logo





دیزی درکه

يکشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۵ - ۰۲ اکتبر ۲۰۱۶

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
تویکی ازکافه های اواخردرکه روتخت چوبی زیرسایه ی درخت گردودرازشده بود. فکرکردم سربالائی رایک نفس آمده وخوابیده تاخستگی درکند.
روسکوی کناردرکافه پشتم رابه گرمای ملس دیوارتکیه دادم، خودرایکبرروشانه چپ روفالیچه یله دادم. بفهمی نفهمی چرتکی هم زدم. سربالائی زیادی رابی توقف آمده بودم، دوساعتی ازظهرگذشته بود. گرسنگی به معده م چنگ میزد. شکم گرسنه نه تنهادین ندارد،خواب هم ندارد.
نشستم، پشتم رارودیوارتکیه دادم، پوتینهای خشک راازپاهام درآوردم. انگشت پاهام رامالیدم وازکرختی درشان آوردم. پاهام رادرازکردم. سیدراصدزدم که دیزی کلی یک نفره وخوراک همیشگیم رابیاورد. زیرسایه درخت گردورانگاه کردم، بلندشده ودرجانشسته بود. دست روسیبیل های نیچه مانندش کشیدوبا لحن وحالت طنزهمیشگیش گفت:
«رفتی اون دورانشستی که منودک کنی؟
«فکرکردم خوابی،گفتم خوابتوخراب نکنم.»
«کورخوندی،منم نهارنخورده م.»
«آق سید، دیزی دونفره بیار، مخلفاتشم دوبله کن.»
« خیلی خب آق نیچه، اگه مایه زحمت نمیشه ، قدم رنجه کن وتشیف بیار .»
« تایه دست به آب میرم ودست وبالمومیشورم، دمبه شوبکوب، یادت نره، یه مقدارنخودم بادمبه بکوب که آبگوشته لعابدارشه. به سیدبگوپیاز،ریحون فراون وترشی لیته م یادش نره ، یه کم ازترشیم بریزتوآبگوشت.»
« فرمایش دیگه ای نیست، جناب نیچه؟»
« بگونون سنگک برشته ی دوآتشه بیاره، نوناروتوآبگوشت تیلیدکن که اومدم .»
هفته ی یک روزی که میزدم به کوه، همیشه دراطراف چشم چرانی وجستجومیکردم که ببینمش. گاهی که نمیدیدمش پاک خماربرمی گشتم. کوه بدون نیچه برام مثل تخم مرغ بی زرده بود. نه من باهرکسی قاطی میشدم ونه او . دوتاتیروتخته بودیم که برای هم درست شده بودیم.
نان تلیت شده توبادیه بزرگ آبگوشت راباخوشگوئی وفهفهه های بلندخوردیم. خواستم مخلفات دیزی رابریزم توبادیه وبکوبم.کشیدجلوخودش وگفت:
«بده من،حرومش میکنی،کوشت کوبیدن تخصص میخواد،کارهرکسی نیست.میباس دوره دیده باشی.»
«مثلاتوچی کارمیکنی که ازمن ورنمیاد، آق نیچه؟»
« کارخاصی نمیکنم، اماشنفتی میگن یارودستش خوبه؟ منم واسه کوشت کوبیدن دستم خوبه. بهش خوش مزگی میده. اینهاش، خوب نگاکن، گوشت، سیب زمینی، گوجه فرنگی، ترشی لیته، ماست ناب کوهی سیدونمک. اونقده میکوبمش که میشه عینهوحلیم. بعدشم پرده هاروبکش که سلاطین نفهمن ما اینجاسلطنت میکنم، میان کاسه کوزه مونومیکشونن، داشم.»
پشت بندنهارهرکدام یک چای بزرگ تازه جوش کهنه دم نوشیدیم. یک ساعتی استراحت کردیم. توآب زلال ناب کوههای درکه دست وسروصورتی شستیم. خورشیدسرازیرمیشدکه سرازیرشدیم .
سالهاآلمان زندگی کرده وتمام خصلت هاوادا – اطوارنیچه راحفظ کرده بود. برخلاف ظاهرش، آدم حساس وغمخواروپراندوهی بود. جریان های روزوآدمهای اطرافش راخوب می شناخت.درموردخیلی ازمقولات اجتماعی دیدگاه خاص خودراداشت. خیلی هاازدورونزدیک سرودست تکان میدادندوخوش وبش میکردند. خوش وبش انگشت شماری راجواب میدادوبیشترشان راندیده میگرفت. سرش رانزدیک گوشم آوردوپچپچه وارگفت:
« بیشتراین جماعت مثلاروشنفکرمگسانن به گردشیرینی. نبایدباهاشون قاطی شد، بگذارسرشون توآخورونشخوارخودشون باشه .»
« توبه عالم وآدم بدبینی. آدمیزادبانفس آدمیزادزنده ست،نمیشه دوباره غارنشین شدکه .»
« آدموگاهی وقتامجبورمیکنن ازدست دوست به دام ودامن دشمن پناه ببره.»
« یه کم توضیح بده تامام روشن شیم،آق نیچه.»
« اگه هم فکرهامونم مثل مخالفای فکریمون متحدبودن، قرنهاپیش دنیاگلستون شده بود .»
«اینوچیجوری کشف کردی، آق نیچه؟»
«بعضی رفاقمون همیشه دستی ازدور به طرف آتیش دارن وهی شعارمیدن. صدمرتبه سلامشون کردی وگفتی به جای حرف زدن ازدور، یه قدم جلوبگذاروعمل کن، یکیشوجواب ندادن، هی بیخودعزوجزوناله ی صدتایه غازمیکنن.یانمیدونن توداری توکوره کباب میشی، یامیدونن وخودشونوبه نادونی میزنن. این رفتاراست که آدمواز این انقلابی نماهای قلابی فرصت طلب وزندگی بیرارمیکنه....»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد