مى رسد پاييز خونين دَم
در ركابش باد نمناك غبارآلود
مى رسد آرام و آهسته
موسم غارتگرى پاييز
سينه ها لبريزِ غم، پاييز
داس زر بر سر
در هراسش باغْ لرزان با چمن يكسر
زوزه ها بر بام، هم بر در
يال با كوپال تازد بر
بيم عريانى ىِ تن هائيست، اين پاييز
شعله ى پاييز مى سوزد
تار ها با پود
آسمانِ باغْ بغض آلود
آتش خشمش كند خاموش
عهدِ ديرينْ ريشه ها با برگ
داس سردش تشنه ى تاراج و عريانى
توسن زر ريز، اين پاييز
باغ ما را نيست امّا بيمِ عريانى
شاخه ها با ريشه، خشكيدند
ميوه هايش، كركسان چيدند
حادثه با بادِ سردش ريشه ها را بُرد
باغبان خستگى ها مرد
غنچه ها از بى كسى افسرد
رهگذاران گيج
باغِ پژمانى
جاودانى هيچ
شعله هاى حادثه خاموش و خاكستر
يالِ زر، پاييز
بگذر اين باغ و از اين خانه
داغ خود بر باغ ديگر نه
جاودان خون ريز
خيس غمگين، اشك ها پاييز .
فرخ ازبرى- آلمان
١٢ سپتامبر٢٠١٦
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد