۱-
هیج جای تعجب نیست
که من روزی
درین ازدحام
گم شوم...
من باچشمان خوددیده ام:
هزاران هزارنفر
درین ازدحام
دل ووچشمشان
جسم ووجانشان
روح وونفسشان
یک یک گم شده اند
بدون آن که کسی...
آن رادیده باشد؟؟!!
۲-
قراربراین بود
باآرزوهایم زندگی کنم
اماافسوس
قاتلان آفتاب
هرگز!
نگذاشتند؟؟!!
۳-
پنجاه سال!
ازخزان عمرم می گذرد
امااکنون نیز...
نه زندگی بمن عادت کرده
نه من به او
هردوتایمان
هروقت رووبروی هم می شویم
بیزارازیکدیگر
رویمان راازهم برمی گردانیم
۴-
کبوتران!
دوست داشتن را
فراموش نکرده اند
این کاخ نشینان هستند
که دوست داشتن را
ازخاطرانسانها
زدوده اند؟؟!!
۵-
درزندگی!
هیچ وقت نزیسته ام
برای همین نیز...
من وزندگی
برای همدیگربیگانه ایم؟؟!!
۶-
کاشکی!
ازبدو زایش
می دانستم:
که این زندگی
پیرهنی چرکین است
تاکه من برای همیشه ازتن خود
بیرون می آوردم؟؟!!
۷-
کاشکی!
زندگی توپ فوتبالی می بود
که فقط
باآن بازی می کردم؟؟!!
۸-
امروزهم
همانند فردا
برای بدست آوردن
لقمه ای نان
پشتم خمیده شد
ومن
باعرق جبین ام نوشتم:
آی زندگی کجائید؟
«نان مراکشت»؟؟!!
۹-
سالهای سال است
که من
سیه پوش آرزوهایم هستم
چون همه شان
قبل ازاینکه
پیرشوند
م...
ی..
م...
ی...
ر...
ن...
د...؟؟!!
۱۰-
به پدرم گفتم:
پدرجان!
مواظب ام باش...
روزی فرامی رسد
که من
درکوچه پس خیابانهای سرزمین خویش
گم شوم...
اماتو!
قهقه...می خندیدی ومی گفتی:
مگرمی شود؟
کسی درمیان خواهران وبرادران خویش
گم شود؟؟!!
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد