|
از بازداشتگاه كه بيرون آمديم، خورشيد غروب كرده بود. شب درميرسيد. بادي كه از رود سن ميوزيد، خنك و مطبوع بود. زير برج ايفل مريم و ماني و دوستان را پيدا كرديم. اوايل شب آتشبازي شروع شد. نيمههاي شب با آخرين مترو به خانه برگشتيم. هنوز در آپارتمان را باز نكرده بوديم كه تلفن زنگ زد. بازپرس بود. شمارهي پاسپورت و شمارهي كارت شناسايي را از من ميخواست. مريم پرسيد: چه ساعتي است؟ | |
هواي پاريس دم كرده بود. زير برج «ايفل» سوزن ميانداختي جا نبود. مردم زير سايهي درختان كهنسال پناه گرفته بودند. عدهاي براي خريد بليط به صف ايستاده بودند. مأمورهاي پليس در جايگاه ايستاده بودند. لباس شخصيها با بازوبند و با بيسيم مراقب بودند. من و پسرم ماهان ـ چهار ساله بود ـ در ضلع غربي در حال توزيع اعلاميه بوديم. همسرم مريم و پسرم ماني ـ نه ساله بود ـ در ضلع شرقي بودند. دوستانمان توي محوطه، زير برج پُر و پخش بودند. ساعتي بعد، به شنيدن صداي سوت مأمورها توجهي مردم به كاميونهاي ارتشي جلب شد. سربازها با اونيفرم ماشي رنگ از كاميونها پياده شدند، محوطه از جمعيت خالي شد. سربازها با ايجاد دايرهاي مانع از آمد و شد مردم شدند. من و ماهان در حلقهي سربازها بوديم. از سمت راست شروع كرديم و به توزيع اعلاميهها پرداختيم. چند نفري دستمان را پس زدند و از گرفتن اعلاميه خودداري كردند. چند نفري گوشهي چشمي به اعلاميهها انداختند و با همقطارها شروع به صحبت كردند. كلنل با مدالي روي سينه، تعليمي در دست به وسط دايره آمد. مأمورهاي پليس به طرف ما آمدند. مسئول آنها زني بود با چشمهاي آبي و پوستي پريدهرنگ، موهايش را دماسبي بسته بود. با صداي نازكي از ما پرسيد كه اينجا چه ميكنيم. وقتي به او گفتم اعلاميه پخش ميكنيم، خواست بداند اعلاميه در بارهي چيست. مضمون اعلاميه در بارهي جنگ ايران و عراق بود. گفت لابد ميدانم كه امروز سالگرد جشن انقلاب فرانسه است. به او گفتم كه ميدانم، بعد اضافه كردم كه در حالي كه فرانسويها سالگرد انقلابشان را جشن ميگيرند، كودكان ايراني زير آوارها مدفون ميشوند. خلبانهاي عراقي با هواپيماهاي بمبافكن فرانسوي روي مردم ما بمب ميريزند. مكثي كرد و گفت اين دليل نميشود كه شما اينجا اعلاميه پخش كنيد. وقتي عنوان اعلاميهها را نشانش دادم («زنده باد صلح، زندهباد زندهگي») درآمد كه ما اساساً حق نداريم بين سربازهاي ارتش فرانسه اعلاميه پخش كنيم. گفتم كه فرانسه يك كشور دمكراتيك است و ما در حال پخش اعلاميهي ضدجنگ هستيم. پشتش را به ما كرد. مادام كه او با بيسيم گزارش ميداد، ماهان خواست كه از آنجا برويم، ميخواست به مادر و برادرش بپيوندد. در همين حال و هوا بوديم كه يك ريوي ارتشي از وسط سربازها راه باز كرد. وسط محوطه پيش پاي ما توقف كرد. چشم آبي كلاهش را از سر برداشت، دستي به موهايش كشيد، عرق پيشانياش را پاك كرد. بعد ما را به درون كاميون هدايت كرد. ماهان پيش از آنكه بر دستهاي من سوار كاميون شود، آخرين اعلاميه را به دست پليس داد. كاميون كه راه افتاد، من ماهان را در حفاظ بازوانم گرفتم. پشت سر ما دو تا از مأمورها سوار كاميون شدند. داخل كاميون نيمكت كار گذاشته بودند. پليسها روبهروي ما نشسته بودند. توي محوطه سربازها به دستور كلنل در حال پيشفنگ كردن بودند. كاميون در ترافيك سنگين پاريس به مقصد نامعلومي ميراند. داخل كاميون، مأمورها كلاه از سر برداشته و روي زانوانشان گذاشته بودند و بياعتنا به ما با هم اختلاط ميكردند. ماهان گفت كه تشنه است، دلش آب ميخواهد. وقتي كه دست توي ساك ميكردم و قوطي نوشابه را بيرون ميكشيدم، يكي از مأمورها خواست بداند كه توي ساك چي دارم. در حالي كه به او ميگفتم، سر قوطي را باز كردم و به دست ماهان دادم. نوشابه خنك بود. ديدم كه تلنگري به لبهي كلاهش زد و گفت و گويش را با همقطارش از سر گرفت. در بارهي زني حرف ميزدند كه شب قبل در ميدان «شاتله» به هنگام گشت بازداشت كرده بودند. ظاهراً زن در جست و جوي يك مشتري بود. با ماشين گشت از كوچهي «ريولي» او را تعقيب كرده بودند. دست آخر، نرسيده به موزهي «لوور»، هنگام چانه زدن با يكي از جاكشها او را به دام انداخته بودند. سوار ماشين كرده بودند و به بازداشتگاه برده بودند. جاكش را هم برده بودند. مأمور اولي ميگفت كه جاكش را ميشناخته، دو سه بار هم بازداشتش كرده بودند. زن ترسيده بود. جاكش اما باكيش نبود. با همان زبان جاكشمآبانه مأمورها را نرم كرده بود. دست آخر ماشين گشت در يك كوچهي فرعي توقف ميكند و او را پياده ميكند. اما زن را با خود به كلانتري ميبرند. كاميون در راه بود. بعد از خيابان اصلي پيچيد به كوچهاي كه در چند قدمي آن عمارت قديمي كلانتري ديده ميشد. كاميون توقف كرد. اول مأمورها پياده شدند. بعد از ما خواستند پياده شويم. من اول پياده شدم. ساك را زمين گذاشتم. دست زير شانههاي ماهان انداختم و سر دست بلندش كردم. ماهان دلش ساندويچ ميخواست. گفتم نوشابهاش را كه خورد به او ساندويچ خواهم داد. از درب بزرگ كه تو ميرفتيم، ماهان خواست بداند كجا ميرويم. مانده بودم چه جوابي به او بدهم. راننده كاميون از پس ما ميآمد. ظاهراً ساك حاوي اعلاميه را جا گذاشته بوديم. ساك جلوي ماشين كنار دست راننده بود. مأمور اول ميگفت كه زن نگران نانخورهايش بود و ميخواست به خانه برگردد. آنگاه مأمور اول زد به شانهي همقطارش و هر دو خنديدند. مأمور دوم داشت ميگفت كه اين روزها ديگر نميشود تشخيص داد كه چه تيپ زنهايي نانخور دارند. اين بار روي كلمه نانخور تأكيد كرد. مأموري از درب بزرگ بيرون ميرفت. مأمورها ظاهراً او را ميشناختند. سلام نظامي دادند، كنار كشيدند تا مأمور خارج شود. ما را به بخش اطلاعات بردند. مأموري كه ساك توي دستش بود، داستان توزيع اعلاميهها را به او گفت. مأمور اطلاعات گوشي تلفن را برداشت و به مأمور بالا دستش گزارش داد. بعد ما را با ساك حاوي اعلاميه به اتاق شمارهي 5 بردند. زن موبوري كه شباهت عجيبي با مأموري كه ما را به دست مأمورهاي گشت داده بود، داشت، از ما خواست بنشينيم و ساك را از دست مأمور گرفت. مأمورها ما را كه تحويل دادند خواستند كلانتري را ترك كنند. اما زن موبور از آنها خواست كه يك دقيقه آنجا بايستند، الساعه برميگردد و با ساك حاوي اعلاميه از در بيرون رفت. در همين حين مردي را كه سر و رويش خونآلود بود، آوردند. متعاقب آن سه جوان عرب را كه به دستهاشان دستبند زده بودند. آنها را روي صندلي نشاندند و گفتند سرشان را پائين بياندازند و يك كلام با هم حرف نزنند. ماهان خواهي نخواهي ترسيده بود. از اين رو ديگر اصرار نميكرد كه برگرديم. حتي دلش ساندويچ نميخواست. خودش را به من چسبانده بود. من بغلش كردم و روي زانو نشاندمش. پيشانياش عرق كرده بود. آب ميخواست. به يكي از مأمورها گفتم كه پسرم تشنه است و دلش آب ميخواهد. يك بطري آب آوردند. آب خنك بود. بطري آب كوچك بود. سر بطري را باز كردم و بطري را بدستش دادم. از او خواستم كه قلپ قلپ آب بخورد. نميدانستم ما را چند وقت در بازداشتگاه نگه خواهند داشت. از اينكه ما را به اتاقي هدايت كرده بودند كه در آنجا اينگونه آدمها را ميآوردند، در خشم بودم. وقتي اين را به مأمورها گفتم، مأمورها گفتند ميفهمند، اما نگران نباشيم، حالا مأموري كه با ساك اعلاميه رفته است، پيدايش ميشود. همين طور هم شد. مأمور با ساك حاوي اعلاميه برگشت. مرد از گوشهايش خون ميريخت، يك دستمال به دستش دادند كه خونهايش را پاك كند. مرد بد و بيره ميگفت. به سه مرد جوان بد و بيراه ميگفت. ميگفت كه اين مملكت قانون دارد. بالاخره در چنگ قانون افتادهاند. به زودي محاكمه خواهند شد و به سزاي اعمالشان خواهند رسيد. جوانهاي عرب هيچ نميگفتند. مادام كه مرد ميناليد و بد و بيراه ميگفت، سرهاشان را بالا ميگرفتند و به او چشم غره ميرفتند. مرد گفت كه اين عربها هار شدهاند. مردم در شهر پاريس امنيت جاني ندارند. مأمورها كه صبرشان تمام شده بود، به او گفتند بس كند، كه بهتر است خاموش باشد. مرد با دستمال خوني گوشهايش را پاك ميكرد. لحظهاي خاموش ميشد. دوباره از نو شروع ميكرد. در همين حين مرد مستي را به زور تو آوردند. مرد مقاومت ميكرد. حاضر نبود تو بيايد. كف زمين دراز كشيده بود. مأمورها كت پاره پورهاش را گرفته بودند و روي زمين ميكشيدند. مرد شكايت ميكرد كه مأمورها بطري شراب را از دستش گرفتهاند و توي سطل آشغال انداختهاند. زنجموره ميكرد و بطري شرابش را ميخواست. به طرف درب بزرگ كونخيزه ميرفت. ماهان به ديدن مرد مست به وحشت افتاد. رو برگرداند و گفت بابا از اينجا برويم. من يك بار ديگر به اعتراض گفتم كه پسرم ترسيده است. مأمورها بدون اينكه به اعتراض من وقعي بگذارند، دوباره داستان زني را كه هنگام گشت در حوالي موزهي لوور بازداشت كرده بودند، از سر گرفتند. اين بار به قضيه نانخورها كه رسيدند، غش غش خنديدند. ماهان هم شروع كرد به داد و بيداد كردن. سعي كردم آرامش كنم. ماهان اما سر لج افتاده بود. ميخواست كه از آنجا برويم. بالاخره مأموري كه ما در انتظارش بوديم آمد. برگهاي دستش بود. برگه را همراه با ساك حاوي اعلاميه به دست مأمورها داد و از آنها خواست كه ما را به بازداشتگاهي كه در Gaité قرار داشت ببرند. از اتاق كه خارج ميشديم، من سعي كردم كه به پسرم بفهمانم كه داريم برميگرديم نزد مادر و برادرش. دروغ ميگفتم. خودم هم نميدانستم كه چرا دارم دروغ ميگويم. ما را به جرم توزيع اعلاميههاي ضدجنگ به يك بازداشتگاه ديگر ميبردند كه در آنجا لابد به كار ما رسيدگي كنند. ما را با برگهاي كه يكي از مأمورها در دست داشت همراه ساك حاوي اعلاميه سوار ماشين گشت كردند و يكراست به كميسارياي عالي در خيابان Gaité بردند. آنجا ظاهراً شعبهي بازپرسي جرائم ويژه بود. اول ما را به بخش اطلاعات بردند. از آنجا به اتاق بازپرسي. از راهروي طويلي گذشتيم. سر از مكاني درآورديم كه هال مانند بود. مأموري پشت ميزي بزرگ نشسته بود و به تلفنها پاسخ ميگفت. چند دستگاه تلفن پيش رويش بود. تلفنها زنگ ميزد. مأمور بدون آنكه فرصت داشته باشد نفس تازه كند، به تلفنها يكي بعد از ديگري پاسخ ميداد. نوري كه از بلاي سقف ميتابيد، تند و كور كننده بود. ما را روي دو تا صندلي نشاندند. رو به روي ما دو تا سلول بود، با ميلههاي آهني. سلولها موازي هم قرار داشتند. در سلول سمت چپ يك زنداني جوان روي نيمكتي دراز كشيده بود و ظاهراً خودش را به خواب زده بود. در سلول سمت راست يك زن و مردي ميانهسال روي نيمكت نشسته بودند. زاويه چپ سلول يك مشت خرت و پرت ديده ميشد. از آنجا ما را به اتاق انتظار بردند. به جز ما هيچكس در اتاق انتظار نبود. پيش از آنكه مأمورها ساك حاوي اعلاميه را در اتاق انتظار بگذارند و پي كارشان بروند، پرسيدم اينجا كجاست، ما الان در كجا هستيم. چرا من و پسر چهار سالهام را به اين مكان آوردهاند. برخاستم، مچ دست ماهان را گرفتم و بسوي در راه افتاديم. مأمورها اول خواستند در را برويمان ببندند، اما به ديدن ماهان كنار رفتند تا ما از اتاق بيرون برويم. به هال برگشتيم و به تلفنچي گفتم كه من بايد مسئول شما را ببينم. مأمورها از ما خواستند كه آرام باشيم و براي اولين بار تعارف كردند كه روي صندليها بنشينيم تا بيايند به وضع ما رسيدگي كنند. زنداني جوان كه تا آنزمان دراز كشيده و خودش را به خواب زده بود، به شنيدن صداي اعتراض ما از جا پريد و روي نيمكت نشست. بعد براي ماهان دست تكان داد. زن و مرد ميانهسال هم كه در سلول بردند، براي ماهان دست تكان دادند. نه زنداني جوان آنها را ميديد نه آنها زنداني جوان را. در همين حين زن جواني كه اونيفورم پليس تنش بود پيدايش شد. زن جوان به طرف ما آمد و با صداي آرامي از ما خواست كه همين جا منتظر باشيم. چيزي كه نميفهميدم چرا مأمورها همه جا ما را مشايعت ميكردند، در حالي كه كارشان به پايان رسيده بود. در همين حين تلفن زنگ زد و زن با بيسيم جواب داد. شنيدم كه از ما حرف ميزد. ساك حاوي اعلاميه و اينكه يك كودك چهار ساله همراهم است. زنداني جوان به تأكيد سرش را تكان ميداد و ميگفت: «بله، يك كودك چهار ساله». در آن لحظات تلفن بيوقفه زنگ ميزد و تلفنچي درمانده بود كه چگونه به آنها پاسخ دهد. زن موبور با ساك حاوي اعلاميهها رفت. درب بزرگ باز شد. دو تا مأمور پيرمردي كه خودش را روي زمين ميكشيد، تو آوردند. پشت سر آنها مأموري با خورجيني بدست تو آمد. تسمههاي خورجين باز بود. شايد مأمورها بعد از وارسي خورجين يادشان رفته بود تسمههاي آن را ببندند. خرت و پرتهاي پيرمرد كف زمين ريخت. پيرمرد پا شد نشست. خودش را جمع و جور كرد. بعد بنا كرد به غرغر كردن. اينكه به چه جرمي او را بازداشت كردهاند. خواست بداند كه او را به كدام ناحيه آوردهاند. يكي از مأمورها به او گفت زياد حرف ميزند، پا شود وسايلش را جمع كند. وقتي پيرمرد از او پرسيد وسايل، كدام وسايل، مأمور با نوك پوتينش ضربهاي به پايش زد و از پيرمرد خواست پا شود فوراً وسايلش را جمع كند و صدايش را ببرد. پيرمرد درآمد كه كار خلافي از او سر نزده، اصلاً نميفهمد به چه جرمي او را بازداشت كردهاند و به اينجا كشاندهاند. گفت: «من بيخانمان هستم». گفت: «مرا به جرم اينكه در جشن سالگرد انقلاب اعتراض كردهام، بازداشت كردهاند». بعد رو كرد به ماهان گفت: «فقط تو حق داري در بارهي من قضاوت كني». تنش را خاراند و اشك ريخت: «ميدانيد، من حالا به يك كاسهي سوپ احتياج دارم. بيست و چهار ساعت است كه به چيزي لب نزدهام. كوچولو، يادت باشد كه چه ميگويم. مرا به زور سوار ماشين گشت كردهاند و به اين بازداشتگاه آوردهاند. من اعتراض كردم. بله، من به اين جشنها اعتراض دارم. من حق دارم اعتراض كنم. از اين حرفها گذشته، من دلم حالا يك بطري شراب ميخواهد». مأموري كه خرت و پرتهاي پيرمرد را توي خورجين ميريخت به او گوشزد كرد كه صدايش را ببرد. ساعتي بعد زن بور با ساك حاوي اعلاميه برگشت و از ما خواست كه برخيزيم و به دنبالش بيائيم. از يك راهروي طولاني گذشتيم. درهاي راهرو بسته بود. ته راهرو مأموري روي يك صندلي نشسته بود. بيسيم دستش بود. به ديدن ما از روي صندلي برخاست و به طرف ما آمد. سمت چپ راهرو دري باز شد. اول ما، بعد زن و مأمور تو رفتيم. در همين دم ماهان بطرف در برگشت. آستين پيراهنم را ميكشيد و از من ميخواست كه به خانه برگرديم. زن موبور با صداي ملايمي به ماهان گفت كه نگران نباشد. اتاقي بود چهارگوشه با مبلمان شيك، تر و تميز. آباژوري زاويه چپ اتاق بود. مردي ميانهسال با ريش توپي سفيد پشت ميز بزرگ نشسته بود و پيپ ميكشيد. كنار دستش جواني كه فرق سرش را از وسط باز كرده و به موهايش روغن ماليده بود. روي ميز چند تا پرونده بود. هنوز روي صندليها ننشسته بوديم كه نور چراغي را كه روي ميز بود روي صورتمان انداختند. از جايم پريدم و گفتم كه نور چراغ را خاموش كنند. نور چراغ كه خاموش شد، زن موبور يك بسته از اعلاميهها را روي ميز كنار دست مرد ميانهسال گذاشت و از در بيرون رفت. مرد ميانهسال يك برگ را برداشت و نگاه كرد. بعد به پشتي صندلي تكيه داد و به پيپ كشيدن ادامه داد. بوي توتون توي اتاق پيچيده بود. دلم ميخواست از مرد جوان بخواهم پا شود و لاي پنجره را باز كند. با اولين سرفههاي خشك ماهان مرد ميانهسال پيپش را خاموش كرد. مرد جوان برخاست كمي لاي پنجره را باز كرد. وقتي مرد ميانه سال از ما پاسپورت و كارت شناسايي خواست، دفعتاً به ياد آوردم كه از بدو بازداشتمان هيچكس از ما پاسپورت يا كارت شناسايي نخواسته بود. پاسپورت همراهم نبود. واقعيتش اين بود كه من هيچوقت در پاريس با خود پاسپورت حمل نميكردم. به ياد آوردم كه كارت شناساييام را جا گذاشتهام. با اينحال شروع كردم جيبهايم را وارسي كردن. وقتي به مرد ميانهسال كه من در اين گزارشم از اين به بعد، بازپرس مينامش، گفتم كه كارت شناساييام را در آپارتمان جا گذاشتهام، هيچ نگفت. مرد جوان درآمد كه چرا من كارت شناساييام را همراه نياوردهام. گفت كه اين يك امر بديهي است كه پاريسيها هيچوقت كارت شناسايي را از خود جدا نميكنند. من كه ميدانستم حق با اوست، موضوع سخن را برگرداندم و گفتم، شما يك كودك چهار ساله را بازداشت كردهايد. حالا از من كارت شناسايي ميخواهيد؟ اما بازپرس بياعتنا به اعتراضم بازپرسي را شروع كرد: نام، نام خانوادگي، مجرد هستم؟ ازدواج كردهام؟ چند تا اولاد دارم؟ سپس خواست بداند در كدام محلهي پاريس زندگي ميكنم و از من آدرس دقيق محل كارم را پرسيد. دست آخر خواست بداند تا بجال چند بار و به چه دلايلي بازداشت شدهام. چه زماني وارد خاك فرانسه شدهام. در بدو ورودم به خاك فرانسه در كداميك از خوابگاههاي پناهندهها بسر بردهام. مدت اقامتم در خوابگاه و اينكه از چه تاريخي شروع به كار كردهام. قضيه از اين قرار بود كه من پيش از اين يك بار با دوستانمان كليسايي را در مركز شهر پاريس اشغال كرده بوديم، با شكايت زعماء كليسا توسط پليس ضدشورش بازداشت و به بازداشتگاه گسيل داده شديم. هدف از اشغال كليسا جهت انجام اعتصاب غذا در رابطه با اعتراض به كشتار زندانيان سياسي بود، كه البته چندي بعد در مكاني ديگر اعتصاب غذا انجام گرفت. وقتي كه در پاسخ به سئوال آخر سكوت كردم، به انگيزهام از توزيع اعلاميه چند كلمهاي ايراد كردم. وقتي به بازپرس گفتم كه ما طرفدار جنگ نيستيم، ما خواهان صلح هستيم، پرسيد منظورم از ما چه كساني هستند. گفتم كساني كه به دلايلي متعدد خاك ميهن را ترك كردهاند. برايش از دو جنگ جهاني خانمانسوز گفتم و بيشمار قربانياني كه طرفين مخاصمه داده بودند. وقتي به بازپرس گفتم كه كشورهاي صنعتي با فروش سلاحهاي سنگين و جنگندههاي بمبافكن به كشتار دو ملت دامن ميزنند، گفت شما اينطور فكر ميكنيد. در خاموشي كه پيش آمد، ماهان گفت كه گرسنه است و ساندويچ ميخواهد. يك ساندويچ كوچك از توي ساك درآوردم و به دستش دادم. بازپرس بعد از مكثي طولاني يكبار ديگر نظرم را در بارهي جنگ پرسيد. به او گفتم كه ما جنگ را محكوم ميكنيم. گفتم كه كه ما خواهان صلح بين دو ملت ايران و عراق هستيم و برايش از شعار ما گفتم: «زنده باد صلح، زنده باد زندگي». نگاهي به عنوان اعلاميه انداخت و گفت: ميبينم. سپس خواست بداند كه چه كساني اعلاميهها را جهت توزيع در اختيار من گذاشتهاند. از من خواست كه نام گروهي را كه دست به اين قبيل كارها زدهاند برايش بگويم. وقتي به او گفتم كه گروهي در كار نيست، من به ابتكار خودم اعلاميه را نوشتهام و تكثير كردهام، با لحن تمسخرآميزي گفت كه من چند لحظه پيش از گروه طرفدار صلح نام بردهام. ميخواست بداند كه اين كار به دستور كدام حزب انجام گرفته است. ميخواستم به او بگويم كه من تعلق تشكيلاتي ندارم و همواره به صفت شخصي در كارهاي دموكراتيك بگير «آكسيون»هاي اعتراضي شركت ميكنم. اما ترجيح دادم در اين باره چيزي به بازپرس نگويم. خاموشيام را كه ديد گفت از من تعجب ميكند كه چگونه دست به اينگونه «آكسيون»ها ميزنم. اين بار به صراحت به بازپرس گفتم كه كودك من به عنوان فرزند يك پناهنده در كشور شما در خانهي امن بسر ميبرد. اما كودكان ميهن من شبانهروز بر اثر بمباران هوايي به زيرزمين خانهها پناه ميبرند. بازپرس پس از مكثي طولاني از من خواست كه زير ورقهي بازپرسي را امضا كنم. يكبار ديگر از من شمارهي تلفن آپارتمانم را پرسيد. به فكر فرو رفت. سپس سر برداشت و با صدايي كه رگههايي از صميميت در آن بود پرسيد كه در ايران چه شغلي داشتهام؟ وقتي به او گفتم كه در آنجا شغل من در حيطهي كارهاي فرهنگي بود، بويژه در حيطهي ادبيات كودكان كار ميكردم، با لحن مخصوصي و بطور تصنع گفت: «اوه شما نويسندهايد؟» خواستم بگويم آري من يك نويسندهام و در پاريس بخاطر به چنگ آوردن نان شغل دوم را انتخاب كردهام، اما با خودم گفتم كه او در مقام يك بازپرس با من سخن ميگويد، چرا من بايد با او وارد اين مقولهها بشوم. ترجيح دادم سكوت بكنم. بعد از خاموشيي طولاني هر دو برخاستند و از اتاق بيرون رفتند. چيزي كه عحيب بود، در حين بازپرسي پسرم ماهان همچنان در حال خوردن ساندويچش بود. از من پرسيد كي ميرويم به تماشاي آتشبازي؟ برايش گفتم كه هنوز تا شب چند ساعتي باقي است. در صدايي خورد. بازپرس و همكار جوانش برگشتند. ظاهراً ديگر پرسش و پاسخ در كار نبود. بازپرس از من پرسيد كه حالا با پسرم به آپارتمانمان برميگرديم؟ به او گفتم نه، به همان جايي برميگرديم كه پليس ما را بازداشت كرد، پسرم دلش ميخواهد آتشبازي تماشا كند. لبخند مصنوعي زد و گفت «باشد، برويد آتشبازي تماشا كنيد!» وقت خروج همكارش خواست ما را تا دم در خروجي بازداشتگاه مشايعت كند. برگشتم و گفتم: «اعلاميهها». بازپرس بي آنكه سرش را بلند كند ـ ظاهراً داشت فرم بازپرسي را مرور ميكرد ـ گفت: «در مركز همراه با فرم بازجويي بايگاني ميشود».
از بازداشتگاه كه بيرون آمديم، خورشيد غروب كرده بود. شب درميرسيد. بادي كه از رود سن ميوزيد، خنك و مطبوع بود. زير برج ايفل مريم و ماني و دوستان را پيدا كرديم. اوايل شب آتشبازي شروع شد. نيمههاي شب با آخرين مترو به خانه برگشتيم. هنوز در آپارتمان را باز نكرده بوديم كه تلفن زنگ زد. بازپرس بود. شمارهي پاسپورت و شمارهي كارت شناسايي را از من ميخواست. مريم پرسيد: چه ساعتي است؟
پاريس ـ دهم ژوئيه 2014
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد