خانه های دواطاقه ازاداره گرفته مان تویک خیابان ده دوازده متری بود. خانه های آنهاجنوبی ودیواربه بود. خانه من شمالی ورودرروی خانه های آنهابود. بانصیرخیلی قاطی بودیم. بیشترروزهابعدازاداره توکافه یاقهوه خانه هاباهم نهارمیخوردیم. من ونصیرتنهابودیم. نازی با مادر و دو خوار وبرادرک وچکترش زندگی میکرد. بیشترصبح هابااتوبوس میرفتیم اداره. رویک صندلی کنارهم می نشستیم. درباره اداره، حقوق، اضافه کار، همکارها، شهر، وضع افتصای وگرفتاریهای خانوادگی حرف میزد. هرازگاه صورتش رابه طرفم برمیگرداند، لبخند میزد، نگاهم میکردکه حرفهاش راتائیدکنم . صورت، لبخندونگاه قشنگی داشت. تواداره هم هرازگاه برخوردهای کاری داشتیم. دوستیمان عادی ودرهمین حول وحوشهابود. چندبارهم توخاطرم خطورکرد:
« من که به ازدواج واین حرفااعتقادندارم، ولی اگه قراربودازدواج کنم، نازی گزینه خوبی بود.دخترقشنگ،باشعوروقهمیده ایه .»
بیشترروزهای تعطیلی جمعه یانصیرنهارپیش من یامن خانه ش بودم. آن روزعصرپنج شنبه بعدازاداره مثل همیشه بااتوبوس میرفتیم خانه.نصیرونازی رویک صندلی کنارهم نشسته بودندوخودمانی پچپچه میکردند.من روصندلی پشت سرشان نشسته بودم. وسط های راه نصیرسرش رابه طرفم برگردند، بالبخندمعنی داری گفت:
« فردانهارتوهم تشیف بیار »
« فرداقراربودتونهارمهمونم باشی، مقدمه کباب کوبیده دیده م .»
« من ونازی قراره یه جشن راه بندازیم، توهم بیاکه جشن مون سه نفره شه .»
«جشن؟به چه مناسبت؟ »
« فردایه دسته گلم بخروبیار، خودت می بینی وبرات تعریف میکنیم .»
خانه همیشه ریخته پاشیده ی نصیرراخیلی تروتمیزدیدم. میزمرتبی چیده شده بود. بوی پیتزاخانه کوچک رادرخودگرفته بود. گفتم :
«نبینم سروسامون گرفته باشی نصیر؟ اینهمه مرتبی وتروتمیزی بهت نمیاد؟ حتمااتفاقاتی پیش اومده ومابی خبریم؟ »
بینی بزرگش خاراند، دهنش به خنده بازماندوگفت:
« آره، تموم این کارارونازی کرده، الانم توآشپزخونه ست، داره پیتزاوسالادومخلفات دیگه نهاروآماده میکنه .»
باهم رفتیم آشپزخانه. نازی پیشبندزده بودوسخت مشغول آماده کردن نهاربود. گفتم :
«به به، بوی نازبوی و غذاخانه نصیرشلخته رو روسرش گرفته! اینهمه سلیفه روازکی یادگرفتی؟ فکرمیکردم فقط توکارای اداری کارکشته ای، می بینم توخونه داری وآشپزیم طاقی،نازی ! عجبم کدبانوئی بهت میاد .»
نصیرگفت « اتفاقا همین روزاقراره کدبانو شه. »
باتعجب گفتم « چی میگه نصیر، نکنه خبرائیه ومابی خبریم، نازی ؟ »
نازی پیتزاهای گردرابه شکل مثلث برید، توسه بشقاب گذاشت، داددست نصیروگفت:
« ببرسرمیز، تندبجنبد، تاپیتزاسردنشده دورمیزباشیم ونوجون کنیمش . »
تحکم نازی خیلی خودمانی بود. شستم خبردارشد درغیاب من سروسری به هم زدند. نصیرپیتزاهاراکه برد، رفتم کنارنازی وپرسیدم:
« ها؟ نازی خانوم، خبرای جدیدیه؟»
« بفرما، سالادم شماببر، پیتزاسردشه، ازدهن میافته، سرمیزهمه چی روتعریف میکنیم .»
سرمیزطبق معمول ساقی من بودم. درآبجوهارابازو لیوان نازی وخودم راپرکردم، خواستم لیوان نصیرراهم پرکنم، دستش رارولیوان گرفت وگفت:
« اینهمه سال گفته م کنارگودزورخونه بزرگ شده م ولب به مشروب نمیزنم،بازم میخوادلیوانموپرکنه. پدرم یه عمریه زورخونه اداره میکرده. منم تاپیش ازاداری شدنم تودست وبالش بودم، عینهوخودش بارم آورده. »
« من یه سردارم وهزارسودا، بازحسوام نبودتوازنسل پهلونای قداره کش دوره داش آکلی. نازی روکه میدونم اهل طرفای بلوارالیزابته، اون طرفازیاددیده مش.»
نازی توحرفم پریدوگفت « من همیشه اونجامیرم پیش خواهرم،خونه ش توبلواره .»
«یعنی نازی خانومم اهل مشروب واین حرفانیست ؟ باشه، لیوانتوخودم مینوشم.»
«اشتباه شنفتی، نگفتم آبجو نمی نوشم. »
نازی لیوان آبجوراازدستم گرفت ونصفش رایک نفس سرکشیدومشغول خوردن پیتزاشد. پرسیدم :
« نصیرکه گفت چی وچیکاره واصل ودودمانش کی وچیه،دوست دارم نازی خانومم راستاحسینی خودشوبریزه روپرده، اگه ماغریبه نیستیم.»
« من جانمازآب نمی کشم، مشروب مینوشم، کاباره ودانسینگ میرم ومیرقصم،اهل تاتروسینما ومینی ژوپم هستم .»
نازی تکه پیتزاش راخوردوگفت « واسه این پیتزاکلی عرق ریخته م، دوست ندارم ازدهن بیفته، پیتزاتاداغه بایدنوش جون بشه. نهاروتموم که کردیم، همه چی روتعریف میکنیم.»
نازی بقیه لیوان آبجوش راسرکشیدوگفت « پرش کن، لطفا. ماهرسه مون همکار، همسایه ودوستای نزدیکیم. حالام یه اتفاق تازه افتاده، لازمه همه چیزهمدیگه روبدونیم.»
نهارراخوردیم. میزراباهم جمع کردیم وظرفهارابردیم آشپزخانه. نازی گفت:
« دست به ظرفانزنین، بریم کنارمیزوحرف بزنیم، بساط آبجوهام هنوزرومیزه .»
برگشتیم کنارمیز، من ونازی لیوانهای آبجورابه هم زدیم ونوشیدیم. نصیرلیوان آبش راسرکشید، بازوهای ورزیده ی عضلانیش رامالید، پشت خودرا رو پشت صندلی یله داد. لیوان آبجوراسرکشیدم، بفهمی نفهمی کله م گرم شده بود، پرسدم:
«نازی خانوم، گفتی یه اتفاق تازه افتاده، میتو نم بدونم چیه؟»
نازی هم انگارگرم شده بود، خندیدوگفت:
«آق نصیر، همینجورلم نده، ماروخیره نگاه نکن، بقیه توضحاتوخودت بده. من میرم آشپزخونه ظرفاروبشورم .»
نازی که رفت پرسیدم«سردرنمیارم، قضیه چیه؟واسه چی هیچ چی نمیگی نصیر؟»
نصیرزیادخورده وچرتی شده بود، یال وکوپال ورزیده ش راکش وقوس داد، خمیازه کشیدوگفت:
« خیلی ساده، همسایه دیواربه دیواربودیم، خیلی وقت باهم رفت وآمدداشتیم، ازهم خوشمون آمدوازدواج کردیم.»
« ازدواج کردین؟فکربعدشم کردین؟»
« بعدشم بچه میکاریم و زندگی میکنیم، مثل همه ی عالم وآدم .»
« توی داش آکل مسلک،اهل زورخانه ومال دوره قجری،نازی اهل بلوارالیزابت،کاباره،دانسینگ، می ومشروب ودوستی ساده باهمه جورمردوزن اهالی اداره وغیراداری، دوسنخ ضدهم؟»
« گذشت زمان همه چی روحل میکنه. یه کم من کوتامیام، یه کم نازی ازاون بالاپائین ترمیاد. بچه ی اول که بیاد، همه چی رو حل میکنه. سخت نگیر .»
هنوزنه ماه نگذشته بود. بچه اول توراه بود. قبلاصبح هاتلنگری رودرخانه شان میزدم وباهم میرفتیم اداره. آن روزجمعه ازدربیرون آمدم که بروم و نهاردعوتشان کنم. یک لنگه درخانه شان بازو دادوفریادشان خیابان راپرکرده بود. کناردرایستادم تا سروصداشان فروکش کند. ناگهان ازتوخانه رگبارقابلمه،بشقاب واستکان ونعلبکی توخیابان شروع شد...
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد