آیا قادرم به چهل سال قبل بر گردم وبا همان حس هائی بنویسم که تمای وجودم رادر بر گرفته بودند .حس های غریبی که حال کم رنگ گردیده اند وهر از گاهی در خواب های شبانگاهی قلبم را به خلجانی لذت بخش می کشانند . حسی فراتر از منطق پیرانه سری . فراتر از سالها نقد بر راه رفته .رویاهائی انسانی که در نو جوانی وجوانی باتمامی نیرو درونمان منفجر می شدند، شجاعتمان می دادند.اسطوره ها در وجودمان جان می گرفتند وزندگی شور انگیز می گردید .ما در میان عشق وسرمستی حاصل ازاین شور واندک آگاهی غوطه می خوردیم ودر میان ابر ها به پرواز در می آمدیم.آن زمان که مرگ در دست های ما تحقیر می شد وابهت خود را از دست می داد. چریک آزاد ترین انسان روی زمین بود! یا چنین می اندیشیدیم. طغیان گرانی که قادر بودند برای رسیدن به هدف های خوددست از صیانت نفس بر دارندومجنون وار درراه کعبه ای که ساخته بودند پای بر خار مغیلان نهند.<حلاج وشانیم که از دار نترسیم مجنون صفتانیم که در عشق خدائیم .>جنون مقدسی که دربطن هر انقلابی گری وآرمانخواهی نهفته است.<طغیان لحظه شگوه وجلال انسان است به شرط این که به نوزائی روی آور باشد .> نیچه ما خود را نو آوران وپیش آهنگ خلق می دانستیم که پای در مبارزه ای جانانه برای آزادی وعدالت نهاده ایم.کیست با شکوه چون یک چریک فدائی ؟روح زنده وتلاشگر یک ملت !چه تسلای عظیمی در چنین تفکری خوابیده بود؟ روح قهرمانی ومبارزه چریکی تخیل را بر واقعیت حاکم می ساخت.«موتور کوچک موتور بزرگ را به حرکت در می آورد.»احمد زاده
«قدرت انقلابی با درهم شکستن ونابودی دشمن بر تصور ناتوانی مطلق پرولتاریا فائق می آمد وحمایت منفعل کارگران را به حمایتی فعال فرا می رویاند.» پویان
چنین مبارزه ای مبارزان خود را طلب می کرد .کسانی که تن به عشق, دلاوری وآزادگی بسپارند ورنج آوردن آتش ودریده شدن هر روزه قلب خویش را پذیرا شوند.چنین بود که تن به آتش سپردند واز مرگ سرودی ساختند برای نبرد.نبردی نا برابر ونا لازم!
حال پیش از نیم قرن ازآن روزها می گدرد در گذر این سالها چه سخت راه ها وبیراهه ها که نرفته ایم وشلاق انتقاد بر خود نگشوده ایم!تلاش کردیم که نظریه های ناظر بر راه طی شده را به نقد بکشیم با بضاعت نا چیزمان .اما در تمامی این باز خوانی هاکه نفی مبارزه چریکی وراه رفته بود, نمی توان روح های بزرگ عاشق را ندیده گرفت.نمی توان از کنار چهره های آغشته درخون , غلطیده بر خاک عبور کرد بی آن که سر تعظیم در مقابل قهرمانی آن ها خم نکرد.در مقابل کسانی که عاشقانه به توده زحمتکش عشق می ورزیدند و شخصیتشان با آرزوها وعملشان یگانه بود .ما در سرزمین اسطوره ها زندگی کرده و میکنیم. تمامی تاریخ ما پوشیده از اسطوره است .گاه آرش جان خود در تیر می گذارد تا با به پروازدر آوردن جان در تیر رها شده اش شهر را سامان دهد.گاه سیاوش برای نشان دادن پاکیزگی خویش از میان آتش عبور میکند. بابک زمانی که تن به دشنه دشمن سپرده است از خون خود بر چهره نقش می زند تا رنگ زرد شده اش نشانه ترس اواز دشمن تلقی نشود.حلاج بر فراز دار اناالحق می گوید ووضوی نمازعشق به خون می گیرد.این اسطوره ها بخشی از تاریخ ماست, خلق ما بااین اسطوره ها زندگی کرده و میکنند واز دلاوری وپایمردیشان در مصاف زندگی نیرو می گیرند .هر قشر, هر بخش جامعه قهرمانان خود را دارد که در زندگی اجتماعی براندیشه وعمل آن ها تاثیر می گذارد.چریک انقلابی تجسم زنده آرمان خواهی طبقه متوسط اجتماعی بود که صلیب رسالت خلق بر دوش نهاده ودر مسیر جل جتا راه می پیمود .متاثر از خفقان حاکم بر جامعه.او به <آزادی که اکسیژن تاریخ است! > نیاز داشت .تنفس دشوار بود.<کسی سر بر نیارد کردپاسخ گفتن ودیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید نتواند ....هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی ..زمستان است !> اخوان در چنین فضائی اسطوره فدائی سربر می کشدوفضای روشنفکری آن روز را ملتهب می سازد . میخواهد با هیمه جان آتش افروزد وآتش بر سردی زمستان زند. اسطوره حمید اشرف در شرایطی که این جنبش ضربات سختی را متحمل شده متولد می شود ! قهرمانی که تن به افسانه می زند پای در میدان می نهد.یک دهه قلب یک جنبش با او می تپد .چشم هزاران مشتاق رهائی نگران او می گردد.چریک گریز پائی که خواب از چشم گزمگان می رباید وبودو نبودش تا به دربار وشاه راه می کشد.او در قامت یک اسطوره ظاهر شده است.تن بی نقص وجان پاک است واراده آزاد وآزادگیش را به بهای جان معنا می بخشد .تمامی وجودش در خدمت به هدفی است که بر گزیده است . یگانه با خود!سازمان دهی توانا با ذهنی خلاق , پرتلاش وخستگی ناپذیر .آن جا که در نبرد بامرگ روبرو می شود بی باک وبی هراس در چشمان مرگ خیره می گرددومرگ بار ها وبارها شرمسار از مقابلش می گریزد.چرا که یگانه شدگان با گوهر زمان وروح های بزرگ سیراب شده از عشق را هراسی از مرگ نیست !دلیری آن ها از این بی هراسی است .«باده از ما مست شد نی ما از او قالب از ما هست شد نی ما از او.» مولانا
فرماندهی که کاریزمای یک رهبر,نشسته بر قلب اعضا وهواداران را بتمامی داراست.ازاین رو بسیاری حیات سازمان را در حیات او می دانند.مانند هر قهرمان در باره اش داستان می سازندومشتاقان به آن پر وبال می دهند.امری که خوراک رومانتیسم انقلابی صد ها جوان دانشجوست.داستان هائی که خود جذب کننده صدها دانشجووروشنفکر به جنبش فدائی است او بتنهائی به جرئت می توان گفت بخش زیادی از بار مسئولیت سازمان رابر دوش می کشد .همه جا حاضر است .خطر می کند وقت می گذارد وخودشخصا سر بسیاری از قرار ها میرود.در تله می افتد هوشیارانه در میرود ,پشت هرفراری افسانه ای تازه می سازد.در کار سازماندهی بی همتا است ودید سیاسی او نیزتیز بین است .تلاش میکندمعقولانه به تحولات سیاسی نگاه کند.اما زمان فرصت نمی دهد . چهره ای که نا تمام است .توان به تمامیت رسیدن دارد.الماسی که توان زیباترین تراش وصیقل یافتن را داشت.کشته شدنش باور نکردنی است . قهرمان روئینه تن نبود! در مصافی سخت ونا برابرتن به مرگ سپرد.«مرگی نه سزای هرزه پویان/ روبه صفتان وزشت خویان/ مرگی همه سربه سر مهابت / مرگی همه سربه سر صلابت.» حسین منزوی
اما در بسیاری از ذهن ها زنده ماند.تا با انقلاب بار دیگر جان بگیرد .حتی اگر چه تمامی آن اندیشه حاکم بر جنبش چریکی نادرست از آب در آمده باشد.
دوسال بعد از انقلاب سازمان در خواست کمک مالی کرده بود .از هر گوشه کمک مالی بود که ارسال می شد .در میان آن ها پاکتی بود که درونش دو حلقه ازدواج ویک گوشواره کودکانه قرار داشت .<رفقا من دبیر اخراجی هستم ودر شرایط حاضر قادر به کمک نقدی نیستم واین ها تنها چیزهای با ارزشی بود که من وهمسرم می توانستیم برای شما ارسال داریم.با درود به رفقای عزیز .>نامه شماره صدو ده داشت از قسمت سه راه زندان .مسئولمان از من خواست که سراغ نویسنده نامه بروم . آپارتمان کوچکی درسه راه زندان قصر .زن ومردی شمالی لبریز از مهربانی بادخترکی سه ساله وزیبا.در یکی از هسته های محلی سازمان .مرد در گروه پخش بود.ماشین پیگان کهنه اش به تمامی در اختیارکمیته پخش .تمامی وجودش عشق بود .چشمان سیاه وبامهرش با آن چنان صمیمیتی در من خیره شده بود که من دست وپای خودرا گم کرده بودم .فارغ التحصیل رشته ریاضی .چند ماهی بود که از دبیری اخراج شده بود وبا حقوق همسرش زندگی می کردند.چنان پر شور از سازمان می گفت که من تمامی وجودم لبریز از شادی می شد .حاصر به پس گرفتن هدایای ارسالی شان به سازمان نبودند .به ناگزیر به عنوان یک دستور از رفقای بالای سازمان مجبور به پذیرششان کردم.رفاقت زیبائی آغاز شده بود.روزی مرا بالای صندوقی آهنین که در گوشه اطاقشان بود برد.کنار صندوق ایستاد.گوئی در کنار گنجینه ای .<رفیق بهروز در این صندوق می دانید چیست ؟ پیراهن حمید اشرف!>با چنان غروری سخن می گوید که گوئی پادشاهی بر سر گنج خود ایستاده است.صندوق را باز می کند .چند پیراهن است با دو حوله ومسواک.گوشه یکی از حوله ها با خودکار نوشته شده است حمید.پیراهن سفیدی را به دست می گیرد .<این پیراهن حمید است مطمعن ام!>طوری به اطمینان سخن می گوید که چاره ای جز قبول ندارم.<ما در خیابان خراسان زندگی می کردیم.یکروز صبح زود صدای شلیک گلوله بلند شد.پلیس ها تمام اطراف خانه را محاصره کرده بودند.درگیری شدیدی بود درست در خانه چسبیده به ما .ساعتی طول کشید .کسی اجازه خروج نداشت .ساعتی بعد صدای آمبولانس .رفت آمد ماشین های پلیس.من صدای رفت آمد وصحبت های افرادی که در حیاط بودند را می شنیدم .باز گریخت ! عصر اجازه خروج دادند..خون های کف گوچه را شسته بودند.جای گلوله ها بر در ودیوار بود.فردا روزنامه ها خبر در گیری با خراب کاران را نوشتند.من دانشگاه ملی بودم.همه جا پیچیده بود که باز حمید اشرف از حلقه محاصره .گریخت هرگز نمی توانم احساسات آن روز را فراموش کنم.مرتب فکر می کردم حمید چند بار از مقابلم گذشته است .در اطا قی همسایه با من زندگی کرده . آخر چرا هرگز متوجه نشدم. هیجانی در من بود .چند روز بعد که همه چیز آرام شد .شبانه از دیوار خانه به حیاط بغلی پریدم .در ها شکسته بودبا چراغ قوه آن چند اطاق را گشتم در اطاقی این چند پیراهن ودر دستشوئی ایندو حوله ومسواک را یا فتم . گو شه این حوله با خود کار نوشته شده حمید .می دانم این پیراهن سفید از آن حمید بود.آن ها را با خود آوردم ودر این صندوق نهادم .او همیشه با من است.می خواهم اگر روزی موزه سازمان بر پا شد .این ها را تقدیم موزه کنم .>دستی به پیراهن می کشد. «رفیق بهروز قبول کن که حتی یک پیراهن نیز می تواند به تو نیرو دهد. من جان شیفته حمید را درون آن می بینم.» حال سال ها از آن شب می گذرد. ضربات به سازمان فرا رسید.بزرگ مرد شمالی در یکی از دیدار های بعد از ضربات به من گفت «رفیق بهروز زمان امتحان است و پایداری .» او هنوز آن پیراهن را داشت .در سخت ترین روزهای سازمان از حوزه محلی به مسئولیت ناحیه رسید .چه سخن روز ها دید یک کودکش را از دست داد وبرادر خا نمش خود کشی کرد .اما او مبارز میدان بودچیزی که از حمید به او یاد گار رسیده بود .دستگیر شد جانانه مقاومت کرد ودر کشتار های شصت وهفت جان باخت نام عزیزش محمد رضا گل پایگانی بود می دانم که تا لحظه آخر در آن خانه خیابان خراسان بود ومی جنگید با پیراهنی در دست .گذشتند آن شتاب انگیز کاروان کاروانان / سپر ها دیدم ا ز آنان فرو بر خاک / که از نقش وفو ر نامدارانی حکایت بودشان غمناک ! ...نیما یوشیج