مرداب شب شکست .
آنجا در انتهای سراشیب
رگبار بود و خون .
یک برگ خون چکان .
صد برگ خون چکان .
****
زنجیردار شب
سر پاسدار دخمهء اوهام !
در کوره راه ، سایهء شبگرد دیده ای
رخسار زرد، صخره ای از درد ، دیده ای؟
در انتهای راه ، شبها ، بگو :
شکنجهء یک مرد دیده ای ؟
خاموشی ات دروغ شگرفی است ،
نامت ، نماد ننگ ؛
جنگل به خون تو تشنه است .
****
آنجا میان هق هق پیری که می گریست :
دویدم شتابناک .
پرسیدم ، این مغاک
گذرگاه تیغ و ترس
ماتمسرای کیست ؟
گفتا که مویه از پی تابوت باغ نیست
تلخی نگر که فاخته از یاد برده است :
رگبار صبحگاهی سرو خموش را .
این غم کجا برم که تو از یاد برده ای
میدان شوش را.