logo





پرسشواره خنده
در نامه ای به دوست*

پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۵ - ۰۳ نوامبر ۲۰۱۶

مهدی استعدادی شاد

mehdi-estedadi-shad.jpg
عزیز جان، با سلام های جانانه!
چندی می شود که برای جنابعالی نامه ای روانه نکرده ام. می بخشید و امیدوارم که آنرا حمل بر بی اعتنایی ام نکرده باشی. گرفتار مسائل پیش پا افتاده ی زندگی روزمره بودم. تا بیایم و از پیش پا برشان دارم، مدتی به درازا کشید.
به واقع، و به خدايان خاور دور و الاهه های يونان سوگند، که این سروکله زدن با مسائل روزمره همزمان شده است با مطالعه ی جدی اينجانب درباره ی پدیده ای بنام خنده.
چه بسا این مشغولیت با خنده از آن رو است که روزمرگی بد جوری مرا دمغ ساخته و بایستی مفری برای خود پیدا می کردم. بنابراین گذاشتم پشتش تا ببینم که خنده چه سوابقی دارد.
البته خواننده ی عاقل و جدی چون شما، شايد اين جا بگويد كه اين امر به دليل بيكاری و بيعاری است و نداشتنِ اُنس با معنویات و مشغله های واقعی زندگی! چه بسا آن عبارت مطالعه ی جدی درباره ی خنده را نيز می توانید پای “شوخي با خود“ بنده بگذارید که تا حدودی نزد ما سابقه دارد.
البته شما لطفا فقط جدیت مطالعه را پای شوخی اینجانب با خود بگذارید! چون در ادامه، کلی سند و مدرك اين مطالعه را در طبق اخلاص گذاشته و خدمتتان ارائه می کنم. بازگوئی نكاتی از چند فيلسوف و انسان شناس، كه به واقع موضع و فقط جبهه گيری ايشان است عليه خنده و خنديدن.
اين بازگوئي كه فعلا به دلايل سياسی- اجتماعی اش كاری نيست، حاصل كتابخواني چند ماه اخير است. آن هم ملهم از رهنمود حافظ، چهره ی درخشان ادب ما و جهان، كه سروده:

عبوس زهد به وجه خمار ننشيند
غلام دولت دردی كشان خوش خويم

آن مفهوم و معنای “آكادميا“ی افلاتوني را در نظرآوريد. آكادمی را كه به خاطر تحولات زمان و زبان ديگر نمی شود به مكتب ترجمه كرد.
نمیدانم چرا فوری، كلمه ی مكتب، آدم را ياد ملاها میاندازد؟ آنهم مکتبی که مشخصه اصلی اش تنبیه و فلک کردن شاگردان است. شاگردانی که مثلا نمی توانند عم جوز را سریع از بر بخوانند یا کلمه والضالین را درست تلفظ کنند.
خوشبختانه، و خدايان خاور دور و الاهه های يونان را هزار مرتبه شكر، پس از مشروطه بتدريج به تحول سيستم آموزشي رسيديم. در خوش چرخیدن چرخ روزگار، دبستان و مدرسه جای مكتب رسم شد . یاد حسن رشدیه بخیر. و حتا به روزگاری صاحب وزیر آموزش و پرورشی نیز شدیم که زن بود و از میان طبقه نسوان و صف بانوان میآمد. فرخروی پارسا.
البته همواره چرخ روزگار رو به بهبودی نچرخیده است. نمونه اش وضع امروزمان است. وضعی که در آن آكادمی افلاتونی را به دبستان نمی شود ترجمه كرد. چون دبستان های ما در ايران امروز به جزء سطح نازل آموزشی، چند شيفتی نيز كار می كنند. لفظ آموزشگاه نيز برای ترجمه ی آكادمی مناسب نيست. زيرا آموزشگاه ها فقط بعد از ظهرها باز هستند و محصلانِ اغلب مُسن را برای امتحانات متفرقه آماده می كنند. يگانه معادل معقول برای آكادمی، در فارسی امروزی که جوان پذیر باشد، همانا موسسه ی آموزشی است. موسسه ایی كه هم شهريه اش بالا است و هم كيفيت تعليماتش. جائی برای تحصيلات مختص آقازاده ها و آن قشر نوكيسه ی بعد از انقلاب است كه از توبره ی كهنه و جادار ملايان ارتزاق می کند. در واقع رانت نفت را نفله می نماید.
از اين بامبول های روزمره گذشته كه سیستم تبعیض نژادی رابه موسسات آموزشی والامقام تحميل می کند. آكادمی افلاتونی يك چارت پرسنلی و رتبه بندی اداری دارد. مديرش، سقراط است. او، گویا آدم متينی بوده است كه در شكل بخشنامه های موسسه دخالت نمی کرده. كار مطبوعاتی و تبلیغاتی به عهده ی افلاتون بوده است تا نقش آقا ناظم را بازی کند. البته افلاتونی كه همواره معتقد است فقط رهنمودهاي مدير را به كار بسته و سختگيری به خرج داده است. وی همواره نمره ی انضباط را از روی مرامنامه ای داده كه اسمش را گذاشته "پولیتیا" و ما به جمهوری ترجمه اش کرده ایم. البته در اين جمهوری، چيزي شبيه همين جمهوری معاصر ما، از حكومت مردمان خبری نيست. يك به اصطلاح حكيم حكومت می كند كه، در حين انجام وظيفه، انگار حكمت و شرافت از يادش میرود.
ما نمونه های اين “تحول“ را البته خوب تجربه كرده ايم. گرچه فراموشكاری حكام اين زمانه با قبل قابل قياس نيست. بيچاره و بدبخت جابران فراموشكار گذشته كه امروزه بايد در كلاس های آمادگی مدرسه ابتدائی ثبت نام كنند. حتما برای گرفتن تصديق و ديپلم، عمرشان كفاف نخواهد داد.
بازگرديم سراغ جمهوری قديمی افلاتونی كه در آن بايستی بالاترين درجه ی عدالت، همچون اصل اساسی كشورداری، رعايت شود. در اين جمهوری دو وظيفه ی عمده برای قوه ی اجرائی در نظرگرفته شده است. دولتی كه همين هيئت دولت آفتابی باشد ( در تمايز از دولت سايه ای که امروزه موجود و مصطلح شده).
وظيفه ی نخست اين است كه جلوی ورود شاعران به "مدينه ی فاضله" گرفته شود. ناگفته روشن است كه منظور از مدينه‌، آرمانشهری است پُراز باغ و درخت. و نه آن برهوت گرمازده ی حجاز كه هيچ توريست عاقلی را به خود جلب نمی كند. حتا اگر تمام آل سعود روسری های خود را تكه و پاره كند و داش داشه های خود را برعکس بپوشد.
در آرمانشهر افلاتونی، بهانه ی ممنوعیت ورود شاعران اين است كه ايشان افرادی خيال پردازند. حرفهائی مجازی میزنند. از طبيعت به نادرستی تقليد میكنند و نمیتوانند از خجالتِ ايده های متعالی درآيند. ایده هایی كه البته شخص شخیص عاليجناب افلاتون آنها را تعريف كرده است. بنابراين جلوی دروازه های اين آرمانشهر يك علامت ورود ممنوع بزرگ، مثل عَلَم يزيد، نصب كرده اند كه رويش نوشته شده:
ورود شاعر اكيدا" ممنوع !
جناب افلاتون اين قانون عدم عبور و مرور را كه سرمشق ساير حكومت نظامی های بعدی بوده است، در حالی وضع كرده كه آقای مدير یا همان سقراط نانویسنده خواسته ی ديگری را دنبال كرده است. چون سقراط به هنگام اسارت و پيش از آنكه جام شوكرانِ معروف را سركشد، مرتكب شعر شده و از سُرايش تعريف و تمجيد كرده است. وانگهی تمام نقصان اين واقعه تقصير گرفتاريهای روزمرهی آقای افلاتونِ ناظم بوده است. اوئی كه برای نوشتن رساله ی “فايدون“ به موقع نرسيده است. همقطار ديگری اين مهم را به انجام رسانده است. البته در اين حكايت از پايان زندگی سقراط آمده است كه او به خواهش همسرش نيز اعتنا نكرده كه از او خواسته جان خود را نجات دهد. زن سقراط كه به اقوالی زياد بهره از نعمت زيبائی نداشته، ساعت ها بچه به بغل، با گريه و زاری و شيون التماس زندگی كرده است. اما سقراط جام شوكران و مردن را ترجيح داده است.
از اين مسائل خصوصی و خانوادگی فلاسفه و بویژه سقراط گذشته، ايراد افلاتون به جای خود باقی است. زيرا اگر به موقع و سرِ وقت به ماجرای پايانه ی عمر سقراط میرسيد و بيشتر حضور داشت شايد كمی نرم خوتر میگشت. اين نرمخوئي و ملايمت، البته میتوانست آن موانع زندگی سرخوشانه را در آرمانشهر افلاتونی از ميان بردارد. چون در نتيجه ی اين موانع، قانون ديگر جمهوری و وظيفه ی اداره ارشادش اينست كه “ادب حكم میكند كه انسان هرگز به صدای بلند خنده سرندهد!“
البته در موسسه ی فلسفه همه به سختگيری افلاتون نبوده اند. یک اپیکوری بود که خوشباشی را والاترین هدف رفتاراخلاقگرا میدانست. گرچه سخنش اقبال عام نیافت و اهالی فلسفه را مجذوب نساخت. شاید بهمین خاطر بود که در آن موسسه یادشده، ارسطو معلم اول در رتبه ی اداری محسوب شد. اویی که در قیاس با افلاتون ملايم تر رفتار كرده است. هم نسبت به شاعران و هم نسبت به امور خنده دار. او در كتاب پوئيتكای خود كه معربش بوطيقا است و فارسی اش“دانش شاعرانگی“، يك جلد را به كمدی (داستانسرائی خنده آور) تخصص داده است.
اما بخُشكد اين بختِ بد خوشباشان! چون اين جلد مفقود شده و فقط جلد حماسه و تراژدی باقی مانده است. آن اشاره های ارسطو در “ريتوريكا“ به اين جلد مفقود از پوئتيكا در باره ی كمدی نيز گرهای از مشكلات رندان نگشوده است. بهرحال زياد هم نبايد انتظار داشت. چون چيزی حدود دوهزار و اندی سال گذشته است.
كلی اسباب كشی امپراتورها و جا به جائی تاج و تخت صورت گرفته است. منتها دو نکته مختلف را از یاد نبریم. یکی این که همزبانان افغان که به فارسی دری تکلم میکنند به اسباب کشی در نزد ما معادل و مترادف دیگری میدهند که چیزی جز جاکشی نیست. نکته دوم هم اینست: از آن وقتي كه پاي اُمتِ محمد بدين موسسه ی آموزشي و دفتر رياستش باز شده، یک تغییر ایجاد شد. زیرا درغياب افلاتون یا آن ناظمی كه در حسرت يافتن “حكيم حاكم“ آرمانشهر مُرد، يك "معلم ثانی" به پرسنل آموزشگاه افزوده گشت.
جناب ابونصرفارابی، همين معلم ثانی بوده است. اوئی كه فرصت تاريخی را غنيمت شمرد و به استخدام موسسه ی آموزشي مذكور درآمد.
آنزمان پيروان موسای کلیم و عيسای مریم گرفتار كشاكشهای امپراتوريهای جديد و قديم يونان و روم و اين حرفها بودند. چاره ای نبود و بار انديشه نمیتوانست روی زمين بماند. بچه مسلمانهای ظاهری و باطنی، عناصری چون “ابن سينا“ و همين فارابی ها، حيات رابطه ی بين الاذهانی متون را تضمين میكردند.
آنچه فرنگيهای مکش مرگ ما رابطه ی “انترسوبژكتيويته“ای میخواندندش. و چه خوب است كه دو و سه قرنی ما دوران شكوفائی انديشه را در قلمروهای فتح شده ی اسلام داشته ايم. والا با دست و چنته ی خالی چه بايستی میكرديم؟
فقط بیشتر خجلت زده ی در و همسايه ها میشديم. بویژه همسایگانی که دوران پیش از اسلام ما را به خوبی نمیشناسند.
مشكلات امروزی را فروبگذاريم و برگرديم بر بسترگرم و نرم تاريخ گذشته. بستری كه البته بر آن هر كاری آسوده و ممکن نيست. چنان که استخدام در موسسه ی فلسفه به راحتی در اين دوران نیست. از طريق ارسال نامه ی تقاضای كار و مصاحبه با متقاضي هم صورت نمیگیرد. دنيایی واسطه و پارتی بازی و سند و مدرك لازم داشته و دارد. آنهم با در نظر گرفتن اينكه دفاتر ترجمه ی ورزيده و كاركشته همیشه وجود نداشته اند و سازمان آموزش عالی نبوده تا دانشنامه ها را ارزيابی كند.
اين امر بی سر و سامانی امتحان ورودی، همواره امر استخدام را دوچندان سخت تر میكرده است. چناچه متقاضيان شغل معلمی چندين و چندبار پرسش و پاسخ پيشكسوتان را میبايستی میخواندند. منقول است كه عالی جنابان فارابی و ابن سینا، یا یکی از ایندو، كتابی از معلم اول را بيش از صدبار خوانده تا فهم كرده اند.
منتها به رغم اينهمه كوشش جويندگان ساعی، اين بار هم بخت يار خوشباشان و رندان نبوده است. فارابی سرخود نمیتوانسته كتابی راجع به كمدی و خنده بنويسد و فقدان قبلی را جبران كند. از اين بگذريم كه دست و سرش نيز جای ديگری بند بوده است. حتا آنجا هم که از جمهور افلاتون برای مدینه فاضله خود سرمشق میگیرد حرفی از تاکید افلاتون بر نقش موسیقی در تربیت پاسداران جمهوری نمیزند. شاید هم اصلا نمیتوانسته بزند. با آن مرامنامه ای که مومن مسلمان پیش رو داشته و هرگونه لذت از راه زیبایی شناسی و هنر برایش ممنوع بوده است.
پيامبر مربوطه اش، محمد ابن عبدلله كه در همين مناطق نفت خيز عربستان به مسير رسالت و ميدان بعثت رسيده است، حتا خنده را تكفيری حاد كرده است تا چه رسد به لذت از هنر را. محمد امین گویا روایت است و حدیث و ایه و سوره که گفته خنده آن دريچه ای است كه شيطان از آن در جلد آدمی میرود.
بگذريم كه خلفای بعدی در“اسلام ناآباد“های دست سازشان پیگیری اين رهنمود را تشديد كرده اند. برخی از نوادگان ايشان امروزه علنی میگويند كه عزاداری، ستون حاكميتشان است. حاکمیتی که مدعی نمایندگی آسمان و خدا ست.
از اين مخمصه ی معاصر گذشته، بگوئيم كه بعد از پايان خدمت معلم های یونان و رُم، چند قرنی گفت و گوی تمدنی برقرار بوده است.
خردمندان و فضلا بهم میگفتند و میپرسیدند: چه كنيم؟
چه بلائی سر پرسنل موسسه آموزشی فلسفه بياوريم؟
كدام كانديدا را از كجا، برای كدام شغل در نظر گيريم؟
بر بستر چنین گُفتمانی، جماعتی بيشمار از سران لشگری و كشوری هم، سوای جاکشی یا بقول ما اسباب کشی، مشغول اين پرسش و پاسخ بوده اند. به جد نمیخواسته اند که کار فقط دست آدم کاردان باقی بماند.
در حين اختلافات اقوام و ملل، آن روزگار كسی مثل “ساموئل هانتینگتون“ نبود كه از چالش تمدنها حرف بزند. در کنار جنگ و خونریزیهای جاری، كلی جدل و مناقشه نیز در كار بوده است. هنگام پولشویی و رقابت و بلبشوئی که بر سر كرسی های اندک دانشگاهی بوده، اين انگليسيها بوده اند كه از پراكندگی ديگران بهترين استفاده را بردهاند. هنوز هم میبرند. چون مهمترين فيلسوفی كه در آن شلوغی سر بر میكشد و در كنار تعين و تكليف برای اداره ی امور و کشورداری، راجع به خنده و شأن نزولش نیز حرف زده است. او “توماس هابز“ است. البته “هابز“ كه برخی آنرا “هابس“ هم مینويسند، حرف شايان توجهی برای خوشباشان نمیزند.
رندان حالا حالاها بایستی صبر کنند.
چون او، یعنی هابز، خنده را محدود میكند به احساس حقارت آدمی؛ و بدين خاطر آنرا مقبول نمیداند. او همان سفسطه كاری قديميها را به كار ميبندد: براي آنكه به نتيجه ي دلخواه خود برسد.
چنان که صغرا و كبرای بحث خود را به ميل خود میچيند! “هابز“ میگويد: خنده در آدمی از احساس ناگهانی برتری و تفوق برديگری برمیخيزد.
ناگفته روشن است كه به جزء شرايط خاص تاريخي، تعليم و تربيت مبادی آداب انگليسی در عاليجناب “هابز“ موثر بوده است. هابزی كه در دوره اش هم شاه را اعدام میكنند و هم“ مسيو كرامول“ ميداندار سياست مملكت میشود.
در آن دوران، يازده سال استثنائي در تاريخ انگليس است كه نظام جمهوری اعلام ميشود. همه ی اين وقايع “هابز“ را برآشفته میسازد. او فكر میكند كه تاريخ، شوخي بردار نيست. چه بسا امكان دارد انسان همنوع خود را همچون گرگ بدرد.
بعد از هابزی كه كتاب“لوياتان“ را نوشته تا زماني كه “راسل“ و ساير تحصل گرايان سراسیمه سررسند، از انگليسی ها در موسسه ی فلسفه حرفی درباره خنده شنيده نمیشود.
از آنوقت سر و كله ی فرانسويها و ژرمن ها پيدا است. اينان فقط لشگر و ژنرال و سرباز پياده نظام نداشته اند كه به اقصا نقاط گيتی و سرزمین های همسایه ارسال كنند. فرهيختگاني نيز بوده اند كه در اینسو و آنسوی رودخانه راین بدنیا آمده و بيزار و خسته از وضعيت خان و خان بازی در قاره اروپا درپی اشاعه ی فكر منظم و انديشه ی موقر پا در ركاب گذاشته اند. با آن وضعيت آلوده به شر و خشونت، عادی ومعمولی بنظر میرسد كه توفيقی يار خوشباشان و رندان نباشد. بختشان به این راحتیها باز نشود.
ايشان، يعنی فلاسفه ی قرون هفده و هژده و نوزده اصلا در پی طرح خواسته های شوخ طبعی نبوده اند. با آن زهدطلبی كشيشان و پاكدامنی خواهران صومعه های ترسايان، شادكامی و خنده روئی ممكن نمیشده است.
به اصطلاح امروزی
To be cool ،
كه همان اهل عشق و صفا بودنِ مصطلح بر زبان بچه های دبش تهرانی است، محلی از اعراب نداشته است.
اینجا اعراب را به معنای آفتابی شدن منظور كرده ايم. شما آن را جمع مردم عرب نخوانید. راستش بابت اين توضيح واضحات پوزش میخواهيم. همه اش تقصير مرسوم نبودن اعراب (ادوات حركت حروف) در فارسی است. بگذريم كه همين فارسی است كه ما را از چنگ قبايل اعراب رها كرده است. میبینید که "اعراب" تا همین جا به چهار معنی به کار رفته است . پس بگذریم و این آش را بیش از این هم نزنیم که چه کمبودهایی رسم الخط ما دارد.
اكنون از حكايت آن فيلسوفان جدی و عصا خورده هم بگذريم كه انگار تا زمان “نيچه“ زياد حرفي از شادي و عشق به زندگي زده نشده است.
“كانت“ كه برای خودش خدای نظم و ترتيب بوده، نوراعلا نور است. اوئی كه اهالی شهرش ساعت خود را با خروج و دخولش به خانه تنظيم كرده اند، نمیتوانسته اهل خوش گذرانی بوده باشد. با این که مدام تبلیغ جرات و شجاعت به دانستن کرده اما خودش قادر نبوده سازی بيرون از همنوائی محزون و غالب در اركستر فلسفه بزند.
با اينكه زيرعنوان روشنگری، بالغ شدن آدمی از خواب نادانی و طفوليت را مطلوب دانسته، خنده و خنديدن را به بهانه ی ذيل تحقير كرده است: باعث و بانی يك خنده ی درست و حسابی، هميشه امری بی معنا است. همين بی معنائی علت، نمیتوانسته برای درك و فهم آن جناب والامقام ما نكته ی مطلوبی بوده باشد.
بعد از “كانت“، البته، “شوپنهاور“ نيز نكاتی راجع به خنده حرفهایی گفته و آنرا در مجموع حاصل تضاد و ناسازگاری كلمات و ناجوری موضوعات در بيان آدمي دانسته است. منتها به خاطر آن بدبينی نگرشش، بهتر است توضيحاتِ بيشتر او راجع به خنده را درز بگيريم. سخن را به حضور “نيچه“ متمايل كنيم. سلحشور سودا زده ای كه بادفاع از عشق به زندگی و جويای “دانش شاد“ بودن، به دو معنا باعث انشعاب در تاريخ فلسفه میشود. يكی بدين خاطر كه اخلاق را همچون ضامن حيات ستيزی به زير سوآل میبرد و ديگری از اينرو كه سخنش، آستانه ی فرايندی است كه فلسفه شاخه ـ شاخه میشود.
انسان شناسی يكی از اين شاخه ها است كه اصحاب پيروش توجهات خاصی به مسئله ی خنده داشته اند. اينان، از جمله‌، يكی هلموت پلسنر است كه رساله ای راجع به “خنده، گريه و لبخند“ دارد. او به نادرستی اما خنده و گريه را همسنگ ميگيرد و اين دو را“ نمايانگر يك ناتوانی“ میخواند. در حالی كه اين دو به توالی هم ظاهر میشوند و نه با هم. يكی میتواند در صورت افراط، باعث ظهور ديگری گردد.
از اين گذشته “پلسنر“ مدعی میشود كه حيوانات نه ميتوانند بخندند و نه میتوانند گريه كنند. تنها انسان صاحب چنين نقطه اوجي است كه میتواند خود را از آن ارتفاع رها سازد.
“پلسنر“ انگار چيزی از گريه ی سگ يا خنده ی ميمون نشنيده بوده است. طرف انگار کاملا بی اعتنا به دنیای حیوانات مانده است. نفر بعدی كه در اين ميان از او میشود يادكرد، “هانری لوئی برگسون“ است كه كتابی با نام خنده دارد.
او در اين كتاب درباره ی امر خنده دار (كميك) تامل میكند و تعاريفی پيرامون وضعيت، سخن و شخصيت كميك بدست میدهد.
اما همين “برگسون“ كه در مقدمه ی كتابش نويد میدهد“ ما هيچ نوع كميكی را خوار نميیشماريم“، حضور خنده را نه امری قائم به ذات كه به بهانه ی سودمندی برای جامعه مقبول میداند و نه برای خود خنده .
بدين ترتيب مشاهده میكنيم كه بتدريج نظريه پردازيها در مورد خنده عميقتر و جامعتر گشته اند. اما بااينحال خنده همچون پديدهای كه نيروئی عصيانگر را عليه وضع موجود در خود نهفته دارد، هنوز به درستي به رسميت شناخته نشده است.
حال برای آنكه به كلی مايوس و نااميد نشويم به پديداری امر شادی و خنده التفات باید کرد که غالبا اتفاقی خود را نشان میدهد.
بنابراین امید است در اولین اتفاق خنده داری که پیش رویتان آفتابی میشود، یاد این حرفهایم بیفتید. از من و ما به نیکی یاد کنید. میبینید که چقدر دامنه حرف گسترده شد. باری کلام را کوتاه میکنم و چشم شما را از خواندن راحت. آنهم با این امید که با انگیزه بیشتری بخندید.
پس با درود و تا نامه بعدی، روزگار پُر خندهای را برایتان آرزو دارم.

--------------------
*- مطلب بالا تصحیح شده یکی از چند نامه ای است که برای "دوست" نوشته شده و بسال ۲۰۰۷ در کتابی زیر عنوان نامه هایی به دوست در سوئد انتشار یافته است.


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

ادامه دهيد دوست عزيز
حسين داوودى
2016-11-05 19:09:39
آقاى شاد رويكرد دوباره تان را به خنده و شادى كه بازگشت به خويشتن خويش است ميمون و مبارك ميبينم كه گفته اند : " هركسى كو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار شاد خويش "
با خواندن مطلب دلنشين شما من هم به خنده فكر كردم و چون طبيعتا شوخ هستم به چون و چراى خنده تاكنون نيانديشيده بودم ، به نظرم ميرسد
آنجايى كه انسان از حيوان جدا ميشود ، يعنى فكر و قدرت تجريد شكل ميگيرد عنصر خنده كه محصول طبيعيِ اين تجريد است پديدار ميشود. اما قدرت خنديدن چيزى ست كه از هركسى ساخته نيست بويژه در شرايط سخت و طاقت فرسا ! به گمانم سرچشمه ى اصلى اين قدرت يا داشتن اين شانس ؛
يكى "سلامت طبيعى و نوعى سادگى "ست كه مكانيزم "طبيعىِ نگاه ساده يك انسان را تأمين ميكند و ديگرى داشتن يك تعادل آگاهانه در تشخيص جايگاه نسبى خويش در سپهر بيكران هستى و فهم ابسورديته ( پوچى) "چرخ گردون"و ديدن لعبتكانى كه خود ماهستيم . بهمين جهت خوش شانس ترين ها كسانى هستند كه قدرت بخود خنديدن را هم دارا هستند ! "سلامت طبيعى " و "نوعى سادگى "را ديده ايم كه عموما دستخوش عوامل بسيارى شده و ميشود، اما آگاهى واقعى بر پوچى زندگىِ طبيعى و پرهيز از پناهجويى در پس و پشتِ عقلانيت هاى كاذب ، شانس داشتن نگاهى ساده و خنديدن از ته دل را ميتواند تأمين كند !
متاسفانه اكثر انسانها زير فشار هاىِ مختلف شرايط عجيب زندگى از طبيعت يك انسان ساده دور و با خود بيگانه ميشوند بهمين جهت شانس خنديدن را از كف ميدهند . و لابد شنيده ايد كه ؛ "خنده بر هر درد بيدرمان دواست "! وفقدان اش هم فاجعه ! بهمين جهت بشر امروزه بايد به فكر بازسازىِ اين مكانيزمِ حياتى براى مقابله با مشكلات و نبردهاى سختِ پيش روى خود باشد .
پس لطفا مطالعاتتان را براى توشه ى راه ادامه دهيد ! بدان محتاجيم !

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد