اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی حیات
**
من و کلمه ها رفته بودیم برای همه ی کشتگان، ترانه بخوانیم، برقصیم . کمی هم گریه کنیم. نه می توانستم و نه می خواستم برای کشتگان نیس چیزی بنویسم. مگر برای شارلی ابدو یا بصره یا بیروت یا حلب نوشته بودم. مرگ را نمی توانم بنویسم.نه قلم بود. نه کاغذ. نه اشک. فقط کلمه ها بودند که می گریستند. به درد.
**
دینگ دانگ.دینگ دانگ.ساعت بالای سردر دانشگاه بیست و پنج ضربه زد.
گفتم: دلم هوس یه فنجون موکا کرده. توی قهوه خونه ی رابعه.
گفتی: موکا با چی؟
گفتم: با طعم خندههای تو.
میدان انقلاب بود. قفسه ها همه پر از کتاب. جلدش سپید بود.نگاه کردی. ورق زدی. آن صفحه را نشانم دادی. با نگاهی به رنگ مه و اشک و خواندی چنان که هدهدی هور می کشد:
کرانی ندارد بيابان ما
قراری ندارد دل و جان ما
جهان تا جها ن رنگ صورت گرفت
کدام است از اين نقشها آن ما
چو در ره ببينی بريده سری
که غلطان رود سوی ميدان ما
ازو پرس، ازو پرس اسرار ما
کزو بشنوی سر پنهان ما
تو گفتی: بخریمش. همین رو بخریم. می ریم قهوه خونه می خونیم.
من به خیابان نگاه کردم. دود بود. داد بود. بیداد بود.
من گفتم: باشه.
ورش داشتم.
کتابفروش نگران و هراسان،کرکره رو تا نیمه کشید پایین و گفت: برین. زود باشین. زودتر برین.دارن می کشن.
دویدیم توی خیابان. من زدمش زیر بغل. زیر پالتو و دویدیم.توی دود دویدیم. توی درد دویدیم.توی اشک دویدیم.
گفتی: دارن میان. بدو. بدو!
میخواستم بدوم. کفشام نبود. هیچ وقت کفشام نیست. هزار ساله خواب می بینم. هر شب خواب می بینم میخوام برم. اما کفشام نیست. کفشام نبود اما دویدم. با پاهای برهنه دویدم. دویدم . دویدی.پیچیدیم توی کوچه.
رو به خیابان صدا زدی: ترانه! ترانه بیا!
حالا ترانه رو توی آغوش کدوم زنی دفن کردن؟ با اون زخم. اون نگاه.سینه سرخای دیوونه کجا برن براش آوازای عاشقونه بخونن؟ و اون دو تا چشم سیاه.
دوتا چشم... دو تا چشم... دو تا چشم سیاه داری
دو تا مو... دو تا مو... دوتا موی رها داری
توی سینه ت صفا داری... توی قلبت وفا داری
صف عشاق بدبختو.... از اینجا تا کجا داری
ترانه از اون طرف خیابون پر کشید. پر. پرپر. گرگا خیز برداشتن. اون هم خیز برداشت. دوید. بعد یه مرتبه ایستاد.یه گل سرخ توی سینهی روپوش کوتاه گل بهی رنگش شکفت. دویدم طرفش. تو هم. افتاد. مث یه سوار که از اسبش سقوط کنه. مث یه بیرق که ازبالای یه بارو.چهارتا پیرمرد خنزرپنزری که صورتشون رو با شال سیاهی پوشونده بودن، یه تابوت چوبی کهنه و شکسته رو روی دوششون گذاشته بودن و به هر طرف می دویدن.ساعت بیست و پنج و هشتاد و هشت دقیقه و کمی بعد بود. چشمای هیچ زنی رنگ رویا نبود. خیابون بوی فراق و باروت داشت.هفتاد زن سیاهپوش با تابوتی از رنگین کمون از خم خیابون رد شدن.
از خم کوچه پیچیدیم. تق تق تق.
کتاب از زیر پالتو افتاد تو کوچه. با جلد چرمی عنابی.مث یه مرغ سربریده پرپری زد و کنار اون درخت تبریزی موند: گزیدهی دیوا ن شمس تبریزی.
بعد! خودت که دیدی. پیرمرد بلند شد.با پیراهنی از کاغذ و کلمه. جلد چرمی عنابی رو انداخت روی شونه هاش. باور نمی کردی. اما داشتی با چشای خودت میدیدی. کنار ما شروع کرد به دویدن. موهاش. بلند .نقره. برف دامن کوه . ریش هاش رها در باد. بلند و سپید. نقره. انگار یه کشتی. یا نه. یه قو ی بزرگ. دوید. تق تق تق.
دیگه تهرون نبود. قونیه بود. من تا اون موقع قونیه نرفته بودم. توی خواب هم ندیده بودم. اما قونیه بود. بازار زرگرا. تق تق تق. و پیرمرد ایستاد. پاهاش رو کوبید به زمین. یه جفت کفش سپید کتونی پاش بود . بند هم نداشت. اما تق تق تق صدا می کرد. ایستاد . پا کوبید و چرخی زد. بعد یه بار دیگه و بعد چرخ چرخ چرخ. چرخید و چرخید و چرخید. با تق تق تق زرگران. بازار بر زر می کوبید و پیرمرد بر زمین. بر آسمان. رقص بود و رقص بود و رقص: تق تق تق تتقتق.و کوبیدند بر سینهی زر مانند این که بکوبی بر پوست دف:
دف دف دف ددفدف
تقتق تق تتقتق
دف دف دف ددفدف
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
از پا و سر بریدی بیپا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم: بیا که خیر است!
گفتا: نه شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ
ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ
روی دیوارها گربه هایی مجنون در پی هم می دویدند و نعره هایی ترسناک و شهوانی می کشیدند.رد پنجه هاشان سرخ بود.صدای نفس نفس آتش گرفته و تندتند گرگ ها از همین پشت پردهی بستهی پنجره هم شنیده می شود. و صدای یک جفت کفش سپید کتانی روی برفها. حالا شدند دوتا. نه سه تا. حالا زیاد تر شدند. نمی توانم بشمارم. گرگ ها ایستادند. حلقه. خودشان انگار نیستند. نفس هایشان هست که طعم دود باروت را دارد و گرگر آتش گرفته چشم هاشان. کسی کبریتی می گیراند.یکی دیگر. شدند دوتا. بعد کبریت و کبریت و کبریت و یک شعله. بلند . بلند می شود. بلندتر. قد می کشد. قامت می کشد. قد قامت است. قیامت است. چندتا می شود. می دود. دست به دست می شود. می افتد روی برف. جیغ می کشد. بالا می رود. برش می دارند. بالا یش می برند. بالا بلند است. یال می کشد. بال می کشد. بال. بال. بالا. بالا تر. حالا گرگ ها می دوند. جهت گرگ چشم هاشان و هرم نفس هاشان عوض شده. خیابان پر از نور است. پنجره ها باز می شود. کلید. کفش. شال گردن. و پا به خیابان می گذارند. هل. هل. هلهله.و پیرمرد آنجاست. با پیراهن سپیدش در باد. در نور. می خواند و هفتاد پسر و دختر سپید پوش: اشکان. سهراب. ندا. کیانوش. طاهره. پروانه. محمد. سعید و هر کدام پرنده ای سپید بر دست. کبوترانی از نور. نور. نور. از نور و نار.
خانهی دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقر بقو درگرفت
غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرین فلک پر گرفت
بوطربون گشت مه و مشتری
زهره مطرب طرب از سر گرفت
**
تا حالا، در تاریکای از تاریک تاریکتر، روی خط زرد میان خیابان های تهران با کفش کتانی سپید دویده ای؟
در حالی که گرگها به پاشنههای پایت پوزه می کشند.هو. هو. هووووووو.
در پیگرد تازی و تازیانه؟ در هجوم دشنه و قمه و قداره و چاقو؟قو قو قوووووو.
و بعد یکباره ایستاده ای؟ در حلقهی آتش چشمان دریده ی گرگ. گرگ. گله های گرگ.
و کوبیده ای پا بر کف آسفالت. پا. پا و چرخیدهای؟ چرخ. چرخ. چرخ
و چرخزنان و دست افشان و پا کوبان. یعنی که پیرمرد دست از دستت رها نکند و بگیردو بچرخاندت و بچرخی با او. با او که زخم بر شانه دارد و بر دل؟
می گوید: چه کنم؟ چه کنم که زخم خنجر بها ولد است.
گم گم گم. گمگم پا در تاریکی.و حالا گردما می گردند. با خنجرهایشان. جرجر جر. بها ولد هم میانشان هست. چهره در دستار پیچیده، اما چشمانش پیداست. چشمانش که رنگ چشمان گرگ دارد و می زند. زنبیلش بر شانه آویزان است. زنبیل بها ولد پر از خنجر است و پیرمرد به رویش نمی آورد. می چرخد.
آجین زخم خنجر و خوانده ای. نعره زنان و رقصان:
دستی جام باده و دستی زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
دویده ای. پا کوبیده ای.
و دیده ای . دیده ای که پیری سپید موی. قلندری عاشق و شوریده و شیدا
کف در کف دست تو دارد؟ خداونگار عشق را می گویم. مولانا را می گویم. جلال بلخ را.
دیده ای. بوده ای. هستی
و گریخته ای از میان گرگ و مرگ و تگرگ؟
و کسی، عزیزی، نازنینی. جوانی، از همین پسران آفتاب
دختری از همین اولاد ماه
کنارت بر خاک افتاده است و برده اندش. گیسو کشان؟
و رفته ای زیر آن بید مجنون پارک لاله نشسته ای؟ سر بر دوش آن پیر نرگس و نور و آواز سرداده ای که:
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
و آتش گرفته جگرت؟ پرپر زده ای؟ کبوتر آتش گرفته پر شدهای؟ و در هوای آن که زانو نزد و زانویش شکست و بر خاک ننشست که بر خاک افتاد تا هزار سرو از خاکش برخیزد و هزار همراه و هم آواز تو برایش بخوانند:
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد.
گرگ و میش است.پس از شبی چنان و چنین. سپیده ، پیراهنی از خون بر تن، بر اسب سیاه شب از دامنهها پایین می آید. انبوه آدمیان. پیش می روی. جمعیت هر لحظه بیشتر می شود. خورشید از تپه های خشمگین اوین قد بالا می کشد. بر بالای خاکریز. مادران. دختران. پدران. کودکان در جستجوی جفت و همسر و همراه خویش. باید بروی ساعتها توی صف بایستی. ساعت های مچی را که همه روی ساعت پنج صبح خوابیده اند، لای پیراهنهای مچاله شده، همراه یک تکه کاغذ تحویل میدهند. شاید با یک شماره که بروی لابلای هزار هزار سنگ شکسته بگردی و عزیزت را به نام بخوانی و سر بر سنگ بکوبی و همه جا هم سگ ها به دنبالت.
روی گردهی خاکریز همان پیر سپیدموی بلخی ایستاده است. با کراواتی سرخ که نقش یک نیلوفر سیاه روی آن است. موهایش را دمب اسبی کرده است. ناشیانه به سیگارش پک های عمیقی می زند.تمام دهلیزهای تاریکی را به دنبالش سر کشیده بودیم.
میان مه سنگین و سیاهی که مانند شولایی بر شانه شهر افتاده بود. حتا رفتیم سراغ بازار زرگران. صلاح و مصلحتی با صلاح الدین . ریشش را حنا گذاشته بود. دوتا استکان برابرش بود. یکی نیم خورده. کنار انگشتری عقیق و چرتکه ی عاج روسی و تسبیح هزار دانهی نقره کوب. اما گفت: من خبری ندارم. از هیچ کس.
و حالا پیرمرد اینجا بود. پیراهنش پاره پاره و ریشش انگار حنا بسته باشد. حنای خون. پشت پیراهنش یکسره از هم دریده. و بر تنش رد تازیانه. ربابی در آغوش. و آوازی چون دریا:
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
گرگ ها هستند.اما تو نیستی. همیشه همین طور بوده. به تو فکر می کنم. به خیابان. به روسری سبزت که پاییز با خود برد. به کتانی های سپیدت که جاماند
داشتم دیوانه می شدم. تمام دیوارها پر از گرگ شده بود. تو ی سیاهی چشم ها که نگاه می کردی. توی شیشه مغازه هاکه نگاه می کردی. ما از ترس گرگ ها دویدیم. همینطور که می دویدیم گویی گرگ ها با ما بودند. گرگ ها می دویدند . با ما. کنار ما. پوزه شان کنار صورتمان بود. توی پالتوی بلند من. توی پیراهنم.....
خسته و نفس نفس زنان نشستیم بر بال جوی.سرم را کوبیدم لب جوی آب. مرا گرفتی. بغل کردی. گریه کردی. روسری ترانه هنوز توی دستت بود. روسری آبی ترانه که حالا سرخابی شده بود . و ترانه نبود. ترانه مرده بود. یکی داشت از توی قهوه خانه ی عاشق ها می خواند:
گه گداخ داش بولاغا
سویی سرخوش بولاغا
بیرین سن دی بیرین من
توکاخ قان یاش بولاغا
دیروز . دیروز بود. ای دیروز نفرینی. ای دیروز بد. دیروز مرگ. دیروز اشک. دیروز درد. پس کو . آفتابمان کو. فردا کو. صبح کو. شب است . هزار هزار سال است شب است. توی آفتاب هم شب است.توی بلوار کشاورز شب است. توی بصره شب است. توی بیروت شب است. توی شارلی ابدو شب است. توی نیس شب است. توی دوزخ هم شب است.
آن طرف جوی نشسته است. حالا دیگر به ظهور و غروب ناگهانیش عادت کرده ایم. هست و نیست. همه جا. یک آن مانند شهابی می آید و می نشیند و آرام است. اما این بار اینطور نیست. سرش را به زیر انداخته. چشمانش دنبال چیزی دو دو می زند. انگاری باور نمی کند. به آنچه دیده باور ندارد.سکوت هم آنجا کنار آن سرو سیاه نشسته و پاهایش را گذاشته توی جوی آب. زمزمه آرام جویبار را تنها می شود دید. که حالا دیگر در دو سویش نشسته اند. آدم است که می آید و می نشیند. سحر شده است.اما تاریکی است. سکوت است. ترس میان تاریکی و سپیدهای غریب و سرخ بال گشوده است.
بر می خیزد. قد راست می کند. به صنوبر بلند نگاهی میکند. ما نگاه می کنیم. همه نگاه می کنند. می رود. می رود طرف صنوبر. دست در کمر درخت می اندازد. پیشانی بر درخت مینهد. بوسه بر پوست سپید صنوبر. سر راست می دارد. بالا می رود. نگاه ما هم همراهش بالا می رود. همه بر می خیزند. قد راست می کنند. بالا می رود. می رود بالا. بالاتر. بر بلندای بلند ترین شاخه ی صنوبر. سر بلند می کند. چشم در چشم خورشید و نعره اش چونان نور. چون دریایی از نور:
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
سیمرغ قاف و رستم دستانم آرزوست
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
زمین چرخید. زمان گردید. ستاره و ماه و کهکشان گردید. سنگ و گیاه گردید. همه گرده ها و نرمه هی هستی در رقص. رقص
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
بوس و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
**
از آن دورها . سمت و سوی سمرقند بود یا هرات، یکی در جوابش خواند. سکوت شد. یکی گویا از جانب بصره. دوتا از دامنه های قافلانکوه و تپه های آبیدر.از دریا باران شمال. از دره های میگون. از قله های توچال. از سواحل سوخته ی جنوب. هی هی هی. هیهای و های و هو. دف. دف دفدف دل و های های کولیانه ی لب ها. بعد یکباره از هزار و یک سوی هر کوچه و باغ صدا برخاست:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
پیرمرد از درخت پایین پرید. آن سوی خیابان گرگ بود و کلاغ. پیرمرد چرخی زد و دست افشان و پاکوبان به صف گرگان زد و صدا درداد:
ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد
طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد
بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
پیرمرد در کشاکش و پیش و واپس رفتن گله ی گرگ در هم پیچید و تا شد و بر خاک افتاد. صف گرگان غلبه کرد و خیز برداشت و تاخت زد و غبار بود و داد بود و کبود بود. و قوقوی مرغان سربریده و قار قار کلاغ های بی قرار. خار و خنجر و جر جر جر .دار. دار بود. از شیراز دار بود تا هرات. از هرات دار بود تا بلخ و بعد.
دیوان بلخ. ملایک عذاب با شمشیر های آخته در آسمان در آمد و شد. قاضی القضات و حاکم شرع و امیر و محتسب و گزمه همه هم شکل و هم لباس . صورت نداشتند. یک حفرهی خاکستری مثل یک هاله ی نور. و میان آن یک لکهی سیاه. مثل یک داغ. مثل نفرین. مثل دشنام. همه پیراهنهای بلند و بی یقه.
صف زنجیریان. بند در بند. زنجیر در زنجیر. قفل بر قفل. هر قفل به هفتاد من و بر هر پایی سیزده بند گران
و قاریان ایستانیده بودند تا قران خوانند. همه آیات قتال
و مشتی رند را سیم داده بودند که سنگ زنند.
زنجیریان و بندیان را خواندند:
- مانی. پسر فاتک همدانی
شغل؟ نقاش پیامبر یا پیامبر نقاش
پوستش برکنید و بر دروازه های همدان بیاویزید
- مزدک بامدادان
شغل؟ اموزگار
اتهام: الحاد. ارتداد. اشتراک
در زمین بکاریدش بر سر با سیزده هزار از پیروانش
-حسین منصور حلاج
شغل: نویسنده. شاعر. آموزگار
چه می گوید این سگ؟
حق. حق. انالحق
سیصد تازیانه اش بزنید
-لا تخف یابن منصور
پس دو دستش ببرید
-لاتخف یابن منصور
پس دو پایش ببرید
-لاتخف یابن منصور
پس دیروز بود که بردارش کشیدند و امروز بود که پیکرش در آتش بسوزانیدند و فردا بود که خاکسترش بر دجله ریختند.
- رقعه بر رقعه. هزار فتوا. همه از ائمه شرع. قرمطی است. زندیق است. باغی است. طاغی است. بهایی است. بلشویک است. از بهر قدر خلیفه و هتک حرمت خلافت جمله را بر دار بکشید. و خروار خروار از کتب این روافض را بفرماییم سوختن به ری.
عین القضات همدانی
- شغل؟
-آموزگار. فیلسوف
اتهام:
سیصد گل سرخ یک گل نصرانی
مار ا ز سر بریده می ترسانی
ما گر ز سر بریده می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم
- طناب. طناب بیاورید!
شهاب الدین سهروردی.
نمی خواهد بگویید. می شناسمش این کافرک همدانی را. در بوریایش بپیچید و آتشش زنید!
میرزا جهانگیر خان. ملک المتکلمین. میرزاده عشقی. فرخی یزدی. سعید سلطانپور
_ چرا همهی عاشقان شاعرند! بشکنید این قلمها را! بشکنیدشان!
میخ. مفتول. طناب. تپانچه.
این کیست؟
- قائم مقام فراهانی
- شغل؟
- وزیر بزرگ
- امانش ندهید
- سوگند خورده اید و قران مهر کرده اید که خونش نریزید
- خپه اش کنید این حرام لقمه را. خپه کنید که خاقان بزرگ از خوشی در پوست نمی گنجد. کجاست این ملیجک پدرسوخته که قری بدهد و ما را بخنداند کمی.این ربابه ی جندهی مطرب را بگویید تا ندادهام نعلت بزنند کمی روی کپل هایت سوار شویم، برایمان تنبوری بزن. بدهید فواره های کاشی باغ شب نما را راه بیندازند. بدهید سربریده بیندازند روی حوض بگردد، کیفمان کوک شود. این امام جمعه ی قرمساق تهران کجاست برایمان آیینه قران بگرداند و اسپند دود کند. می خواهیم برویم زیارت . زیارت این شاعر زیبا. زیارت طاهره می رویم. این اهلیل باشی پفیوز کجاست؟ .
کجاست این داماد زبان دراز و فضول ما! کمی ما را اندرز دهد تا خوش خوشانمان شود
- قبله عالم، میرزاتقی خان نیامده است. رفته باغ فین حمام کند.
میرزا تقی خان؟ آن نادان که سخن از اصلاح امور می کند و تیغ حرف هایش دل نازک ما را می آزارد؟.
پس مگر این مرتیکه تاریخ نمی خواند. مگر اجداد ما را نمی شناسد. مگر اغا محمدخان را نمی شناسد. تاق نصرت از کله بریده ندیده است؟ زیر باران خون، دروازه های کرمان را پس که گشود؟ هفده من از تخم چشم کرمانیان نمک به حرام را که خرمن کرد؟ که داد آن شازده ی خوشگل زند را یکصد و سی قاطرچی بگایند و بعد دور کاسهی سرش موم گرفت و سرب داغ ریخت توی این کاسه! حالیش می کنم. عجالتن بدهید رعیت را سیصد چوب بزنند تا کمی آرام بگیریم. بعد هم یک جاکشی را بفرستید توی حمام کارش را تمام کند. بدهید با خون خضابش کنند این وزیر حرام لقمه را.این مادر به خطا می گوید آمده تا لقب هایی که ما میدهیم براندازد و با لقب ونشان ما مخالف است اما خودش هم میرزا است و هم خان و هم امیر است و هم کبیر.یادش رفته که اولاد یک آشپز پاچه ورمالیده بوده و در دستگاه ما به صدارت رسیده است و این کجای عالم بوده است جز دربارگاه عدالت پرور ما. هان! نمک به حرام زنا زاده؟
بدهید حمام باغ فیروزه را آتش کنند، می خواهیم حمام خون بگیریم، شاید این ورم بیضه و بواسیر کهنه مان آرام بگیرد. بدهید چند تا از این بابی ها و بلشویک ها که فتنه درانداخته اند و تازه همه شان جیره و مواجب بگیر سفارت خانه های خارجی، بگیرند و بدهند این میر غضب های مفت خور مادر به خطا، اول چوب بزنند و بعد زبانشان بکنند و سرشان بتراشند و در کوچه و بازار بگردانند.پس چرا چراغان نکرده اید باغ و خیابان را که باید به تماشا برویم. تماشای سر بریده ی اجداد خود را. شما چند بار سر مبارک ما را در تاریخ بریدید و دوباره رفتید و زنا زاده های ما را آوردید و بر تخت نشاندید؟ چندبار در رکاب ما دویدید و سر شاه دیگری را بریدید و شاه دیگری را بر تخت نشاندید. از جان ما چه می خواهید شما ملت پدرسوخته.پس آن تاج ظل اللهی ما مگر چه عیب داشت که این دستار سیاه بدقواره را برسرمان بستید. آن سبیل تابداده ی خون چکان حضرت چنگیزی چه مرگش بود که این مشاطه های قرشمال چاله میدانی جایش مانند خاقان مغفور برایمان قبضه قبضه محاسن گذاشته اند واین محاسن خضاب به خون بسته را شما حرامزادگان محض تبرک روزی هزار بار بوسه می زنید.شال ترمه ی ابریشمین زرباف ما را بردید و این چفیه و عقال را که گند شاش شتر وعرق خایه ی عرب می دهد بر شانه ی ما انداختید که چه؟. بدهم میرغضب ببرد کهریزک حبستان کند؟بدهم امام جمعهی ولدالزنای تهران بخوردتان. این سرزمین مگر صحرای کربلا ست. وای که مردیم از عطش. هلاک شدیم. قدح! قدح بیاورید بلور بارفتن. مردیم از عطش. یخ بگردانید در این قدح. بوی شیرین خون می دهد این قدح. خون! خون!
پیرمرد ناگهان مانند آذرخشی روی پله های مرمر سپید پایین آمد. خیزران بلند نقره کوبی را که در دست داشت بر زمین کوبید و چنان نعره ای کشید که خاقان بن خاقان بن سلطان بن سلطان همراه با تمام لشکر از یوز باشی و مین باشی و ده باشی و قاطرچی باشی و باز باشی و جاکش باشی و پفیوز باشی و جن باشی و جنده باشی و روضه خوان و ذاکر و مداح و نوحه خوان و جنگیر و رمال و دعانویس و کف بین و فالگیر میخ شدند روی چوب تابوت:
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم دم زند
اول از همه یک قاطرچی که اسمش زهرمار السلطنه ابن یمین الدوله ابن فرصت الدین چاله میدانی بود، مانند برق از جا پرید و در یکدم لشکر جن و پری و چاقو کش و قداره بند و لشکر ثار الله و مار الله و دار الله و سیف الله و موتور سوار و شتر سوار و با لباس و بی لباس حمله آوردند وتاختند و کشتند و بردند و بستند و شکستند. شکستند پشت عشق را. شکستند و بر خاک افکندند آن همه بیرق های آبی و سبز و سرخ و سپید را. شرم گریخت و بی شرمی قه قه زنان آمد. نجابت زیر چکمه ها له شد و نانجیبان از راه رسیدند. نشسته بر استران دریدگی. شلاق زدند بر گرده ی شرف. تازیانه کشیدند بر شانه های انسانیت. تسمه زدند بر پیشانی آبرو و بستند گیسوی عشق را بر دم اسبان مست و تاختند به هر سوی.گیسوبران شد. رگ بران شد. شب شب کشان شد. چنان که هیچ کس صدای تیر ششلول نقره کوب ساخت استانبول میرزای کرمانی را که درست خورد زیر استخوان سوم سمت چپ سینه سلطان صاحب قران نشنید.
باد گرگ بود و بریده بریده های کاغذ و کفش های سفید رها شده در میدان و سگ های گر گرفته و کتک خورده با دم های بریده و گوش های بریده و از آسمان پر های سوخته می بارید و سایه هایی مست با فلس های سبز بر پوستشان و بادهان هایی زرد و نیزه کاشته بودند بر هر خاکریز و خاک پشته ای. بر یکی پیراهن سفید بوسعید و بریکی ردای ارغوانی عین القضات و بر یکی روسری سرخ طاهره و چند گز آن سوترک مویه های مردانی که بر خاک و خاکستر پیشانی می کوبیدند و شترانی سیاهپوش که نعره های خونی می کشیدند و...
گرداگرد آب نمای پارک لاله، هفتاد و هفت مادر سیاهپوش. با هفتاد و هفت شمع روشن در دست.سماع عاشقان. می گردیدن و میخوندن:
خنیاگرانِ خوشخوانِ این خردادِ خار و خاکستر کو؟ کو کو؟
هلهلهی هدهدانِ هزار آوازمان کو؟ کوکو؟
این فاختهی گلو سوخته، چه دارد که بخواند جز: کوکو؟ کوکو؟
ما هم دست پیرمرد را گرفتیم و دویدیم و دویدیم تا کنار آن قهوه خانه. همان قهوه خانهی رابعه که همیشه آنجا قهوه می خوردیم و فروغ گوش می کردیم. پیرمرد هیچ نمی گفت. صدایش زدم. هیچ نگفت .کلمه ها مانند چکه چکه های درد روی کاغذ کاهی رومیزی می چکیدند:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
و میان های های پیر تو برخاستی. پیراهن سبزت چون برگ های انبوه درختی در باد می رقصید. درخت بیدی. سروی. صنوبری. سرو شده بودی. سبز شده بودی. خواندی. آواز سر دادی. هزار هزار جویبار در صدایت بود. آب های بسیار بود، صدایت. آفتاب های بسیار بود،صدایت. پیشانی بر پیشانی پیر نهادی و خواندی:
در خواب ، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره ، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد ، هین ، دفع اژدها کن
پیر سر برداشت. بیرقی بر خاک افتاده را برداشت.بیرقی هم تو برداشتی. تو و پیر برابر هم. صورت در صورت. خواندی . آی!!!! آزادی! آزادی:
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
و پیر خواند:
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
و تو خواندی:
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
و پیر خواند:
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
و تو خواندی:
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
بازاز خم هر کوچه و خیابان کسی می آمد. افتادگان بر می خاستند. رفتگان باز می گشتند و این سرود بزرگ آزادی بود. این چشمه چشمه سپیده دمان بود که از شیراز تا تبریز می جوشید. این فریاد ستار و باقر و حیدر خان بود. این نعره و هیهای سهراب و اشکان بود. این فریاد بلند آزادی بود:
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد
چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد
از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد
باد تندی وزید. کتاب همانجا کنار همان درخت تبریزی روی خاک افتاده بود و ورق می خورد. با جلد چرمی عنابی. پیر دیگر نبود. تو هم نبودی. کتاب را زدم زیر بغل. زیر پالتو و دویدم طرف انقلاب و او بود که توی باد می دوید و می خواند:
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیکینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
پیچیدم توی یه کوچه. یکی از پشت پنجره پچپچ کرد: نیاین داخل. اینجا بن بسته.
برگشتم. دویدم. سرکوچه یه گزمه وایساده بود. منو که دید با خنده ای زرد پرسید: چاقو نمی خواین؟ این قداره کار زنجونه. دسته ش هم از شاخ آهو. آهوهای شاخ مخملی. و باز خندید.
چند گز اون سو ترک پیرمردی که تسمه ی پهن سرخی روی یه دشداشه ی سیاه بلند پاره پوره بسته بود، یه حلب پر از دشنه و گزلیک جلوش گذاشته بود و با عصای چوبی بلندش دهنه یه کوچه را بسته بود. داشتم آهسته از کنارش رد می شدم که یه مرتبه مچم رو گرفت. ریزخندی مث یه موش گرسنه زد. لای دندونای زردش خون دلمه بسته بود. پرسید: گزلیک و یا قداره چطور؟ رد خور نداره.
می زنی و می چرخونیش و کار تمومه. صدا زد: قبر چطور؟ قبر هم داریم. مو نمی زنه. درست اندازه ی خودتونه.دویدم. به هر سمت و سویی که پیدا بود. از پشت تالار مولوی رفتم به سمت کوچه ی رستم. اون هم بسته بود. امیرکبیر. فرصت. اما همه ی کوچه ها و خیابون ها یا بن بست بود یا جلوش رو بسته بودن.تنها یه راه باز بود.
باید می رفتم سمت آزادی.چاره ای نبود. باید از انقلاب رد می شدم. دویدم و می خواندم:
تيز دوم تيز دوم تا به سواران برسم
نيست شوم نيست شوم تا بر جانان برسم
خوش شده ام خوش شده ام پاره آتش شده ام
خانه بسوزم بروم تا به بيابان برسم.
حالا رسیده بودم به بیابون. بیابون در بیابون. از بیابونی به بیابونی دیگه. توی بصره بودم که گیسوی دختراان برده رو بریده بودند. توی بیروت بودم که مادرم رو تازیانه زدند. توی کابل بودم که فرخنده رو تکه تکه کردند. من همه جا بودم. گرگ ها هم بودند. گرگ ها توی میدان تین امان بودند. گرگ ها توی راهروهای قطارهای زیر زمین می دویدندو چشمانشان سرخ. سرخ. سرخ. گرگ ها از بوی کاغذ دیوونه می شدن. گرگ ها از بوی زن دیوونه می شدن. از بوی آدم. از بوی... گرگ ها همه جا بودند. باید توی این زمهریر برف گرفته آتش روشن کنیم. باید آتش روشن کنیم. بیا! بیا نزدیک من. مرا بپوشان. سرد است. سوز سرماست و سوسوی چشم گرگ. هنوز از شب دمی باقی ست.
*
سبز باشید
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد