برای آذر گلدرهای ، ستارهای که در (شهرزاد) درخشید.
در زمستان گرمم از گرمای تو
در بهاران شادم از آوای تو
کاش فصل پنجمی در راه بود
کاش نامش فصل وصل ماه بود
اینگونه است
شعرها در سرشت آدمها
روایت آتشین دلهاست،
در شبهای تیره
اخگری هستند
لحظهای میدرخشند،
و ناگاه،
خاموش...
اما از خاکستر آنها ققنوسها پر میکشند
و اجاق زندگی
که رو به سردی میرود
و خاموشی...
گرم نگه میدارند
و روشن...
آذر...
هنوز زنده است
قلبش میزند،
و خون به شریانهای زندگی میرساند
او عاشق خسته دلیست
خصم روزگار پلشت را
در مشت میگیرد
و تفاله آن را برچهره مهیب کودتا
میکوبد،
او در وجود زنان رزمنده امروز
و فردا...
نفس میکشد
عشق میورزد
میمیرد و به زندگی باز میگردد
و با ریختن هیزم
به اجاق زندگی
آنرا گرم و شعله ور
میسازد...
رحمان 18/اردیبهشت/1395
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد