واردکه شدم،ازبلندمجلس بلندشد،بغل بازکرد،به طرفم کناردرورودی آمد.سربه طرف حضارچرخاندوباصدای بلندگفت:
«اینهاش!...شاهدزنده اومد...فرزانه م دایم دنبالش میدویدومیگفت:عموخرگوشم اومد!...»
بغلم زد،سرش راروسینه م گذاشت،دل شکسته زارزد.اصلاوابداباخودش نبود.حرفهاوحرکاتش ازاختیارش بیرون بود.پراکنده گوئی میکرد.
پهلوخودش کنارصندلی واعظ نشاندم.چندآشنای نزدیک دوره ش کردندکه ازآن حالت بیرونش آورند.
«همه مون علف مرگیم»
«دیروزودداره،سوخت وسوزنداره.»
«یه کم حرف وحرکتتوکنترل کن.»
«این روزاخیلیاازاین ضربه های دودمان سوزازسرمیگذرونن.»
«توحاضرهاناآشنام هست.»
«هوای چشم وگوشای حروم لقمه رو داشته باش.»
ازحال رفت،زنش باحالی بدترازخودش،یک کاسه کاهگل آوردوداددست یکی ازجوانهای پهلوش.کاسه کاهگل رازیربینیش گرفتند،نفس پرسروصدائی کشید،باصدای بلندهایهای گریست.زیربغلش راگرفتندوازاطاق بردنش بیرون...
مجلس ساکت شد.یک چای پررنگ جلوم گذاشتند.کسی تونخم نبود.جماعت دوبه دووسه به سه باهم پچپچه میکردندومنتظرواعظ بودند.مجلس ختم مختصرراتواطاق پذیرائی آپارتمان کوچک خودش گرفته بود.چای راآهسته مزمزه ویادمانده هارامرورکردم:
باهم استخدام شدیم.هردوتودبیرخانه اموراداری کارمیکردیم.یکسال نگذشته بود،اداره تومجموعه ای بیرون شهربه هرکداممان یک خانه ی دواطاقه ارزان قیمت داد.انتخابش باخودمان بود.خانه هارادیواربه دیوارگرفتیم.مجتمعی پرت افتاده بود.پیش ازتحویل گرفتن خانه بهش گفتم:
«من یالغوزتک وتنهاخونه میخوام چیکار!واسه چی نپرسیده اسمموتولیست نوشتی!چیجوری اینهمه راهوبااتوبوس بیام وبرگردم؟شب که تاخروسخون خواب ندارم،میتونم کله ی سحرم بلن شم وراه بیفتم؟خودت یه واجب ترازمن پیداکن وبگذارجای اسم من بالاغیرتا!هردوتامون پاره وقتم کلاس ودرس داریم.»
«صدنفرسرودست میشکونن.تواموراداری مسئول تنظیم لیستابودم،گفتم کی محق ترازکارکنای خوداموراداری ورفیق عزیزم.»
«همه ی اینارومی فهمم،باتوهم علاوه برهمکاری،خونواده یکیم هستیم.اماتواون منطقه ی دورافتاده که هیچ دکون وفروشگاهی پیدانمیشه چی جوری خودمواداره کنم؟»
«بیخودنک ونال نکن،ولت نمیکنم،شانس یه دفه رومیاره.پنج شیش ماه هرجورشده سرکن،بعدش خودم واسه ت اجاره میدم،ماهیانه م کرایه شومیگیرم ومیگذارم کف دستت.باپولش میتونی یه اطاق مشت توتخت طاووس کرایه کنی وبری دنبال ولگردیات.من که میدونم دردومرضت چیه...»
همسایه شدیم.هیچ روزتعطیلی تنهام نمیگذاشتند.خانمش نهارمی پخت،من هم آب حیات ومخلفاتش راتهیه میکردم.میرفتیم کنارجوی آب روان زلال وسط سبزه زارهابساط پهن میکردیم.بیرون شهر بودیم واطراف اراضی کشاورزی بود.خانمش اهل این فرقه هانبود.من وخودش شیشه ی آب حیات وکاسه ماست وخیارراکنارسفره می گذاشتیم.مینداختیم بالا،گرام تپازراروشن میکردیم.صفحه های داریوش رفیعی ورود کارون قاسم جبلی رامیگذاشتیم.کله گرم میکردیم،پرت وپلامی گفتیم وقهقهه میزدیم.
اهالی خانواده ازخونگرمهای خوزستان بودند.خودش سیه جرده بود.خانمش گندمگون وبیشترشبیه زنهای لربود.فرزانه دوسه ساله اماسفیدنقلی گل بهی خوشگل به تمام معنی بود.آدم نگاهش که میکردشعرحافظ توذهنش سیلان میگرفت.فرزانه رامیکشیدیم وسط معرکه.یادم نمیرود،توپیک نیک آخرمان من وباباش حسابی داغ کرده بودیم.باباش قهقهه زد،به من اشاره کردوبه فرزانه گفت:
«این آقاکیه؟»
« فرزانه باچشمهای واقعازیباش نگاهم کردوگفت« عمومه.»
«نه بابا!اون عموخرگوشه.»
گفتم«فرزانه خانومی،اگه گوشاشوورداری چی میشه؟»
فرزانه انگشت اشاره ش راروپیشانیش گذاشت،گمی فکرکرد،سرآخرقهقهه زدو پریدروکولم....
*
حالابعدازبیست سال تومجلس ختم فرزانه نشسته بودم.گرهی توگلوم گلوله شد.چای دوم راجلوم گذاشتند.سیگاری روشن کردم.ازمجلس وحضارمنفک شدم.پرنفس پک زدم،تانفسم یاری میکرددودرافرواضافیهاش راقلاج قلاج بیرون میدادم.بایددوباره ذهنم رامشغول میکردم،وگرنه گره گلو خفه م میکرد.
بیژن پسرعموش توکنکورسراسری بارده ای توصدنفراول دانشگاه قبول شد،ازشهرستان آمدتهران.تواطاق کوچکی توخانه عموش ساکن شد.درسهای دانشکده فنی رایاره وقت گرفت.صبحهاتواداره فنی وزارت نیرومشغول شد.
بافرزانه تازه دیپلم گرفته خودمانی شدند.ازخلق وخوی هم خوششان آمد.عصرروزهای تعطیل میرفتندتوبلواروپارک لاله میگشتند،بابودجه ناچیزبیژن ساندویچ یابستنی میخوردند.
حول وحوش یک سال بعدبیژن آپارتمان دواطاقه ای پائین شهرگرفت.هفته اول رفتنش،زن عموش به مناسبت گرفتن آپارتمان مستقل،بیژن راشام دعوت کرد.شام راخوردند،سرعموش اندکی گرم شد،یک استکان لب طلائی کمرباریک گذاشت جلوبیژن.بیژن شهرستانی زن عموش راپائید،باچشم وابروش اشاره کرد.عموش گفت:
«غمت نباشه،باخانوم نداریم.خودش لب نمیزنه،هیچوقتم مانع من ودوستام نمیشه. تواینهمه مشکلات نبود،معلوم نیست چی بلائی سرم میامد.خانوم گردن من وفرزانه خانوم گلم خیلی حق داره.ستون فقرات زندگی ماست.»
خانمش لبخندنرمی زدوگفت«بازکله ش گرم شدوافتادروغلطک.بیژن استکانوسربکش،وگرنه حالاحالاهازبونش آروم نمیگیره.»
«بیژن سرخ شدوگفت«آخه تاحالالب به این تلخیانزده م!»
عموش استکان راازجلوش برداشت وداددستش،استکان لبریزخودراآهسته به استکانش زدوگفت:
«سرآخربایدمردی شی دیگه.به سلامتی خودم،خانم نازم،فرزانه ی قرص قمرم وآینده ی موفقیت آمیزولبریزازشادی خودت وزن آینده ت میندازیم بالا!...»
بیژن چشمهاش رابست واستکان راسرکشید.گلو،سینه ومعده ش راآتش زدورفت پائین.بلافاصله چندقاشق ماست وخیاربلعید.شام که تمام شد،شرم وکم روئی شهرستانیش دودوگم وگورشد.رودربایستی راکنارزد،بالاله گوشهای گل انداخته توچشمهای فرزانه خیره شد،عمووزن عموش راپائیدوبی مقدمه گفت:
«من اینهمه مدت توجمع گرم ومهربون شمابوده م،باشماومخصوصافرزانه خوگرفته م،حالاتنهائی تواون خونه ی سوت وکوردارم دقمرگ میشم.بایدفکری به حالم کنین.»
«فرزانه زیرلب خندید،ظرف هاراجمع کردورفت توآشپزخانه.زن عموش گفت:
«میخواستی نری،کفتم که،مااین غذارومی پزیم،توکنارش باشی یانباشی فرق نمیکنه.حالام تادیرنشده،خونه روپس بده وبرگرد.»
«بایدیه فکراساسی کرد،آخرش که چی؟»
«فکراساسی یعنی چی؟»
«یعنی بااجازه ی عموم وخودت،دست فرزانه روبدین دستم،باهم بریم ویه زندگی مشترکی روشروع کنیم.»
«باچقدرغازحقوق،دانشکده وکرایه خونه،خودتم به زورمیتونی اداره کنی،بااین گرونی خزج زندگی زناشوئی کمرشکنه.»
عموش توحرف خانمش پریدوگفت«خانومم،توامرخیرنفوس بدنزن.یادت رفته؟خودمون باکرایه کردن یه تک اطاقی تویه خونه ی کاروانسراشکل جنوب شهرشروع کردیم،امرمون نگذشت؟»
«صاب خونه وبقال وچقال این تعریف وتعارفاحالیشون نیست.باشکم گشنه م نمیشه عشق بازی کرد.»
«بازافتادی تومنفی بافی!میخوای جوون مردموهمین اول راه از زندگی بیزارکنی؟»
بیژن گفت«همینجورنمیمونه زن عمو،دوسه سال دیگه دانشکده موتموم میکنم،تواداره پیشرفت میکنم،احتمالامدیرکل ودرآمدم چندبرابرمیشه.»
عموش استگانش راسرکشیدوگفت«راست میگه،این دوتااهل هیچ فرقه وبریزوبپاشیم نیستن،شب میتونن بادوتاساندویچم بخوابن.مام به اندازه وسعمون دست شونومیگیریم.»
«این روزامام مثل بیشترمردم توزندگی خودمون موندیم.واسه چی قول بیجامیدی!»
بیژن دست زن عموش راتودستش گرفت،بوسیدوگفت«حرف آخرمومیزنم،من دیگه نمیتونم بدون فرزانه سرکنم.گوشم به هیچ حرف دیگه م بدهکارنیست.همه کاره ی قضیه م خودتی،هرکاربه عقلت میرسه بکن...»
*
یکی دوماه بعدازازدواج واقعیت تلخ زندگی عرض وجودکرد.فرزانه ازعوالم خیال بیرون آمد.پاروی زمین سفت عصب خراش زندگی گذاشت.حقوق بیژن به حداقل هاهم نمیرسید.شب وروزشان به جنجال ودادوبیدادهای گوش خراش کشید.
بیژن دراثرفشارخودرابه شهرک دماوندمنقل کردکه کرایه خانه ش نصف شودوبتواندهزینه ی حداقل زندگی رابرساند.
دوسه ماه بعدیک روزازسرکاربرکه میگردد،بافرزانه ی شعله ورروبه رومیشود.دستپاچه بلندش میکندوتوحوض کوچک آب می اندازدش.دیرشده،فرزانه پیت نفت راروسرش خالی کرده وکبریت کشیده....
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد