logo





آدونیس

عُمر خاور

ترجمه : حسن عزیزی

سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۰ مه ۲۰۱۶

Adonis.jpg
بامدادان ، که سپیده از بستربرمی خاست ،
و با ردای خورشید سرمی زد ،
راهی حلبچه شدیم .
خاطره ای آغشته به مواد شیمیایی مرا همراه بود ،
و می دیدم که چگونه در خاطره ی دشت ها هم ، زبانه می کشد .
ابرها ، این سوی و آن سوی ، گاه گسسته و گاه پیوسته ،
ما را همراه و هم سفربود ،
و گاه چنان پایین می آمد گوئی که دم و بازدم باد ست این .

به گّرد وغباری که با باد جنوب می آمد، گفتم :
لطفا ، آمدنت را اندکی به تأخیر انداز .
در راه ، خانه ها هم چون برآمدگی عضلات بدن بودند .
طبیعت ، سینه و پاهایش رادراین خانه ها شسته ،
برآستانه ی درها تکیه داده ،
و با گیسوانی بلند و آویزان ، به فرزندان خود ، که در رفت وگذار بودند ،
درود می فرستاد .
در راه ، کودکان با رؤیاهای شان به گرد درختان ُزنار* می بستند .
در راه ، زخم های خونینی بود بر پیکر خا ک .
در راه ، سکوتی فضا را گرفته بود .
و ناگهان ، حلبچه :
عُمر خاور .
چهره ها را شنیدم ، وصداهارا دیدم .
سنگ ، درنهان، می گریست .
درفاصله ای کوتاه ، غنچه گلی خود را درهم می کشید .
خورشید ، هم چون گلوله ای آتشین ، از شکاف کالبد روز نمایان می شد .
دشت ، بستری بود که بر آن نردبان رنج وعذاب ،
سر به کهکشان خدا کشیده بود .

عُمر خاور .
غرش ابر است در حس و تخیل...در گمان وتنفس و سخن .
هراس است ، برامتداد خاک ، درشکل ها و ابعاد گونه گون ،
که فلک را به لرزه می آورد ...
که معنای کلام را مغشوش می کند .
چگونه انسان ، در میدانی که کشتارگاه ست ، میخکوب می شود ؟
چگونه ، جمجمه ی آدمی شعار وطن می گردد ؟
معنای کلام ؟
چه کس می داند یا می تواند که در شیپور معنا بدمد ؟
اینجا ،مرگ وزندگی درهم آمیخته ، وهریک مرا هم آشفته می کند .
اینجا ، مرگ هم دگرگون شده ، و مرا در بهت فرو برده .
مرگی که خود به کشتار مرگ می رود .
مرگ ماه است و مرگ خورشید در یک بستر .
مرگ سوراخی است در جسد مرگ .
مرگ بیداری است در مرگ ... و ریه ایست برای زندگی .
مرگی که جشن مرگ است ... و گور کودکان ... و غنایم جنگ .
بازی نرد است مرگ... وخون .
چشمه ی آب است در دل شنزار .
پله کان مرگ است ... و ساحل دریا .
بادبان است ... ولنگرگاه کشتی .
مرگی که اسبِ سوارکار است ... ومایه ی ریشخند آدمی .
هم همآغوشی است ... و هم نشسته در دستان یک کودک .
مرگی که در دریاچه ی اشک، آب تنی می کند .
هم اسیر شونده است و هم اسیر کننده ...
هم قاتل است و هم مقتول ...
هم داس است و هم گیتا ر ...
و چون سرِبریده ای می رقصد .
مرگی است که به کردی می سُراید .. و به عربی یادآوری می کند .
مرگ بغداد است و أربیل ... و هردو در یک جامه .

که گفته است که حلبچه منطقه ی بی طرف است...
وهمه چیز، در آن زنگ زده ؟
آنجا همه چیز، از گردوغبارتا ماه ، از گل و سبزه از شادی و شوربختی
همه بر بستر دید ودر لباس بصیرت ، می خسبد وبر می خیزد .
حلبچه اما ، این چنین نمی خسبد – حتا اگر خیا ل خوابیدن داشته باشد .
حلبچه همیشه نیمی از چهره اش پایان شب را در آغوش دارد ،
و نیم دیگرش طلوع بامداد را .
از آنجا خورشید دائما سر می زند ،
و هم از آنجا ست که ماه بی وقفه دورمی شود .
در اینجا پرتو خورشید ورای فراموشی است و آن سوی حواس .
حلبچه مزرعه ی مرگ است که با گاو آهنی به نام ٌ زندگی ٌ مسکونی شده .
در آنجا ستارگان در اوج حرکت اند با درشکه ها یی که باد آنها را می کشاند .
درختان غم و اندوه را – با دستما ل هایی سپید و آبی – از چهره اش می زدا یند ،
تا غنچه ها به مدادها یی بدل شوند که برای کودکانِ سوخته مرثیه ها بنویسند .
نمی خواهم گنجه ی بانوانی را بگشایم که با مواد شیمیایی ذ وب شدند .
دیوارهای گورستانِ جمعی ، راز چهره های سوخته را آشکار می کنند .
ستاره ای خم می شود که نام اش را بر مزاربانویی حک کند .

ای شعر ، هنگامه ای بر ویرانه ها بپا کن !
ای فکر ، رازها را بر ملا کن !
مرگ ، اوراق اش را در کشویِ زمان گذارده و به باد سپرده .
گورستان ، درب خانه را بسته تا نامه ام را بخواند .
اینجا گورستانی است با گورنوشته هایی که می گوید :
" بمباران شیمیایی می تواندهرچیزی را نابود کند مگر عشق را . "
حلبچه چه دارد برای مردمی بی سواد و پریشان فکر ؟
مردمی با افکاری درهم - چون کاخ های فرو ریخته ،
پرچم های شان ، تکه پارچه ای شده برای تمیز کردن
تانگ و توپ وبمب افکن !
در چشم انداز چیزی نیست مگر سیلی از زبانه ی آتش ،
که از کوره ی مذهب منفجر می شود .
هر زیبایی، نفرین شده است.
این زمانه ایست که چون مِسی ، پیش از تبدیل به زنگ ، طنین انداز است .
این زمانه ایست که ، ازدرد زایمانش، چیزی جز ستمگری ، تندروی و فرقه گرایی نمی زاید .
درست است که باد با قدرت می وزد ، اما گوئی که بر چیزی نمی ساید .
از روی سرِمان می گذرد یا از درون مان عبور می کند ،
اما جز خاکستروغبار چیزی همراه نمی بّرد .
نه انگارکه پیکری هستیم بر گّرده ی خاک .
حلبچه چه پاسخ دارد به آنان که می گویند :
" برای تغییرجهان کافی است که لباست را عوض کنی " ؟
عمر خاور،اما، می گوید :
" این کافی نیست که شکل وشمایل انسان داشته باشی ، تا انسان باشی ."

دالیا*، بگو چگونه شد که ماهِ حلبچه در سینه ی بانویی پناه گرفت
که رو به مرگ بود و نگاه اش رو به آسمان ؟
چگونه همه چیز ، چون کودکی ، به گریه درآمد ؟
دالیا ، آنگاه که سخن از واقعیت است یا وهم وخیا ل ،
باید آن بانو عنوان تازه ای را برگزیند .
باید کشتی ای برای عشق بسازد ،
که بی نیاز از ناخدا و بادبان ، آن را به امواج مرکب کاغذ و رنگ بسپارد .

چگونه می توان از این حلبچه بیرون رفت ؟
چگونه از خاکستر درختی سوخته ، بستری برای چمن ساخته شد ؟
هربرگ درخت اش لبی دارد که سخن گوید و چشمی که بگرید .
الفبای کُردی را دیدم بر دیوارهای فروریخته و جسدهای پراکنده ،
حرف به حرف و تصویر به تصویردر هوا پخش شده
- بسانِ گرده های شکوفه ی نخل .

نه !
هرگز و با هیچ شعری بر کاغذ ، حلبچه زنده نخواهد شد ؛
مگرآن که نامش بر چهره ی جهان نقش بندد .
--------------------------------------------------
* - ٌ علی احمد سعید ٌ متخلص به آدونیس ( بر گرفته از اسطوره ی یونانی – فنیقی ) از شعرای معاصرو بنام عرب.زادگاه اش در سوریه ( متولد 1930 ) است .دارای دکترا در فلسفه و ادبیات و آثار شعری ، ادبی ، ترجمه و درس گفتارها یی که به زبان های بسیاری ترجمه شده اند . او به دریافت جایزه های بسیاری نایل شده است .
* - عُمر خاور ( عُمر حمه صالح ) بازیگر تآتر و یکی از قربانیان فاجعه ی بمباران شیمیایی حلبچه ، که همراه همسر و هفت فرزند ش کشته شد . رمضان اوزتورکی - عکاس و خبرنگار ترک - در آن هنگام از عمر، در حالی که فرزند خرد سالش را در آغوش گرفته و بر خاک افتاده – عکسی گرفته که بسیار شهرت یافت . امروز تصویری از این صحنه ی دل خراش ، به عنوان " سفیر دائمی شهدای حلبچه " ، در محل سازمان " منع کاربرد سلاح های شیمیایی " در شهر لاهه نصب شده . همچنین تصاویر و تندیس هایی ازوی و فرزندش درمیدان ها و نقاط مختلف شهر برپاگردیده است .
* - ُزنار ، کمربند یست که زرتشتیان بر ردای خود بندند .
* - دالیا ،نامی دخترانه است به زبان های عربی و عبری.
* - این قصیده ی ادونیس ازیاد داشت های به جا مانده از زنده یاد رفیق تراب حق سناس است ،
که به یاد ش برگردان آن را به فارسی بر عهده گرفته ام - با پوزش از کاستی های آن . م .


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

دستمريزاد
2016-05-12 10:49:11
به مترجم شعر عُمر خاور، آقاى حسن عزيزى، بايد دستمريزاد گفت؛
هم به لحاظ انتخاب شعر و هم به جهت برگردانى رسا، روان و خواندنى از زبان عربى به فارسى، كه در ديگر ترجمه هاى ايشان از اشعار مُدرنِ ديگر شعراى متعهد عرب زبان كه تاكنون در سايت عصرنو انتشاريافته اند نيز مشاهده ميشود.
دستمريزاد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد