logo





نوستالژی و اسطوره های مجازی

سه شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۵ - ۱۸ اکتبر ۲۰۱۶

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
دوست مشمار آن که با «وایبر» زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی

آن زمان، وقتی با دوستان، در دشت ارجن، به تماشای فرزندانمان می نشستیم چه صفایی داشت.
توی آب زُلال رودخانه می پریدند. چنان جست و خیزی می کردند که بیا و ببین.
کلاً شیراز، فرهنگ و سنت شیرازی ها با عشق و عاشقی گره خورده بود.
بزن و بکوب، در کنار رودخانه کوار، چنان شور و حالی می داد که اِنگار انسان در آسمان ها به دنبال رویا های خویش در پرواز است.
غروب آفتاب در پی یکدیگر، بوق زنان، هیاهو کنان، دست در دست همسر و فرزندانمان به شهر بر می گشتیم.
در راه چه می دیدیم؟
مردمی را می دیدیم که دسته دسته، گروه گروه، در کنار جاده ی عریض منتهی به فرودگاه نشسته اند. شادی میکردند، دستک و تُمبک می زدند، بابا کرم می رقصیدند و قِر و قَمبیله می آمدند.

غروب های ساحل دریاچه خزر بی نظیر بود. بخصوص موقعی که صدای ویولن «فرهاد خوش تیپ» همراه با تصنیف «اسدالله بی غم» گوش ها را نوازش می دادند. فرهاد از نعمت داشتن دو چشم محروم و دل اسدالله بر خلاف پسوندش پر از غم بود. آن یکی با کشیدن آرشه بر تارهای ویولنش به دیده اش روشنی می بخشید و آن دیگری با صدای لطیفش غم از دل خود و دوستانش می زدود.
آنهایی هم که غمشان با نماز و مناجات از دل زدوده می گردید در زمان مناسبش به عبادت می پرداختند.
هر از گاهی بمانند دیگر هموطنان به آب دریا می زدیم و از معاشرت و هم صحبتی با آنها لذت می بردیم. همگی ما متعلق به طبقه مستضعف جامعه بودیم. مستضعف هایی که امکان شاد زیستن را داشتند و کمبود هایش را هم فراهم می نمودند.
در سرتاسر ساحل امکانات برای همگان وجود داشت. آن کسی که پول کافی داشت می رفت تو هتل می خوابید. آن یکی که کمتر داشت آلاچیق کرایه می کرد. امثال ما هم چادر می زدیم و یا روی زمین درازکش می شدیم.
شیرجه زدن در آب و شنا کردن برای همه آزاد بود. وقتی هم که توی آب بودیم کسی تشخیص نمی داد که کدام ثروتمند و کداممان فقیر هستیم.

انقلاب شد!!
وقتی به دشت ارجن می رفتیم یکی بود که می گفت اینجا نشین و برو آنجا بشین. اون یکی داد میزد که پسر حق داره تو آب بره و دختر نداره. سومی هم نواختن ساز و دهل را ممنوع می دانست. یک نفر هم دستور میداد که این غذا را مجازید بخورید و خوردن آن یکی حرام است. از نظر همه آنها لبخند مستحب و قهقهه مکروه بود. رقصیدن زن ها را خلاف شرع و قِر دادن مردها را دور از شأن و خجالت آور می دانستند.
وقتی کنار دریا می رفتیم دیگر از ویولن فرهاد و صوت خوش الحان اسدالله خبری نبود. ساحل را تقسیم بندی کرده بودند. خودمان این طرف چادر بودیم و همسرمان در طرف دیگر. پسرمان با پسرها می رفت و دخترمان با دخترها. دیگر شاهد خوشحالی ها، خنده ها و جست وخیز هایشان نبودیم. در رفت و برگشت هم اجازه نداشتیم با دست در دست نامزد و یا همسرمان خوش باشیم. اگر دستگیر می شدیم و مدارکی همراه نداشتیم وا ویلا بود. تا می آمدیم همسریمان را ثابت کنیم جانمان را به لبمان می رساندند. در ورودی و خروجی هر شهر و حومه سرتا پایمان را دستمالی می کردند تا مطمئن شوند که یک جایی مان چیزی مخفی نکرده باشیم.
«ما هم جزء آن نود و هشت و نیم در صدی بودیم که به جمهوری اسلامی رای داده بودیم.»

ترک وطن و رنج غربت
با ترک وطن رنج غربت را پذیرفتیم. در ابتدا خیلی دردآور بود. مدتی طول کشید تا از دور و نزدیک با هموطنانمان آشنا شدیم. با حسن،حسین، عباس، محمد و چند نفر دیگر دوست صمیمی شدیم. با همسران، فرزندانمان به گرد هم آمدیم. برای دیدار به کشورهای مختلف سفر می نمودیم. گردشگاه ها را کشف کردیم. از برقراری کنسرت ها و تجمعات با خبر می شدیم. به گردش جمعی می رفتیم و همان بزن و بکوب های دوران قبل از انقلاب را راه انداختیم. جشن نوروز می گرفتیم. چهارشنبه سوری از روی شعله های آتش می پریدیم. شب های یلدا میوه و شیرینی فراوان صرف می شد. مکالمات دوستانه و مزاح گویی ها برقرار بودند. در کنسرت ها خیلی خوش می گذشت. آن موقع کسی چاقو به شکم آن یکی نمیزد. با همان امکانات قلیلمان به پارک ها هجوم می بردیم. عباس با قابلمه روحی ضرب می گرفت و حسن با آن صدای دو رگه اش تصنیف «دختر قوچانی» را سر می داد. دختر و پسرها سرشار از شادی و نشاط می رقصیدند. بعد از صرف غذای جمعی بازی وسطی، آنهم با توپ فوتبال شروع می گردید. از پیر و جوان، زن و مرد، در آن شرکت می کردند. یک گروه می رفت وسط. گروه دوم به دو دسته تقسیم می شد. از دو طرف سعی می کردند تا با پرتاب توپ، وسطی ها را بزنند. وقتی یکی از نفرات با ضربه توپ به خارج می رفت، برنده ها صوت می زدند و هورا می کشیدند. دایی غلام که به تازگی جهت دیدار از ایران آمده بود با آن هیکل درشت و پنجه های قوی اش چنان توپ را پرت می کرد که اِنگاری در مسابقات جهانی شرکت نموده است. وقتی نوبت او می شد، کوچکتر ها در پشت بزرگترها مخفی می شدند تا مورد اثابت قرار نگیرند.
زمان ورود و خروج به شهرهم کنترل مونتورولی وجود نداشت.

دنیای مجازی
چند سالی گذشت تا اینترنت بطور خزنده وارد جامعه و زندگی خصوصی مردم شد. با ورود به دنیای مجازی دیدارها تحلیل رفتند. سایت ها راه افتادند و ارسال ای میل جای پست را گرفت. چندی نگذشت که چَت زدن نیز رایج شد. از آن پس نه تنها دیدارها با حسن،حسین، محمد و غیرو به ندرت انجام می گرفت بلکه می رفت تا ارتباط با همسر و فرزندان نیز مجازی گردد. همسرم در گوشه ای از اطاق پشت دستگاه می نشست و خودم هم در گوشه ی دیگر. هروقت تماس ضروری پیش میامد با دادن یک پیام از بلند شدن و تحرک طفره می رفتیم. تماس با دوستان مختص عید نوروز شده بود.
چند سالی است که با رونق سرسام آور تلفن هوشمند، اَپ ها وارد ارتباطات شده اند. هرنوع سرویسی که از تلفن همراه انتظار داری باید اول اَپش را در تلفنت ضبط نمایی. با ورود اَپ ها یک سری خدمات دهنده تلفنی از جمله واتس اَپ، وایبر و تلگرام... هم وارد بازار شدند. خدمات این ها مجانی است. چرا مجانی است را خودشان بهتر می دانند. هرکسی هر اندازه دلش بخواهد با استفاده از این وسایل با دوستان و خانوادش- در هر نقطه از جهان که باشند- مجانی حرف می زند. بعضن تصویر یکدیگر را هم می بینند. به هر میزان که بخواهند عکس و فیلم ارسال میکنند.

هر روز صدها پیام، مطلب و تفسیر دریافت می نمودم. همگی از طریق این اَپ ها و توسط دوستان قدیم و جدیدم ارسال می شدند. از بدو بوجود آمدن سرزمین ایران شروع و به تعریف از اسطوره ها، مبارزان راه آزادی و پهلوانانی از قبیل: کورش بزرگ، کاوه آهنگر، آریا برزن، آرش کمانگیر، ابومسلم خراسانی، فردوسی، امیرکبیر، ستارخان، میرزا کوچک خان، پهلوان اکبر خراسانی و پهلوان تختی می پرداختند و خودشان را پیرو راه آنها می پنداشتند...

بابا طاهر همچنان به تعریف از گذشته ها و بی وفایی دوستانش ادامه داد و آخرین جمله هایی که از او به خاطر دارم این است که گفت:
« پس کجا هستن اونایی که از مردانگی،برادری، برابری، وطن پرستی و رأفت اسلامی دَم می زدن. چرا یکیشون نمیاد زیر بغل منو بگیره، از این تخت بیمارستان پایین بیاره، ببره جلوی اون پنجره تا چند قُلپ هوای تازه توی ریه هام سرازیر بشه؟»
پس عزیز دلم:
دوست مشمار آن که با «وایبر» زند
لاف یاری و برادر خواندگی

هفته بعد که برای ملاقات به بیمارستان رفتم تخت بابا طاهر را خالی و شبح او را در جلوی پنجره دیدم که به دوردست ها زُل زده بود و قطرات اشک روی گونه هایش روان بودند.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد