پیراهن لیموئی چسبانی تنش بود که رویش با خط درشت و سیاهی چاپ شده بود "پرسپولیس". زیر خط سیاه عقابی بود که بال هایش گسترده بود و پشتش شماره ای از نایلون قرمز بود که از جایش کنده شده بود و درست نمی شد خواند 6 است یا 9.
شلوارش سیاه و کوتاه بود، و ریش ریش دورش نشانه ای بود که وقتی پیژامائی بوده؛ و از بس خاکی و پُر لکه بود میل به خاکستری تندی می زد. زانوی راستش با پارچه ای قهوه ای بسته شده بود و روی زانوی چپش زخمی بود که دورش خون ماسیده بود. کفش ملی آبی پُل داری پایش بود که یکی بند نداشت و آن دیگری که بند داشت لبه لاستیکی اش از کتان روی کفش جدا شده بود. موهایش فر خورده و پشت سرش جمع شده بود. صورتش سوخته بود و چشم های درشت و سیاهش، که دو دو می زد، سفیدی ای داشت که زرد پُر رنگ بنظر می رسید.
***
از سرچشمه می آمد. تشنه بود. آفتاب بی رحمانه می تابید. نزدیک فشاری آمد و منتظر ماند. نوبت اش که رسید تا گردن زیر آب رفت. بعد... فکر کرد: "چیزی بخورد."
به بهارستان آمد. کیوسک نبش میدان خلوت بود. به تابلوی غذاها و قیمت ها که خیره شد منصرف گشت. نگاهی به ساعت سردر مجلس انداخت. یازده و نیم بود. سپس نگاهش پرید روی گنبد مسجد. اما سُر خورد و پائین افتاد. بناچار پرید روی گُلدسته ها و همان جا نشست. چند تائی کبوتر آن بالا، بالاتر از گلدسته ها در حاشیه ی چند تکه ابر سفید و کوچک پر می زدند. فکر کرد: "چقدر بالا!!". و بعد... باغ طوطی، صدای قرآن، بوی اسفند و گلاب، و ضجه و ناله ی مردم گناهکاری که دور نعش آقائی بی گناه می گردیدند...!
ماشینی بوقی دریده زد. از جا پرید. به کناری دوید. نزدیک فرشته ی عدالت بود. فرشته در میان حصاری از آهن و آب با مشعل و شمشیر به شیرهای سردر مجلس پیام می داد. مغلوب زیر پایش بود. اما شیرها عین خیالشان نبود. دلش بحال مغلوب سوخت. سینه اش از شدت فشاری که فرشته می آورد، فشرده شد.
آزرده و مانده، فکر کرد: "چرتی بزند". دم مسجد شلوغ بود. توریست ها آمده بودند وعکس می گرفتند. سروصدا زیاد بود. نمی شد خوابید. روبروی مسجد آن سمت خیابان هم، کفاش ها و کفاشی ها کنار هم، رج نشسته بودند.
چسبیده به کتابخانه ی مجلس به سایه ی درخت چناری پناه برد. تنها نبود. دو نفر دیگر هم بودند. یکی شان طوّافی بود که چُرت می زد و چرخ ش چسبیده به دیوار مسجد و مجلس بود که رویش چند ردیف موز کال و رسیده و گندیده چیده بود، خوراک مگس هائی که میان موز ها و بینی بزرگ و گوشتآلود طوّاف پرمی زدند. دوّمی پیرمردی بود که چشم راستش آب آورده بود و سیاهی چشمش سفید شده بود؛ و چشم چپش که لوچ بود مدام می پرید و قرار نداشت. پیرمرد بدیدنش خودش را جمع و جور کرد و زیر لب، خنده وار تعارفش کرد:"بیا جونم". با تردید به پیرمرد نگاه کرد و بعد با غیظ، بلند گفت: "کور خوندی بابا قوری".
طوّاف که چرتش پاره شده بود از لای چشم وراندازش کرد و غرّید: "چه خبرته توله سگ؟".
باباته...
و به تندی پرید و دور شد و منتظر واکنش موز فروش ماند. امّا طوّاف دلش را به این خوش کرد که چند فحش آبدار پشت سر هم ردیف کند و بعد، چشم هایش را بست.
با احتیاط و کمی دورتر از پیرمرد و طوّاف به درخت تکیه داد و نشست. به فکر رفت: "ننه الان کجاست؟ حتمأ داره رخت می شوره... امروز صبح که به دستاش نگاه کردم چقدر کج و کوله شده بود... امّا عوضش... دستای اون خانمه تو ماشین... چه سفید و نرم بود... چقدر خوشم اومد وقتی دستمو گرفت تا نیفتم...". لذت سُکر آوری زیر پوستش دوید و چشم هایش می رفت تا گرم شود که ضربه های نوک چکمه ای به خودش آورد. به تندی از جا پرید و به پوتین های سیاه و براق دژبان که بندهایش سفید بود خیره شد و نالید: "مگه چی شده؟!". و همان طور که دور می شد فکر کرد: "حتمأ تاجیه".
به طرف مسجد رفت. جلوی هشتی پیرمرد یک چشم را دید که هنوزمی خندد. بیلاخی نشانش داد و داخل دالان مسجد شد. توی یکی از اطاق های ضربی چمباتمه زد. دالان نیمه تاریک و مرطوب بود. بوی نم می داد. پلک هایش دوباره سنگین شدند. زیر پلک ها، چمن سبز و یکدست زمین فوتبال بود با صد هزار آدم باد کرده، و او بود و دروازه و توپ خال خالی سیاه و سفید و گل های تماشائی؛ و هر بار که گل می زد آدم ها بیش تر و بیش تر داد می زدند و پس بادشان بیش تر در می رفت؛ و یکبار که نخواست یا نتوانست گلی بزند و آدم ها شروع کردند به باد کردن تا بترکند، آقائی داخل زمین شد و محکم پس گردنش زد و فحشش داد و بیرونش انداخت و کس دیگری را به جایش گذارد.
بلند و نسبتأ چاق بود. با سبیلی قیطانی و صورتی دو تیغه و موهائی پُر پشت و سیاه و کت و شلواری سُرمه ای و کراواتی قرمز، و از بس پرسه زده بود کفش هایش خاکی رنگ شده بود. از سکو پائین می پرید که دومین پس گردنی را خورد و صدایش را شنید که: "حرومزاده جا گیر اُورده."
از هشتی بیرون که رسید پیرمرد یک چشم را دید که باز هم می خندد. بغضش ترکید و همانطور که می دوید فریاد زد: "کُونی باباته... کُونی باباته..."
***
ساعت دو و نیم بود. دیر شده بود. بطرف ماشین دوید. سوار نشده شاگرد شوفر زانویش را جلوی سینه اش گرفت و با غضب گفت: "بلیط؟!" هاج و واج ماند. شاگرد شوفر هم کوبید توی سینه اش که پرت شد روی زن جوانی. چند تا فحش خورد و دنبالش کردند. خواست فریاد بزند: "مگه ماشین مال توست؟". اما دید که مال خودش هم نیست!
پیاده راه افتاد. به استادیوم که رسید غلغله بود. جای سوزن انداختن نبود. دنبال شریکی گشت. یکی جلو آمد. بلیطی خریدند. دم در گفتند: "نفری یه بلیط". شریک ش قلدری کرد و تو رفت. اما او التماس کرد و با پس گردنی بیرونش انداختند.
اطرافش شلوغ بود و پاسبان ها دنبال می کردند. باتوم می زدند. عده ای باتوم می خوردند و دو سه تائی هم گیر می افتادند که می انداختندشان تو ماشین پلیس. جمعیت هم برای لحظه ای متفرق می شد و دوباره بهم می آمد.
موزیک استادیوم قطع شد و جمعیت داخل استادیوم فریاد زد: "هورا... زنده باد...". بلندگو گفت: "برای دوستی و تفاهم بیش تر"، و پاسبان ها سوت کشیدند و هجوم آوردند.
جمعیت هم متفرق شد. تنها جلوی میله ها ماند. بلندگو اسم ها را اعلام می کرد. اسم بازیکن دل خواهش را که شنید بی اختیار فریاد زد: "هورا...!! پشتش سوخت. یکی فحشش داد: "پدرسگ مادرقحبه... مگه اینجا جای شعار دادنه؟!".
از شدت درد به خودش پیچید. چشم هایش سیاهی رفت و زانوهایش خم شدند. جمعیت هجوم آورد و پاسبان ها سوت کشیدند. میله ها خم شده و مردم تو ریختند.
اسب سوارها آمدند. اسب ها را تازاندند. با پهنه ی شمشیر می زدند؛ شاید هم با تیزی اش! اسب ها شیهه کشیدند و رم کردند. عده ای ضربت خوردند. جمعیت عقب نشست. به خودش آمد. داخل استادیوم بود. پشتش می سوخت. بلند شد. بطرف پله ها دوید. به جایگاه ها رسید. انگار پشتش آتش گذاشته اند. گریه اش گرفت. بی اختیار فریاد زد: "هورا... زنده باد... هورا...!! کسی باتومش نزد. پاسبان ها هم هورا کشیدند. دوباره فریاد زد. دوباره و دوباره. دیگر نه پشتش می سوخت و نه گرسنه اش بود و نه کینه داشت. فقط دلش می خواست فریاد بزند. بلندتر. بازهم بلندترو بلند تر!