌ایم کارهای مشترک را انجام می‌دهیم و نهار و شام مشترک می‌خوریم. رفقای آن طرف پرده را از صدای‌شان می‌شناسم و صدای رفیق لیلا بنحو ويژه اى متفاوت بود! من این تفاوت‌ِ ويژه صدا را به گوشم منتسب می‌کنم (معلم سولفژ من از میان چندین شاگرد به من توصیه کرد موسیقی را رها نکن تو تنها شاگرد این کلاسی که "گوش موسیقی" خوبى داری!) در همان خانه "صدا" ى شليك سهوى يك كلاشنيكوف را هم از اطاق پهلويى شنيدم كه رفيقى در حال پاك كردن سلاح آن را شليك كرد و گلوله اش از ديوار اطاق و از فاصله ى كمى با من عبور كرد ....
باز گرديم! اواخر تابستان ٥٥ به تهران می‌روم و با صبا بیژن‌زاده (و فردوس ابراهیمیان و کمی بعدتر حسین چخاچی) پایگاه اصلی تهران را در "فرح‌آباد ژاله" به پامی‌کنیم.
صبا یکی از زیبا‌ترین، مهربان‌ترین و مثل اکثر رفقا صمیمی و پرشور است. روزی مهربانی‌اش به من اجازه می‌دهد سؤالی را كه به شخص ثالثى در سازمان مربوط ميشد و معمولا ما از يكديگر نميپرسيديم، مطرح کنم: "تو با رفيق لیلا هم پایگاه بوده‌ای ؟ " فوراً می‌گوید"بعله! اون مثل دختر مَنِ... خیلی وقت‌ها گیساشو من می‌بافتم…" می‌گویم "چه رفیق خوبی‌ست!" می‌گوید "نگو واقعا دلم برایش تنگ شده." خنده از لبانِ صبا نمی‌رود، ادامه می‌دهد: "رفیق عجیب پرانگیزه و پرکار است. یادم هست مدتی چون مجبور بودیم که صدای ماشین تایپ به گوش همسایه‌ها نرسد، رفیق توى اطاق در بسته می‌رفت زیر یک اطاقکی که با جعبه و پتوهای بسیار ساخته بودیم، ساعت‌ها تایپ می‌کرد. وقتی بیرون می‌آمد عرق از سر و رویش می‌ریخت. یک بار ندیدم خنده بر لب‌اش نباشد." با هيجان و افتخار ادامه داد: "یک بار که از زیر این همه پتو آمد بیرون دیدم رنگ‌اش شده عین گچ و بدجوری عرق کرده. گفتم هراز گاهی بیا بیرون نفس بکش دوباره ادامه بده. گفت: "این لامپ کوچولو، توی اون سوراخی مثل آفتابِ سر ظهره مغز رو میسوزونه..."
از این حرف‌ها فهمیدم "لیلا" دو گیسوی بافته دارد و احتمالا جوان‌تر از ماست ، گرچه صبا با احترامی که به بزرگ‌ترها می‌گذارند از او حرف می‌زد... اما می‌توانستی حس کنی پیوندی خاص بین این دو هست (بعدها فهمیدم که لیلا از طریق رفیق مرضیه اسکوئی و صبا به سازمان پیوسته است). از آن پس هر وقت صبا به مشهد می‌رود و یا هادی به پایگاه ما می‌آید برای رفیق لیلا سلام‌های گرم روانه‌ی مشهد می‌کنم.
انگار حرف‌های صبا احساس مرا نسبت به رفیق لیلا عمیق‌تر می‌كرد، بی‌آنکه بفهمم؛ "روزی سر می‌زند ز جایی و خورشید می‌شود!"
اسفند ماه ٥٥ پایگاه ما در تهران ضربه می‌خورد. و من به أصفهان ميروم . سال بعد از ترکیب دو تیم اصفهان (که من در یکی و رفیق لیلا در دیگری بودیم) با رفیق هم پایگاه می‌شوم.
در همان نخستین دیدار شاید آن احساسی که حرف‌های ستايش آميزِ صبا در من ایجاد کرده بود و صدا و صفاى خودش که طی چند ماه از پس پرده بر جانم نشسته بود یکباره در وجودم شعله می‌کشد:
گونه‌هایم لابد سرخ شده‌اند اما رفیق را با نوعى فكر وتأمل و شايد بشود گفت بسردى بغل می‌کنم!
احساس غریبی به من دست داده است، از یک سو بسی خوشحالم که بالاخره این رفیق نازنین نادیده را دیدم. از یک سو احساس می‌کنم اتفاقی افتاده است که نباید می‌افتاد! چه شده ست؟ چرا او را مثل صبا، مثل نسترن، مثل هاشم باباعلی، مثل حمید، مثل منصور، مثل حسین... بغل نکردم؟!



نگاه‌اش می‌کنم. دو گیسوی بلندِ بافته بر دو شانه‌اش، با جعدی منظم از فرقِ سر تا نوک گیس. ابروان‌اش از همان جنس و رنگ، قدی متوسط دارد، خنده‌ای برلب که از جدیت‌اش نمی‌کاهد تنها دلنشین‌ترش می‌کند. چشم‌ام را زیاد از او دور نمی‌کنم، اما صدایش مرا می‌برد به دورها، به آسمان‌ها شاید ويك آن دریای دلم را به تلاطم می‌اندازد.
او ولى از "راه فرار" و کوچه‌های اطراف پایگاه صحبت می‌کند! بسى خشنود است که پایگاه جدیدی به‌پا‌کرده‌ایم! من اما همه‌ی حواس‌ام جای دیگری‌ست: بر من چه رفته است؟!
از خودم می‌پرسم: چرا او را مثل دیگران بغل نکردی؟! اينگونه خودم را توجيه ميكنم: آتش را نباید در آغوش فشرد! از پشته‌ی مادری و هم پدری از سرزمین آتش‌پرستان‌ام. اجداد مادری‌ام آتش‌پرست بوده‌اند. آتش‌پرست آتش را در بغل نمی‌گیرد، با جان و دل به آتش احترام می‌گذارد و بدان عشق می‌ورزد زیرا آتش روشنگراست و گرمابخش، دشمن تاریکی‌ست.
این‌‌ها اما قانع‌ام نمی‌کند، باید جدی باشم. هم در میثاقِ سازمان و هم خود، پذیرفته‌ام که در زندگی چریکی "شراب و عشق بر من حرام باد!"(٥)
اما این عشقی نیست که باید از چنگ‌اش گریخت و یا"حرام"‌ش شمرد! حال در اين برزخ "چه باید کرد؟!"
اول با خودم از در "مصالحه" درآمدم! بخود گفتم خُب باشد تو عاشق رفیق هستی، چه اشکالی دارد، باش!؟ ما همه عاشق یکدیگریم. این یک عشق رفیقانه است، حالا چون رفیق خیلی خاص است و خیلی نازنین و جدی‌ست و چه و چه، تو شدیدتر او را دوست داری، ایرادی ندارد!
به اين توجيهات هرچه بیشتر فكرکردم كمتر قانع شدم. ایرادش این بود که تمام حواس مرا به خود جلب کرده بود! اما وسوسه و شايد هم اندوه ِ سوگِ آن همه جان شيفته كه ديگر در كنارت نيستند، ميگفت: کدام آغوش و شانه از این پاک‌تر و مأنوس ترکه بر آن اشک ریزی؟! به میثاق و ممنوعیت آن حق دادم! گفتم برای همین است که ممنوع شده! ولی از سوى ديگر می‌دیدم این احساس در اعماق وجود من چنان قدرتی آفریده که قادرم بر "پاک‌ترین مقام جهان" صعود کنم. و تو گویی این صعود از همان لحظه که به آتش دست نزدی و آن را در جانت کاشتی و در خویشتن‌ات "دریا گریستی"، آغاز می‌شود؟! پس این احساس، مزاحم فعالیت انقلابی نيست و با آن مغایرتی ندارد! اينبار به درستیِ میثاق شک کردم، وجدان و تمام قوای فکری و معنوی‌ام را به کار گرفتم که مبادا اشتباه کنم. مبادا "منافع شخصی بدیهی‌ترین قضایای هندسی را انکار کند." چند روزی با خودم کلنجار رفتم. سر انجام توانستم راه حلى پيداكنم.
از رفیق لیلا خواستم وقتی را اختصاص دهد تا با هم صحبت کنیم. شاید دو سه روزی طول کشید. (رفیق مدام در کار و تلاش بود یا تایپ می‌کرد یا صفحه‌بندی و يا مشتركا مطالب را غلطگيرى ، حروف چينى و چاپ می‌کردیم. (٦)
راستش از جدیت او كمى واهمه داشتم و فکر می‌کنم با اينكه بالقوه همه ىِ رفقا ستايشگرِ او بودند اما هیچ‌کس آشکارا جرأت عاشق شدن بر او را نداشته و احتمالا چون من"چشم‌بسته" به او دل بسته بودم و در مخيله ام كششِ جنسى محسوس نبوده، پروا نكرده ام؟!
صحبتم را با عدم مغایرت عشق با کار و فعالیت چریکی شروع کردم: «عشق نه تنها مغایر فعالیت انقلابی نیست که انرژی‌بخش هم است...!» فقط گوش می‌کرد!
گفتم: «به نظرم میثاقِ ما در ممنوعیت عشق یک حق طبیعی و چيز خوبى را منع کرده که به گمانم درست نیست!!» با خونسردی و متانت همیشگی که ذره‌‌ای از جدیت‌اش نمی‌کاست گفت: «می‌فهمم چه می‌گویی رفيق. اما اینکه می‌گویی "حق طبیعی" خُب ما از این حقوق طبيعى و خيلى چيزهاى خوب و طبيعى در زندگی عادی در گذشته‌ایم...»
این حرف معنای جانبى اش می‌توانست این باشد که نکند درست نفهمیده‌ای چرا و کجا آمده‌ای!؟
و با این جمله تو گويى نفت بر آتشِ جانم ریخت! توضیح این احساس روانى کاری دشوار است چون چند عامل هم‌زمان عمل می‌کند: از یک سو باز هم ارزش‌های بیشتری را در رفیق‌ات به چشم می‌بینی و دلی که شیدای همین ارزش‌ها شده شیداتر می‌شود و در پس اين احساس هرچند هم كه "مچو" نباشى باز انگار "دخترى" را ميبينى كه در شعور و فهمِ كنكرتِ انقلابيگرى وراىِ تو ايستاده است!
و همين "انگار" انگار قلب ترا تصاحب كرده است البته اين را هم می‌دانی که در بیان رفیق تو تحقیر نیست که وفا به پیمان‌ است. هم‌زمان می‌دانی که بالا و پايينى هم در اين جا وجود ندارد و نیز عشق قانون و قالب نمی‌شناسد و فوق بدیهیات است. اما انگار "روشنتر" برايت "عشق بى زبان "است! ولى آتشى كه شعله كشيده با اين نگاه فاصله ايجاد ميكند، سرانجام تو فقط می‌خواهی هرچه او می‌گوید وترجيح ميدهد باشی. این هم بس دشوار است، چرا که اول بايد مسئله فهمیده ‌شود. پس باید توضیح بدهی. در توضیح باید بسیار سنجیده و صدیق و دقيق باشی ورنه درچنين هنگامه اى مشکل بر مشکل می‌افزایی. افزونِ بر این همه، در شرایطی هستی که "قانونا" نباید به این موضوع بپردازی!
به بخار پشت شيشه و لحظاتِ جادويىِ تبديل آن به جويبارهاى مينياتورى خيره ميشوم و دقايقى بعد از رفیق می‌خواهم یک بار دیگر با هم صحبت کنیم (تا بهتر بتوانم توضیح دهم...) می‌پذیرد.
قرار صحبت برای بار دوم هم چند روزی به درازا می‌کشد! روزهایی که شاید هر روزش صدها قصه و رمان، نقل‌ها و داستان‌های مادربزرگ و زمزمه‌ی شعرهای زیر لبِ مادرم همچون امواج رودی خروشان مرا بر کاکل خویش می‌نشانند و به سوی روشنایی دریا می‌برند. در این سفرِ چند روزه بر کاکل امواج، باید بر گل‌های وحشی ساحلِ رود چنگ بیاندازم و دسته گلی را برای محبوبم به ارمغان برم!
... تمام آغوشم پر از سوسن و شقایق وحشی‌ست. اما مگر این خرمن را مي‌توان به او هدیه داد؟! محبوب من به چيزى جز مبارزه نمى انديشد و زيبايى براىِ او در تلاش و مبارزه انقلابى خلاصه ميشود. گل‌های درهم تنیده‌ی رنگارنگ را رها ميكنم و فقط هدیه‌ای کوچک اما درخشان را از این میان به "منقار" می‌گیرم و همچون"وردی" معجزه‌آسا زیر بال زمزمه‌اش می‌کنم و تو گویی از جادوىِ اين "ورد"، اعتماد به نفسی دو چندان يافته‌ام!
... «رفیق، من کاملا متقاعدم که این احساس نه تنها بی‌ضرر که بسیار مفید و انرژی‌بخش است اما اینجا دو مسئله وجود دارد یکی قبول اینکه چنین احساسی بد نیست و خوب است. دوم اینکه چه باید کرد؟ من به این دو فکر کرده‌ام!»
فرصت را غنیمت ‌شمردم و "ورد" را فاش کردم :
«عشق عالی‌ترین محصول تکامل تاریخی بشر است.» "این را مارکس گفته است!"(٧)
به گمانم نشنیده و نخوانده بود. گفت: «جالب است!»
من ادامه دادم: «مادام که میثاق ما به قوت خود باقی‌ست. قرار ما هم بجاى خود ميماند. من هیچ انتظاری ندارم، تنها چیزی که برایم اهمیت دارد احساس توست. اگر تو هم چنین احساسی داری همین کفایت می‌کند. مهم این است که این احساس را حفظ کنیم و از آن نیرو بگیریم. "چه باید کرد"ش هم این است که چنانچه تو هم موافق باشی به رفقا بگوییم که بهتر است ما در دو پایگاهِ جدا باشیم آن وقت من بر سر میثاق سازمانی "در نشریه‌ی داخلی" بحث خواهم کرد».
رفیق لیلا به دقتِ تمام به حرف‌هایم گوش می‌داد و با دیده‌ی احترام به حرف ها و احساسِ من می‌نگریست. بعد از سکوتی نسبتا طولانی در حالی که هر دو منقلب بودیم و کمتر بروز می‌دادیم. پرسیدم: «چه فکر می‌کنی رفیق؟» انگار بغضی در گلوی‌اش باشد، گفت: «به رفقا بگوییم!» در نخستین دیدار با هادی، موضوع را به او گفتم و خواستار "شکستن تیم" و انتقالم به تیمی دیگر شدم. هادی گفت به زودی کل سازماندهی عوض می‌شود...!

٭٭٭٭

در اين گيرودار تو گويى نبض زمانه هم با قلب من ميتپيد و جنبش انقلابی را به اعتلا می‌کشانْد.
عنقریب با قیام تبریز، ناقوسِ انقلاب به صدا در می‌آید. وظایف نوین سازماندهی نوین می‌طلبد. بیشتر رفقا فقط به یک "چه باید کرد" (لنین) می‌اندیشند و من به دو "چه باید کرد؟" (لنین و چرنیشفسکی)

نتیجه اما یکی‌ست:
در تجدید سازماندهی، رفیق لیلا به تبریز می‌رود و من به تهران بازمی‌گردم تا با رفقا حميد يوزى(قاسم سیادتی،) اسکندر(سیامک اسدیان)، هادی (غلامیان لنگرودی)، کاظم (محمد‌رضا بهکیش) و بعدا نظام (یدالله گل‌مژده)، عملیات وسیعی را تدارک ببینیم.
بحران بالا می‌گیرد. شاه حکومت نظامی اعلام می‌کند. بدون وقفه تاکتیک عمده و محور فعالیت‌های ما مقابله با سرکوبگری‌های حکومت نظامی می‌شود. هدف ما حفاظت و اعتلای روحیه‌ی انقلابی مردم و تشویق به قیام مسلحانه است!
ازاين پس من از فعالین اصلى عملیات نظامی هستم که علاوه بر آموزش دسته‌ای از هواداران سازمان، در اکثریت قریب به اتفاق عملیات نظامی سازمان شرکت دارم :
- در حمله به "پادگان عشرت‌آباد" یکی از مراکز لُژستيكى عمده‌ی حکومت نظامی
ـ در حمله به "قرارگاه شماره‌ی ٢" در چهارراه کالج که سرفرماندهی "حکومت نظامی" را در تهران به عهده داشت (در همین عملیات است که پدافند قرارگاه از پشت‌بام به ما شلیک می‌کند و من از ناحیه پشت در كنارنخاع زخمی می‌شوم!)
ـ در حمله به یکی از مراکز تجمع نیروهای حکومت نظامی در خیابان آناتول‌فرانس که دانشجویان را هدف گلوله قرار داده بود.
ـ در تعقیب و انفجار یکی از خودروهای وحشت‌انگیز ویژه‌ی حکومت نظامی با ١٤ نیروی مسلح گارد بر فراز آن، در مقر بهبودی ـ آیزنهاور که به مردم تیراندازی کرده بود.
ـ در حمله به ستاد مرکزی ژاندارمری کل کشور (در تهران ميدان٢٤ اسفند اول سى مترى ) که به روی تظاهرکنندگان آتش گشوده بود.
و سرانجام
- در تسخیر «رادیو ایران» با حضور انبوهی از مردم و تعدادی ریشوی مسلح ! به اتفاق قاسم سیادتی، هادی غلامیان لنگرودی و یدالله گلمژده حلقه‌ی نظامیانِ دور آن را شکستیم و وارد ساختمان راديو ايران شديم در همين عمليات رفيق قاسم سيادتى مورد أصابت گلوله ى ناشناسى قرار گرفت و كشته شد، كه گفتند سربازى آنرا از طبقه ى بالا شليك كرده است(!؟) «رادیو ایران» اما آزاد شد و "صدای انقلاب " را به گوش‌ها رساند .
باید بگویم که طی این مدت هیچ مقاله‌ای در این مورد ننوشتم. اما حقیقتا با هر یک از این عملیات که دیکتاتوری را یک گام به عقب می‌راند و انقلاب حس ميشد، احساسم اين بود كه یک قدم به "لیلا" نزدیک‌تر می‌شوم. شاید از همین رو با تمام وجود می‌جنگیدم؟! تردیدی نیست که سایر رفقا نیز با تمام وجود جنگیده‌اند. اما من از همه‌ی جزئیات انگیزه‌های آن‌ها خبر ندارم. بی‌تردید در این دوره یکی از انگیزه‌های من در مبارزه اى جدى برای سرنگونی دیکتاتوری "دیدار یار" (٨) بوده است!

******

پیروزی هر قیام بسی رنج‌ها می‌زداید و شادی‌ها می‌آفریند. در قیام بهمن ٥٧ "لیلا" را بازمی‌یابم. پس از اسفند ماه ١٣٥٧ که رفیق برای دیدار خانواده اش به تهران می‌آید، در "ستاد میکده" همدیگر را می‌بینیم. کمی پس از این دیدار است که به لطف و توجه یکی از رفقای دختر (مریم سطوت ) که برای احساس عاشقانه ى ما احترام قائل بود این عشق و احساس ما را با خانواده‌ی لیلا در میان ميگذارد و همچون خواهری مهربان برای ما ایفای نقش می‌کند. کارى از سر مهر كه هرگز فراموش نميكنم!
من و لیلا با "میثاقی" جدید دوباره دوشادوش علیه ارتجاع سربرآورده از قیام مبارزه می‌کنیم. سه سال بعد، اما این هیولا او را از ما باز می‌ستاند!

عباس هاشمی
،
بهمن ماه ١٣٨٨
پاريس
.............

توضیحات:

(١) بايد در همينجا به نقش حميد اشرف بعنوان كادرى استثنائى اشاره كنم: او گرچه از ابتدا بخاطر سابقه ودر نتيجه اطلاعات امنيتى اش از ساختار و أعضاء، در گروه نقش ويژه اى داشت، اما بتدريج كه در بستر طبيعى مبارزه در رويدادهايى لياقتهاىِ فردى اش را نشان داد، او را به رهبرى واقعى بدل كرد.
(٢ ) رفيق حميد مًومنى بخاطر مشكل چشم براى مطالعه (و گاها نوشتن )به كمك احتياج داشت كه رفيقى برايش متونى را بخواند. در دوره اى رفيق ليلا اين كار را انجام ميداده است .
(٣) "لايروبى طويله ى اوژياس " كتابى ست كه كنفدراسيون جهانى دانشجويان منتشر كرد؛ در توضيح انحرافات و خرابكاريهاىِ گروههاىِ مختلف در جنبش سياسى ايران .
(٤) "ايمپالاى سرخ" نام كتابى ست رمانگونه به قلم "بنفشه حجازى " كه چريكها را به سُخره گرفته است .
(٥) از "گاليا"ى سايه است.
(٦) دستگاه چاپ زيبايى داشتيم با حروف سُربى و متعلق به نخستين نسل ماشينهاى چاپ دستى با حجمى كوچك و وزنى بسيار سنگين، صدايى خوش و بويى بس دل انگيز؛ و رفيق ليلا عاشقِ اين ماشين چاپ و كاركردن با آن بود و هرگز خسته نميشد !
(٧) "مسائل زيباشناسى نوين"
(٨) "دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن " ( حافظ )

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد