logo





«پسرك و پرنده»

جمعه ۸ مرداد ۱۳۹۵ - ۲۹ ژوييه ۲۰۱۶

محسن حسام

Mohsen-hesam02.jpg
پسرك دستش را دراز كرد و گفت: آقا نخود بو داده مي‌خورين؟

كنار پسرك روي خاك نشسته بودم. تكيه‌ام را داده بودم به تنة درخت. پسرك توي چهارچرخه نشسته بود. پائين تنه‌اش پيدا نبود. چيز پارچه مانندي روي پاهايش انداخته بودند. ژاكت راه راه چركمرده‌اي تنش بود. روي گردن باريكش سري بزرگ با پيشاني‌اي بلند و برآمده و موهاي كوتاه سنگيني مي‌كرد. زير ابروهاي محوش دو چشم درشت كبود كه در پرتو رخشان نور خورشيد قهوه‌اي ميزد، پيدا بود.

يك دانه نخود بو داده از كف دستش برداشتم و توي دهانم انداختم. نخود بو داده پوك بود و طعم شوري داشت.

گفتم: خيلي ممنون.

پسرك گفت: خوشمزه‌س؟

سرم را تكان دادم و برويش لبخند زدم.

پسرك گفت: ننه‌م نخود بوداده دوست نداره.

مادرش روي تكه روزنامه‌اي نشسته بود و پشتش به من بود. نمي‌توانستم بخوبي ببينمش. اما، گاه كه برمي‌گشت و به پسرك نگاه مي‌كرد، مي‌توانستم صورت گرد مهتابي‌اش را ببينم. چشم‌هايش زير دو خط باريك ابروها سبز مي‌زد.

به پسرش گفت: نيما، آقا رو اذيت نكن.

پسرك چيزي نگفت. نگاهي به مادرش انداخت و لب ورچيد. سر بزرگش روي گردنش افتاد.

باد گرمي مي‌وزيد. شاخ و برگ‌هاي فراز سرمان مي‌جنبيد. ملاقاتي‌ها زير سايه سار درخت‌ها نشسته بودند. بچه‌هاي قد و نيم قدشان توي خاك و خل ولو بودند. پسرش سرش را بلند كرده بود و شيب تپه را نگاه مي‌كرد. انتهاي شيب بلند، راستاي درختان تنومند، ديوار بلندي تا چشم كار مي‌كرد، كشيده شده بود. صداي بال زدن دسته‌اي پرنده را فراز سرم شنيدم. پسرك سرش را بلند كرده بود و لاي شاخ و برگ‌ها پرنده‌ها را مي‌جست. خط نگاهش را گرفتم و پرنده‌ها را روي شاخة بزرگ پر برگي يافتم. پرنده‌ها نه كوچك بودند و نه بزرگ، پرنده‌هائي بودند مثل همة پرنده‌هاي دنيا، گردن باريك و رنگين پر و با نوك‌هاي كوچك سياه؛ از آن دسته پرنده‌هائي كه دلت مي‌خواست روي شانه‌ات بنشينند و يا از كف دستانت دانه برچينند.

پسرك گفت: پرنده‌ها رو مي‌بينين؟

گفتم: آره.

پسرك گفت: پرنده‌هاي قشنگين.

گفتم: آره قشنگن

پسرك گفت: پرنده‌ها از كجا مياين؟

گفتم: از اون دور دورها.

دور دست، آنسوي درختان بلند را نشانش دادم.

پسرك گفت: پرنده‌ها هميشه در سفرند؟

گفتم: آره، پرنده‌ها هميشه در سفرند.

نگاهي به پرنده‌ها انداخت و گفت: و همشون به اين قشنگين.

گفتم: آره، همشون به اين قشنگين.

پسرك گفت: شما پرنده‌ها رو دوست دارين؟

گفتم: آره، دوستشون دارم.

پسرك گفت: شما پروزا پرنده‌ها رو ديده‌اين؟

گفتم: خيلي زياد.

سايه‌اي روي چهرة پسرك افتاد. گفت: اي كاش من يك پرنده داشتم كه مي‌تونست پرواز بكنه.

چيزي نگفتم. غم پنهاني ته چشمهايش بود.

پسرك گفت: راستي پرنده‌ها هم راه مي‌رن؟

سعي كردم چشمم به پاهايش كه زير آن چيز پارچه مانند پنهان بود، نيافتد.

گفتم: البته كه مي‌تونن راه برن، ولي پرنده‌ها ترجيح مي‌دن كه پرواز كنن.

پسرك چهره‌اش باز شد و چشم‌هايش درخشيد. گفت: چه خوب.

بعد به مادرش نگاه كرد. مادرش تو فكر بود. گاه سرش را بالا مي‌گرفت و به روبرو، به راستاي ديواري كه آنسويش پيدا نبود، نگاه مي‌كرد.

پسرك فراز سرش پرنده‌ها را تماشا مي‌كرد. پرنده‌ها پرهاي خوشرنگشان را گوژ كرده بودند و نوك سياهشان را زير كرك‌هاي نرم تنشان فرو مي‌كردند.

پسرك سرش را پائين انداخت و گفت: ولي، پرندة من نمي‌تونه پرواز كنه.

گفتم: چرا نمي‌تونه پرواز كنه؟

پسرك گفت: اون فقط مي‌تونه راه بره.

خم شد و دستش را بسوي جعبة مقوايي كوچكي برد كه پيش پايش بود.

گفت: اينجاس. اين توئه.

گفتم: بزرگه؟

پسرك گفت: همچين.

گفتم: چي بهش ميدي؟

پسرك گفت: همه چي، ولي...

گفتم: ولي چي؟

دستش هنوز روي جعبه بود. چشمانمش را به جعبة مقوائي دوخت و آهي كشيد و گفت: حيف كه ديگه نمي‌تونه راه بره.

دوباره به پاهاش نگاه كردم. پاهاش بي‌حركت زير پوشش پارچه مانند بود. حتي نمي‌شد انگشت‌هاي پايش را از زير پارچه ديد.

مادرش برگشت و گفت: چرا مزخرف مي‌گي.

و من چشم‌هايش را ديدم. سبز مي‌زد.

ـ ميدونين آقا، تقصير خودش بود، بس كه با حيوون ور رفت، اينجوريش كرد.

مي‌خواستم بگويم چكارش كرد، اما هيچ نگفتم.

مادرش گفت و كوشيد كه چشمانش به چشمانم نيافتد: بهش بگين واسة چي پاي حيوون زبون بسته رو گرفت و پيچوند.

پسرك حواسش پيش ما نبود. حالا سر بر گردانده بود و بازي بچه‌ها را تماشا مي‌كرد. بچه‌ها بر شيب تپه ايستاده بودند و لاي شاخه‌ها بسوي پرندة ناپيدائي سنگ پرت مي‌كردند.

گفتم: شايد دلش نمي‌خواست اينجوري بشه.

مادرش گفت: من كه از كارش سر در نميارم. هر چي كه بدستش بدي، مي‌شكنه و داغون مي‌كنه. پاي اين حيوون زبون بسته رو پيچوند.

گفتم: شايد دلش نمي‌خواست به حيوون صدمه‌اي بزنه، شايد داشته باهاش بازي مي‌كرده.

مادرش گفت: چي بگم والله، من تو دنيا همين يه دونه بچه رو دارم، اينم كه از شانس بدم اينجوري شد.

سعي كردم چشمم به پاهاي پسرك نيافتد. سربازي از دفتر بيرون آمد. برگه‌اي دستش بود. دفتر پشت در بزرگ توي محوطة زندان بود. مادرش سرباز را كه ديد، حرفش را بريد و برخاست. سرباز حالا آمده بود زير درخت‌ها ايستاده بود و نام زنداني‌ها را از روي برگه مي‌خواند. نام ما را نخواند. سرباز كه نام چند تا زنداني را خواند، ملاقاتي‌ها از زير درخت‌ها برخاستند و چيزهاشان را برداشتند و از شيب تپه پائين آمدند. مادرش نشست. پسرك حالا خواب بود. چشمانش را بسته بود. صداي بال زدن پرنده‌ها كه برخاست، پسرك تكاني خورد و چشم گشود. فراز درخت‌ها پرنده‌ها در پرتو نور خورشيد غوطه مي‌خوردند.

پسرك نگاهي به من انداخت و گفت: ديدين، همه‌شون گذاشتن و رفتن.

سرم را تكان دادم و گفتم: آره، همه‌شون گذاشتن و رفتن.

پسرك پرسيد: حالا كجا مي‌رن؟

گفتم: نمي‌دونم. لابد برمي‌گردن به آشيونه‌هاشون.

پسرك گفت: اونا آشيونه هم دارن؟

گفتم: البته.

پسرك گفت: خودشون آشيونه‌هاشونو مي‌سازن؟

گفتم: آره، خودشون آشيونه‌هاشونو مي‌سازن.

پسرك گفت: چه جوري؟

گفتم، دسته جمعي مي‌پرند تو آسمون و مي‌رن از تو مزرعه‌ها با نوك‌هاشون پوشالي، چيزي مي‌چينن و مي‌برن رو شاخه‌ها آشيونه مي‌سازن.

پسرك ديگر چيزي نگفت و بي‌آنكه خط پرواز پرنده‌ها را در آسمان دنبال كند، سرش را پائين انداخت. بعد زير چشمي به جعبة مقوائي نگاه كرد و گفت: ننه اين گشنه‌ شه.

مادرش سرش را بلند كرد و گفت: تو كه يه ساعت پيش براش دون ريختي.

پسرك گفت: ولي حالا گشنه شه.

مادرش اعتنائي نكرد. پسرك يكريز و با صداي بلند مي‌گفت: گشنه شه، گشنه شه...

گشنه شه.

ملاقاتي‌ها برگشتند و نگاهش كردند. پسرك يك‌ريز و با صداي بلند مي‌گفت: گشنه‌شه، گشنه‌شه...

دست آخر مادرش از توي كيفش قوطي كبريتي در آورد.

قوطي كبريت را كه باز كرد، ديدم توش دانة ارزن است.

مادرش چند تا دانة ارزن كف دست پسرك ريخت، پسرك شاد شد. به دانه‌هاي ارزن نگاه كرد و خنديد.

مادرش گفت: مي‌بينين آقا، تنها دلخوشي‌اش همين يه دونه پرنده‌س. صبح تا شب باهاش حرف مي‌زنه، اگه بدونين چه چيزائي بهش ميگه.

گفتم: چي ميگه؟

مادرش گفت: نمي‌دونم، چطور بگم، خيلي چيزا.

حالا نيمرخش را به وضوح مي‌ديدم. غمباد داشت. گاه كه حرف مي‌زد چيز گردي باندازة مشت يك بچه تازه بدنيا آمده از زير پوست نازك گلويش جستن مي‌كرد. برگشت نگاهم كرد

يك دنيا حرف توي چشم‌هايش بود.

گفت: تقصير بچه‌م نيست. از روزي كه چشماشو باز كرده باباشو نديده.

گفتم: يعني اين...

گفت: بله آقا، هنوز نُه مام تموم نشده بود، بچه تو شكمم بود كه آمدن بردنش.

گفتم: پس چند سالي ميشه كه باباش...

گفت: بله آقا، اگر بدونين، اين چند ساله كه باباش نبود چه‌ها كه نكشيدم. خدا به روز كسي نياره آقا، شوهر آدم كه بالاي سر آدم نباشه، زندگي براي آدم سياه مي‌شه.

گفتم: ببخشيد، باباش چه كاره بود؟

مادرش گفت: وكالت مي‌كرد آقا. يك روز عصري آمدند دفترش پروندة موكل‌هاشو رو ريختند توي كارتن و با خودشان بردند. شوهرم رو هم سوار ماشين كردند، بردند كميتة شهرباني.

خاموش شد. برگشت و از لاي تنة درخت‌ها آنسوي ديوار بلند و كشيده را نگاه كرد و گفت: شوهرم مي‌گفت: حقوق ابتدائي را از مردم سلب كرده‌اند.

جملة آخر را با افتخار گفت.

نگاهش كردم. سرش را پائين انداخته بود. حالا ديگر نميشد نيمرخش را ديد. دست‌هايش را مي‌ديدم. پوسته پوسته شده و انگشتانش باريك و بلندبود. به پسرك نگاه كردم. دانه‌هاي ارزن توي مشتش بود، خوايش گرفته بود. سر بزرگش روي سينه‌اش افتاده بود. به ياد برادرم افتادم، دو دختر كوچكش، مريم و سارا.

پسرك چرتش پاره شد. پلك گشود و گفت: من گشنمه، نون مي‌خوام.

مادش گفت: نيما جون حالا ديگه مي‌ريم خونه‌مون. اون وقت بهت نهار مي‌دم.

پسرك گفت: من نون مي‌خوام.

پاكت ميوه زير پايم بود. دست كردم و از توي پاكت يك دانه سيب در آوردم و بسويش دراز كردم. نگاهم كرد. اما، دستش را جلو نياورد كه سيب را بگيرد. حالا آن دستش را كه دانه‌هاي ارزن تويش بود، مشت كرده بود و روي پوشش پارچه مانندي كه پاهاش را پوشانده بود، گذاشته بود.

گفتم: بگير نيما، مال تو.

مادرش گفت: نه آقا سيب بهش ندين.

نمي‌دانستم چه بگويم.

پسرك اخم كرد.

مادرش گفت: مي‌دونيد آقا، اون نبايد چيزاي سفت بخوره، براش خوب نيست.

سيب هنوز توي دستم بود. پسرك به سيب نگاه مي‌كرد.

گفتم: يه دونه چي، اشكالي داره؟

مادرش چيزي نگفت. سيب را بسوي پسرك دراز كردم.

پسرك خم شد. سيب را از دستم گرفت. پارچه‌اي كه روي پاهاش بود، پس افتاد و من توانستم پاهاي باريكش را ببينم، پاهاش لخت و باريك و بي‌گوشت و خشكيده بود. پسرك سيب را به ژاكت راه راهش ماليد. بعد، يك گاز بزرگ به سيب زد.

مادرش دست دراز كرد. پارچه را روي پاهايش انداخت. گفت: مي‌بينين، بدبختي‌مون كم بود، اينم قوز بالا قوز شده.

گفتم: چطور شد كه...

گفت: افتاد، از رو پشت‌بوم، دو سال پيش.

پسرك نگاهمان مي‌كرد. صداي ملچ ملوچش شنيده مي‌شد.

مادرش گفت: هر چي داشتيم، ريختم پاش، اما خوب نشد كه نشد. اگه بدونين با چه بدبختي‌اي بزرگش كردم.

گفتم: مي‌فهمم، حتماً خيلي سختي كشيده اين.

مادرش گفت: پدرم در اومد. حالا پول هيچي، اي كاش خوب مي‌شد.

پسرك نگاهمان مي‌كرد. ديگر به سيب گاز نمي‌زد. انگار گوشش به ما بود.

گفتم: مشكله، واقعاً مشكله.

مادرش گفت: بله آقا، آدم نون نداشته باشه، ولي تنش سالم باشه.

سرم را به تائيد تكان دادم. موهايش خاكستري بود. زير چشماش كيس برداشته بود.

پسرك ديگر به ما نگاه نمي‌كرد، معلوم بود كه به اين حرف‌ها عادت كرده بود. شايد هزارمين باري بود كه مادرش داشت بيخ گوشش اين حرف‌ها را براي كسي مي‌گفت. برگشت و نيم نگاهي به بچه‌ها انداخت. بچه‌ها از شيب تپه پائين آمده بودند و پاي درخت‌ها مي‌دويدند. مي‌شد صداي خنده‌شان را از اينجا به وضوح شنيد. مادرش خاموش بود. خط نگاهش را گرفتم و ديدم كه دارد به ديده‌ور نگاه مي‌كند. ديده‌ور پشت ديوار بلند، بالاي برج ديده‌باني ايستاده بود. تفنگش را حمايل كرده بود و به ملاقاتي‌ها نگاه مي‌كرد. به ساعتم نگاه كردم. يك ساعتي از ظهر گذشته بود. سه ساعتي بود كه آنجا نشسته بودم. هوا دم كرده بود. گاهي يك ريوي ارتشي از كنار ما مي گذشت. غبار نرمي از زير چرخ‌ها برمي‌خاست و در هوا پخش مي‌شد.


سرباز برگشت با برگه‌اي در دست. مادرش برخاست. حالا ديگر غمبادش پيدا نبود. سرباز اين بار نام زنداني‌اش را صدا كرد.

وقتي مي‌رفتند، پسرك گفت: پس پرنده‌ي من چي ميشه.

كونه‌ي سيب هنوز توي دستش بود.

گفتم: تا شما برگردين، من ازش مواظبت مي‌كنم.

پسرك شاد شد، گفت: ممنون.

مادرش خم شد، پشت پسرك ايستاد. دستش را پشت چهار چرخه گذاشت. چهار چرخه را راه انداخت. پسرك اما بحال خودش نبود، چهره‌اش آرام بود. پنج تا انگشتش را ـ مثل كودك يك ساله‌اي كه تازه پستانك را ازش گرفته باشند ـ توي دهانش كرده بود و مك مي‌زد. ملاقاتي ها به پسرك نگاه مي‌كردند.

آنها كه رفتند، من دور و برم را نگاه كردم. حالا چند تائي زير درخت‌ها نشسته بودند. ته دلم گفتم: حتم او نام مثل من دارن به پسرك فكر مي‌كنن.

به جعبه مقوائي نگاه كردم. دست دراز كردم جعبه را كشيدم كنار خودم. دلم مي‌خواست آن تو را نگاه كنم. پسرك چهار گوشه جعبه را با نخ قرقره پيچانده و گره زده بود. چند تا سوراخ دو سوي جعبه باز كرده بود كه هوا به پرنده برسد. خم شدم روي جعبه، نيمرخم به زمين چسبيده بود. سرم را كه بالا كردم، ديدم ملاقاتي‌ها به من زل زده‌اند. برخاستم. خودم را جمع و جور كردم. سيگاري آتش زدم و به پسرك فكر كردم. دفعتاً احساس كردم سالهاست كه من اين پسرك را مي‌شناسم، مهرش به دلم افتاد.


وقتي آمدند، پسرك عين خيالش نبود، انگار پدرش را نديده بود. توي چهار چرخه نشسته بود و با چيزي بازي مي‌كرد. وقتي رسيدند پاي درخت، ديدم يك چيز دستبند مانندي توي دستش است. هستة خرما بود. تراشيده و به نخ كشيده. با خودم گفتم شايد پدرش دختر بچه‌ها را دوست داشت. شايد نه، خوشش آمده بود كه همين طوري. دستبندي، چيزي درست كند. بعد كه ديده بود چيز قشنگي از آب در آمده، آن را نگه داشته بود تا به پسرش هديه بدهد.

گفتم: دستبند قشنگيه.

پسرك گفت: اينو مي‌گين، بابام بم داد.

چشمش به جعبة مقوائي افتاد. انگشتانش را از حلقة دستبند گذراند و به دور مچ دستش انداخت، با دو تا دستش چهار چرخه را راه انداخت. آمد نزديك جعبة مقوائي. خم شد روي جعبه و دست رويش كشيد. سرش را بلند كرد و نگاهم كرد و گفت: مي‌خواين پرنده مو نشونتون بدم؟

چيزي نگفتم و برويش لبخند زدم. انگشتان پسرك به كار افتاد. با تردستي گرة نخ‌ها را باز كرد. بعد سر جعبه را باز كرد و گفت: حالا نشونتون ميدم.

دست كرد توي جعبه، ديدم كبوتر چاهي‌ي لاغر و خاكستري رنگي توي چنگش هست. پسرك زير دل كبوتر را گرفته بود. كبوتر پاهاش را چنگ كرده بود و ناخن‌هايش را روي پوست دست پسرك مي‌كشيد. كبوتر چاهي همان طور كه سرش را به اينسو و به آنسو مي‌چرخاند، توي دست‌هاي پسرك پر پر زد. آنوقت ديدم كه دست‌هاي پسرك خالي است و هوا را چنگ مي‌زند. بالا تنه‌اش تكان مي‌خورد. كبوتر چاهي بال بال مي‌زد. مي‌شد صداي بال زدنش را بوضوح شنيد.

پسرك نوميدانه گفت: پرنده‌م.

صدايش خفه بود و بيخ حلقش شكست. برخاستم، رفتم زير شاخه درخت ايستادم. دستم را به سوي كبوتر چاهي دراز كردم، اما دستم به كبوتر نمي‌رسيد. كبوتر چاهي تكاني به خودش داد، پرهاش را پف كرد، چند تا تك به پشت بال‌هايش زد و پريد و در هواي دم كرده درة اوين از نظر افتاد.

صداي گريه پسرك در هاي و هوي روز انعكاس شوم و لغزنده‌اي داشت و در درة اوين مي‌پيچيد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد