گفتنی است که هر یک از دوازده قبیلهی بنیاسراییل برای شناسایی گروه خود عصای ویژهای داشتند. موسا در اقدامی تصنعی برای انتخاب جانشین خود عصای همهی این قبیلهها را کنار صندوق الواح گذاشت. در این میان عصای هارون برادرش که قبیلهی لاوی را نمایندگی میکرد، سبز شد و شکوفه داد. او با همین رویکردِ ساختگی و متظاهرانه، برادرش را به جانشینی برگزید. به واقع در ساختار اقتدار سیاسی بنیاسراییل رهبر هر قبیله، سرشبانی برای قبیلهاش شمرده میشد. | |
قرآن بیش از همه یادنامهای از کاهنان و پیامبران سامی به دست میدهد که محمد آموزههای آیینی ایشان را مجوزی برای سفارشهای اخلاقی خود میبیند. اما موسا بین این کاهنان و پیامبران از اعتبار و جایگاه ویژهای سود میجوید. همچنان که نام موسا را به گونهای مستقیم صد و سی و چهار بار در سی و پنج سوره از مجموع صد و چهارده سورهی قرآن آوردهاند. به عبارتی روشنتر موسا اقتدار و نفوذ خود را بر جای جای قرآن گسترانیده است. تا جایی که او نمونهای روشن و گویا برای رفتارهایی قرار میگیرد که محمد اکثر آنها را برای امت خویش الگو میگذارد.
با چنین نگاهی خشونت بیحد و حصر کتابهای عهد عتیق به قرآن نیز راه مییابد بدون آنکه از مدارا و آرامش عهد جدید در متن آن نام و نشانی در کار باشد. در عین حال موسا علیرغم آنکه از فرعون نفرت داشت و آشکارا با او دشمنی میورزید، ولی در ناخودآگاه خویش به اقتدار بیچون و چرای او غبطه میخورد. در نتیجه برای انعکاس و بازتاب هنجارهای خداوند آسمانی خود، از رفتارهای خشونتآمیز فرعون الگو میگرفت.
در سورهی اعراف بیش از بیست و یک بار نام موسا را آوردهاند و پس از این سوره، سورههای قصص، طه و بقره در جایگاه بعدی ایستادهاند که در هر یک از آنها به ترتیب 18، 17 و 13 بار از موسا نام بردهاند. به واقع هر گوشهای از داستانِ زندگانی موسا به تناسب موضوع در یکی از همین سورهها جانمایی میشود. شگرد و شیوهای که از آن به عنوان قاعدهای کلی در متن قرآن برای شرح زندگانی همهی پیامبران و کاهنان سامی سود میجویند. در ضمن تنها یوسف فرزند یعقوب، از این قاعدهی کلی بر کنار میمانَد. چون قصهی زندگانی او را به تنهایی در سورهای واحد آن هم به همین نام روایت میکنند.
جدای از آنچه که در قرآن انعکاس مییابد، در بسیاری از کتابهای عهد عتیق نیز غیر مستقیم توان جسمی و روانی موسا را میستایند. در همین راستا گفتنی است، او که در دفاع از حریم مردی بنیاسراییلی فردی قبطی را به قتل رسانده بود، به شعیب روی آورد و ده سال برای او به چوپانی اشتغال ورزید تا بتواند دختر شعیب را به همسری برگزیند. درنهایت به همراه همسرش "صفرا" با عصا و گوسفندان فراوانی که شعیب به او سپرد، راه کوه طور را در پیش گرفت.
از آن پس عصای چوپانی شعیب بر بستری از افسانه و وهم نقش سحرآمیز خود را برای موسا در مبارزهاش با مخالفان به اجرا گذاشت. در گزارشهایی که قرآن از عصای موسا به دست میدهد، همین عصا به طور مداوم و مستمر به ماری ترسناک بدل میگردد و برای مخالفان موسا مجال و فرصتی برای پیشدستی باقی نمیگذارد. چنانکه در قرآن یازده بار از کارکرد جادویی و سحرآمیز عصای موسا سخن گفتهاند. به طبع عصای موسا نمادی روشن و همگانی برای شغل و حرفهی چوپانی قرار میگیرد. اما گویا او پس از راهیابی به کرسی قدرت، بنا به ضرورتهای پیشآمده چندان رغبت و علاقهای به گذشتهی چوپانی خود نشان نمیداد.
در قرن شانزدهم میلادی میکل آنژ (1475- 1564م.) تندیس مرمرینی از موسا ساخت که آن را جهت اهدا به پاپ ژولیوس دوم، در کلیسای سن پییر رم نصب نمود. نقدهای فراوانی بر این اثر ماندگار هنری نوشتهاند که زیگموند فروید (1856- 1939م.) از مجموع آنها بهره گرفت و خود مقالهی مستقلی در خصوص آن فراهم دید. فروید در آغاز مقالهاش تندیس موسا را اینگونه به خوانندهاش میشناساند: «در اثر خلق شدهی میکلآنژ، موسی در حالت نشسته ارائه شده است، پیکره از روبهرو چهرهای با ریش پرپشت و بلند و نگاهی برگشته به سمت چپ که پای راست را به زمین تکیه داده و پای چپ کمی بالا آمده به طوری که زمین را فقط با انگشتان شصت و سبابهی پا لمس میکند. دست راست در ارتباط با الواح فرامین و بخشی از ریش است و دست چپ بر روی شکم قرار دارد.» آنچه شگفتی فروید را از دیدار این تندیس برمیانگیزد، نگاه نافذ موسا به فضایی از دوردست است که به گمان فروید موسا صحنهای کفرآمیز از قوم خود را پی میگیرد. چیزی از همان نوع که بنیاسراییل برای رقص و پایکوبی به دور گوسالهی طلایی حلقه زده باشند.
او در همین مجسمه تلاش میورزد که پس از دیدار صحنهی فرضیِ کفرآمیز، ریش خود را در دستانش بفشارد تا به قول منتقدان بتواند بر خشم خویش چیره گردد. اما ریش بلند موسا به درستی سیما و چهرهای چوپانی از او به دست میدهد. ضمن آنکه میکلآنژ در این تندیس به درستی عصای چوپانی موسا را به فراموشی میسپارد تا الواح عهد عتیق را به دستانش بسپارد. چون موسا در نقشآفرینی از اقتدار خویش برای بنیاسراییل چهبسا گذشتهی خود را باور نداشت و با آیینهای رسمی و متداول آنان به ستیز برمیخواست. تا جایی که دیدار گوسالهی طلایی خشم او را نسبت به بنیاسراییل برمیانگیخت. سنتی که بنا به نوشتهی کتابِ "خروج"، برادرش هارون بر بستری از باور همگانیِ مردم مبتکر آن شمرده میشد. موسا از دیدن چنین صحنهای چنان عصبانی شد که «لوحها را به پایین کوه پرت کرد و لوحها تکه تکه شد. سپس گوسالهی طلایی را گرفت و در آتش انداخته آن را ذوب کرد.»
گفتنی است که هر یک از دوازده قبیلهی بنیاسراییل برای شناسایی گروه خود عصای ویژهای داشتند. موسا در اقدامی تصنعی برای انتخاب جانشین خود عصای همهی این قبیلهها را کنار صندوق الواح گذاشت. در این میان عصای هارون برادرش که قبیلهی لاوی را نمایندگی میکرد، سبز شد و شکوفه داد. او با همین رویکردِ ساختگی و متظاهرانه، برادرش را به جانشینی برگزید. به واقع در ساختار اقتدار سیاسی بنیاسراییل رهبر هر قبیله، سرشبانی برای قبیلهاش شمرده میشد. موسا هم از جایگاه خود به عنوان رهبری خودفرموده و یا به تعبیر او برگزیدهی (مصطفا) خداوند آسمانی، سرشبانی برای تمامی گروههای اسراییلی قرار میگرفت. تا جایی که قرار شد پس از او هارون همین نقش و جایگاه را برای بنیاسراییل به انجام برساند.
سنت چوپانی چیزی نبود که از موسا و یا شعیب برای بنیاسراییل به یادگار مانده باشد. لوط، ابراهیم و یعقوب نیز پیش از موسا و شعیب به چنین حرفهای اشتغال داشتند. چون گلهداری و رمهچرانی اقتصاد غالب و مسلط همهی قبایل بنیاسراییل به حساب میآمد. تا آنجا که این نوع از اقتصاد در تمامی سنتهای بنیاسراییل ردّ پایی ماندنی از خود بر جای میگذاشت. کاهنان و پیامبرانِ پس از موسا نیز همه هنجارهایی از اقتصاد شبانی را به کار میبستند. چنانکه از جایگاه سرشبانی برای گروهی از شبانانِ خودی، همواره سیاستی را دنبال میکردند تا بنا به ضرورت و نیاز عمومی، در گذران و معیشت گروه خویش تسهیلگری به عمل آورند. با چنین رویکردی بود که حرفهی کهانت ضمن مدیریت خانوادههای قبیله و افراد گروه، با نقش سرشبانی ایشان گره میخورد.
بخشهای مهمی از زندگانی موسا با زندگی یعقوب که پیش از او میزیست، همپوشانی دارد. چون یعقوب نیز به چوپانی برای "لابان" اشتغال داشت که پس از هفت سال، دختری از او را به همسری گرفت. اما یعقوب عاشق دختر دیگری از لابان بود که بعدها به عشق او هم دست یافت. از سویی دیگر یعقوب شگردی سحرآمیز را در گلهداری به کار میبست تا رمهی او برههایی ابلق و خالدار به دنیا بیاورند. او به همین منظور چوبهایی را تراشیده بود که به شکل خالدار درآیند، سپس آنها را زیر آب قرار میداد تا گلهی او موقع آب خوردن در چنین فضایی جفتگیری کنند.
بدون تردید در این فرآیند هر سرشبانی برای حفظ و نگهداری چراگاه و گلهی افراد خودی، تدابیر لازم اتخاذ میکرد. در نتیجه دعوا بر سر چراگاه، بخشی از خشونتهایی بود افراد هر قبیله علیهِ قبیلهی رقیب به کار میگرفتند. ولی به طبع آنجاها که اقتدار سرشبانان ته میکشید برای مقابله به شگردهایی از جادو و سحر روی میآوردند تا گروه خودی و یا غیرخودی را با تظاهر به اقتداری فراطبیعی بفریبند. با همین حقه، سحر و جادو هم روایی و وجاهت مییافت تا ضمن آن توانمندیهای خارقالعادهی خود را به رخ گروه رقیب بکشانند.
خشونتهای درون قبیلهای نیز چه بسا به نزاعهای بیرون از قبیله افزوده میشد. همچنان که گونهای ویژه از همین نزاعها در قرآن ضمن داستانی که از زندگی صالحِ پیامبر روایت میشود، بازتاب مییابد. در این گزارش صالح از افراد قبیلهی خود میخواهد که به شتر مادهی او اجازه دهند تا در چراگاهی که او خدا را مالک آن میدانست، به چرا بپردازد. اما مردمان قبیله چنین حقی را از او و شترش بازداشتند. آنان پوست شتر را کنند و شتر را به قتل رساندند. به گمان قرآن چنین حادثهای زمینهی کافی و وافی برای خشم خداوند مهیا کرد. از این ماجرا شش بار در پنج سوره از سورههای قرآن یاد میشود که در پس آن به روشنی دعواهای درون قبیلهایِ گروههای پرشماری از چوپانان آشکار میگردد. اما قرآن بنا به ضرورت و نیازی همگانی، در پوشش قصهی شتر صالح، آموزههای اخلاقی خود را برای مردمان عصر و دورهی محمد تعقیب میکرد.
در داستانی از داوود موضوع از این هم فراتر میرود. چون داوود ، به دلیل زیادهطلبی به گوسفندانِ (یا میش و گاو) پرشمارِ خود رضایت نمیداد و در نقشی از سرشبانِ قبیله به تنها گوسفندِ دوست خود نیز دستبرد میزد. داستان به دو آیه از سورهی "ص" بازمیگردد که ضمن آن دو نفر دعوایشان را اینگونه با داوود در میان نهادند: «این دوست من است که نود و نه میش دارد، و من یک میش تنها دارم، و میگوید آن را به من واگذار و با من درشتگویی میکند.» اما تفسیر کشفالاسرار تصویر روشنتری از ایهامهای این داستان به دست میدهد. چون پرسش کنایهآمیز آن دو تن، به خودِ داوود بازمیگشت که علیرغم داشتن نود و نه زن به زن اوریا سردار خویش دل باخته بود. داوود اوریا را آنقدر به جنگ فرستاد تا او کشته شد و توانست زنش را به همسری برگزیند. زن اوریا سپس در نقش همسری برای داوود، صاحب فرزندی شد که سلیمان نام گرفت.
اما بنا به گزارش قرآن، داوود با پرسشی که از او شد در خفا به خطای خویش پی برد و راه توبه در پیش گرفت. به واقع توبه در آیینهای سامی بستری فراهم میدید تا ضمن آن از رفتارهای غیر اخلاقی پیروانشان توجیه و تأویل به عمل آورند.
در بازتاب و انعکاس رفتار چوپانی، بلندترین سورهی قرآن را با 286 آیه، بقره (گاو ماده) نام نهادهاند. در همین سوره موسا نیز حضوری کارساز و فعال دارد. در داستانی از این سوره برای آنکه بنیاسراییل به قاتل ناشناختهی مقتولی دست یابند، گاو مادهای را میکشند و خون او را به مرده میمالند. سپس مقتول جان مییابد و زنده میشود تا قاتل خود را به گروه مردم بشناساند. بیتردید در سورهی بقره برای گاو وجاهت و قداستی فراتر از انسان به کار میبندند تا جایی که تماس با خون گاو، زندگی مردهای را دوباره به او بازمیگرداند.
ناگفته نماند که ضربالمثل معروف "ایرادهای بنیاسراییلی" نیز به همین داستان برمیگردد. چون قوم موسا در خصوص انتخاب نوع گاو با او اختلاف داشتند. در نهایت قرار شد گاوی زردرنگ قربانی شود که نه پیر باشد و نه جوان، بدون پیشینهای از شخم زدن و یا آبیاریِ زمین. به واقع بنیاسراییل از سر ناباوری و بیاعتقادی به گفتههای موسا و به منظور بهانهجویی، چهبسا دیدگاههای شخصی خود را به او تحمیل میکردند.
بیتردید بنا به آنچه که در عهد عتیق انعکاس مییابد بنیاسراییل حرمت و قداستی ویژه برای انواع خاصی از گاو در نظر میگرفتند. در نمونهای از آن ضمن مراسمی آیینی، گاو سرخی را پس از ذبح میسوزانند تا از خاکستر آن "آب طهارت" فراهم نمایند. آب طهارت به همراه بدن انسانها گناهانشان را نیز میشست و پلیدیهای اخلاقی را از روان آنها پاک میکرد. به تقریب همان چیزی که امروزه مردم ما از آن در پوششِ "آب توبه" یاد میکنند.
موسا اغلبِ فرمانها و دستورهای خود را، به زندگی و دنیای چهارپایان نیز گسترش میداد. در یکی از همین فرمانها گفته میشود که «اگر گاوی به مرد و یا زنی شاخ بزند و او را بکشد، آن گاو باید سنگسار شود و گوشتش هم خورده نشود.» کتاب مقدس در توضیح بیشتر از همین موضوع یادآور میگردد که اگر چنانچه گاوی کنیز و یا غلامی را بکشد، جدای از قصاصِ گاو، صاحب گاو هم باید سی مثقال نقره به اربابِ آن غلام و یا کنیز بپردازد. بدون شک با اجرای احکامی از این دست، چهارپایان نیز به همراه صاحبانشان به محاکمه کشانده میشدند تا به کیفر اعمال خویش برسند. ولی چون اخذِ دیه از گاو امکان نداشت، پرداختِ آن را به پای صاحبش مینوشتند.
زندگی با گلههای حیوانی شرایطی را فراهم میدید تا همین گلهها به خواب چوپانان خویش راه یابند. در کتاب پیدایش خواب و رؤیای زیبایی به فرعون نسبت دادهاند که یوسف را از زندان جهت تعبیر آن فرامیخوانند. فرعون خواب دیده بود که هفت گاو چاق از رودخانه بیرون میآیند و به چرا مشغول میشوند. آنگاه هفت گاو لاغر از رودخانه پا بیرون میگذارند و این هفت گاو چاق را میبلعند. یوسف در تعبیر خود از این رؤیای فرعون یادآور میشود که سرزمین مصر ابتدا هفت سال فراوانی و سپس هفت سال خشکسالی را به دنبال خواهد داشت. گفتنی است که داستان یادشده جدای از کتاب پیدایش با تفاوتهایی نه چندان بزرگ و عمده به قرآن نیز راه یافته است.
رؤیاهایی از این دست در کتاب دانیال نبی نیز کم نیستند. رؤیاهایی که دانیال با تکرار و بازگویی آنها، به مخاطبان و اطرافیان خود امید میبخشید. در همین رؤیاها بز و قوچ حضوری پررنگ دارند. دانیال از جایگاه تمثیلیِ همین جانوران، در خصوص سقوط حاکمان ستمگر و ظهور فرمانروایان دادگر و عادل سود میجوید. انگار غزلهای خواجهی شیراز، ضمن تفأل به مخاطبان خود امید میبخشد تا مردم در رویارویی با آسیبهای اجتماعی به آیندهی خویش امیدوار باقی بمانند. رؤیاهای شیرین دانیال در این کتاب بعدها عدهای را برانگیخت تا ضمن کتابسازیهای خود خوابهای فراوان دیگری را نیز به او نسبت دهند. تا جایی که مجموع این کتابها، منابع معتبری برای خوابگزاری مُعبّران امروزی فراهم دیده است.
بر بستری که کتاب دانیال فراهم دیده بود، کتاب مکاشفهی یوحنا سر برآورد تا او هم به استناد خواب و رؤیای خویش بتواند آیندهی خوشی را به پیروان مسیح بباوراند. یوحنا بر گسترهی خواب و رؤیا، نگاهِ آخرالزمانی خود را پی میگرفت که در آن، گروههایی از حیوانات نیز به همراه بخشی از پدیدههای هستی نقش میآفرینند. او در همین خوابها، مبتکرانه موعود خود را سوار بر اسب سفید میکند و به دستانش "عصای آهنین" میسپارد تا این موعود به اتکای عصای خویش بتواند بر مردم زمانه حکم براند.
سالها پس از پیدایی اسلام باورهای آخرالزمانی فراتر از آنچه که زردشتیان میپنداشتند، بین شیعیان رشد یافت. چنانکه شیعیان اسب سفید مکاشفهی یوحنا را برای مهدی خود نیز مناسب یافتند. اما شیعیان از آنچه که یوحنا پیشبینی کرده بود، باز هم فراتر رفتند. چون هر جمعه اسب سفیدی را زین مینمودند و بر دروازهی شهر برمیگماشتند تا مهدی موعود را در صورت ظهور بر آن بنشانند.
جدای از آنچه گفته شد، قرآن هم در سورهی "فیل" فضایی آخرالزمانی خلق میکند. اما این فضا به پایان جهان در آیندهی نزدیک بازنمیگردد، بلکه در گذشتهای نه چندان دور اتفاق افتاده است. در فضای داستانی این سوره، پرندگان با سنگهایی که همراه دارند به فیلسواران حمله میبرند و آنها را از پای در میآورند. قرآن از چنین قصهای علیهِ مخالفان خویش سود میجوید. مخالفانی که به ظاهر برای محمد و پیروان او از جایگاهی همانند فیل و فیلسوار نقش میآفریدند.
هر چند در سورهی فیل اقتدار و توانمندی فیل را نفی و تحقیر میکنند، ولی نقشآفرینی مثبت و قدرتمندانهی شتر (ابل) در زندگی مردمان شبه جزیره، قرآن را وامیدارد تا جهت تقدیر از جایگاه چوپانان و اقتصاد چوپانی به تحسین شتر اقدام ورزد. در پیامی از قرآن گفته میشود که «آیا در شتر نمینگرند که چگونه (بدیع) آفریده شده است؟»بیتردید قرآن شناخت ویژگیهای شتر را بهانهای مناسب برای شناخت خداوند آسمانها میدید که گویا خداوند در آفرینش آن، توانمندیهای خود را به کار گرفته است.
گزارشهای قرآن هر چند همانند کتاب مقدس منبعی مناسب و معتبر برای ادبیات چوپانی فراهم میبیند، ولی تمامی قصههای آن ضمن گسیختگی و پراکندگی، چیزی از عطش و تشنگی ذهن خواننده نمیکاهد. انگار در فرآوری قرآن کسی به وحدت موضوع و زیبایی متن نمیاندیشید. در همین راستا گفتهها و شنیدههایی نه چندان مستند بدون هیچ زمینهای به متن اصلی قرآن راه مییابند و بدون آنکه پایان و سرانجامی برایشان در کار باشد، از فضای آن میگریزند. با این همه قرآن مخاطب خود را بیچون و چرا موظف میبیند که از سر تکلیف و جبری دینی، یکسویه و بیاختیار به پیامهای او گوش بسپارد.
همچنین علیرغم آنکه گروهی به آسمانی بودن این کتاب پای میفشارند، ولی قرآن از راوی مستقل و واحدی سود نمیجوید. تا جایی که نقل قولهای کتاب، جدای از خداوند، جبرییل (روحالقدس)، محمد و بندگانِ زمینی خداوندِ آسمانی را نیز در بر میگیرد که از سر ترس و واهمه زبان به تحسین خداوندِ محمد میگشایند. سوای از این قرآن از ارایهی متنی واحد و یک دست نیز جا میمانَد. همچنان که سورههای مکی آن به کوتاهی آیهها شهرت یافتهاند و حال آنکه سورههای مدنی ضمن سبک و سیاقی متفاوت همراه با آیههایی بلند و غیر منسجم، بر خستگی و دلزگی مخاطبان میافزاید.
از سویی دیگر در کتاب مقدس سی و نه دفتر از عهد عتیق گرد آمده است که بیست و هفت دفتر از عهد جدید را نیز به آن افزودهاند. ولی متن و نوشتهی این کتابها علیرغم گذشتِ زمان و کهنگی، همچنان طراوت و تازگی خود را حفظ نمودهاند و هرگز به ذهن پویای خواننده و مخاطب خود آسیب نمیرسانند. جدای از این نویسندگان کتاب مقدس در هر سِفری از اَسفار آن، به هیچ قیمتی وحدت موضوع و متن را از دست نمیدهند. آنان به خوبی دریافته بودند که جهت نوشتن باید از پریشانگویی اجتناب ورزند. در ضمن هر کتابی از مجموعهی کتاب مقدس ویژگیهای روایتی خود را دنبال میکند و منصفانه نیست که با نادیده انگاشتن این ویژگیها یکی از آنها را بر دیگری رجحان داد. چون هر کدام از این کتابها رنگ و بوی خاص خود را دارند و دنیای ویژهی خود را در دیدرس خواننده و مخاطب میگذارند. گاهی نیز متن برخی از کتابها به زبان شعر نزدیک میشوند که بر خاطر خوانندهی مشتاق تأثیری دوچندان میگذارند.
بر بستر چنین دیدگاهی میتوان کتاب "غزل غزلها" را از تمامی شصت و شش کتاب مجموعهی عهد عتیق و عهد جدید مستثنا کرد. چون در این اثر تغزل و روایت عاشقانه چنان موج میزند که مشکل بتوان نمونهای از آن را در جایی دیگر سراغ گرفت. گروهی غزل غزلها را، غزلهای سلیمان نام نهادهاند تا زمینهای برای انتساب آن به سلیمان نبی فراهم بینند؛ اما چنین نیست. چون غزلهای بیبدیل این اثر جاودانه را به حتم شاعر ناشناس ولی استادی از خود به یادگار نهاده است که در شیوهی بیان خویش تبحر و مهارت شاعری را به کار میگرفت. شک نیست که گروهی ترفندی را به کار بستهاند تا با انتساب این اثر مهم به سلیمان نبی بتوانند متن آن را در مجموعهی عهد عتیق جا بزنند و برای همیشه جهت مردم به یادگار بگذارند.
غزل غزلها گفت و گویی از یک زوج عاشق و معشوق به دست میدهد که آن دو با تمثیلهایی عاشقانهی کمنظیر و بیمانند همدیگر را میستایند. تمثیلهایی که چه بسا به گونهای طبیعی واگویههایی از زندگی عاشقانهی چوپانان در آن بازتاب مییابد. بیشک غزل غزلها یکی از کهنترین و بهترین نمونههای ادبیات شبانی به شمار میآید. چنانکه در متن آن زوجی شبان بر بستری از شبانیگری زندگی عاشقانهی خود را ارج میگذارند. به طبع آوردن نمونههایی از آن بیفایده نخواهد بود:
معشوق: ای محبوب من، به من بگو امروز گلهات را کجا میچرانی؟ هنگام ظهر گلهات را کجا میخوابانی؟ چرا برای یافتنت، در میان گوسفندانِ دوستانت سرگردان شوم؟
عاشق: ای زیباترین زن دنیا، اگر نمیدانی، ردّ گلهها را بگیر و به سوی خیمهی چوپانها بیا و در آنجا بزغالههایت را بچران. ای محبوبهی من، تو همچون ارابهی فرعون زیبا هستی.
_ دندانهای صاف و مرتب تو به سفیدی گوسفندانی هستند که به تازگی پشمشان را چیده و آنها را شسته باشند... پستانهایت مثل بچه غزالهای دوقلویی هستند که در میان سوسنها میچرند.
_ پاهای تو همچون جواهراتی است که به دست هنرمندان ماهر تراش داده باشند. ناف تو مانند جامی است که پر از شراب گوارا باشد. کمر تو همچون خرمن گندمی است که سوسنها احاطهاش کرده باشند. پستانهایت مثل بچهغزالهای دوقلو هستند.
_ گیسوان مواج تو مانند گلهی بزهایی هستند که از کوه جلعاد سرازیر میشوند. دندانهای صاف و مرتب تو به سفیدی گوسفندانی هستند که به تازگی شسته شده باشند.
معشوق: محبوبم از آن من است و من از آن محبوبم. او گلهی خود را در میان سوسنها میچراند.
_ محبوب من به باغ خود نزدِ درختان بلسان رفته است تا گلهاش را بچراند و سوسن بچیند و من از آن محبوبم هستم و محبوبم از آن من است.
بدون شک غزلهایی از این دست، انسان را به یاد برخی از شعرهای شاملو میاندازد. چون تغزلهایی همانند آنچه که در غزل غزلها آوردهاند، دوباره در متن "آیدا در آینه" به بار مینشیند. به عبارتی روشنتر بخشهایی از ادبیات چوپانی توانسته است پس از گذشت هزاران سال تازگی و طراوت خود را حفظ نماید تا دل عاشقان امروزی را نیز بلرزاند. همچنان که ضمن فرآوری متن، مشتاقانه از سوی بسیاری شاعران مدرن با نگاهی امروزی الگو قرار میگیرد./
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد