logo





«قدسي خانم به خانه برنمي‌گردد»

سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۰ مه ۲۰۱۶

محسن حسام

Mohsen-hesam02.jpg
پاريس دوازدهم، كوچة «پيك‌پوس»، جلوي عمارت قديمي توقف مي‌كنم. از ماشين پياده مي‌شوم. درب عقب ماشين را باز مي‌كنم، سبد گل را برمي‌دارم و بروي دست مي‌گيرم، عمارت شش‌طبقه است. توي بالكن‌ها شمعداني كاشته‌اند. شمعداني‌ها از بي‌آبي از حال رفته‌اند. بالاي سر در عمارت روي كاشي‌هاي سائيده شده اعداد محوي به چشم مي‌خورد، 1922. عمارت بين دو جنگ بزرگ ساخته شده است. ديوارهاي سنگي عمارت طي سال‌ها از باد و باران سياه شده است. جلوي عمارت آب پاشيده‌اند. سرايدار پير در حال جارو زدن است. زير لب غُر مي‌زند. با چشمان پْف كرده وراندازم مي‌كند. به ديدن سبد گل قيافة ماتم‌زده‌اي به خودش مي‌گيرد: «طبقة سوم، درب سمت راست». درب عمارت باز است. پا توي هال مي‌گذارم. بوي آشنا را مي‌شنوم؛ اين بو در زواياي پنهان عمارت‌هاي قديمي پاريس جا خوش كرده است و هرگز محو نمي‌شود. از پله‌ها بالا مي‌روم. طبقة اول، طبقة دوم، مي‌ايستم، نفس تازه مي‌كنم. در راه‌پله هوا به اندازة كافي وجود ندارد. نفس تنگي گرفته‌ام. اثرات سيگار است. مي‌دانم، به درك.
ديشب خواب به چشمانم راه پيدا نكرد. خودش زنگ زده‌ بود و خبر را به من رسانده بود. سبد گل روي دستم سنگيني مي‌كند. خودم را به طبقة سوم مي‌رسانم. درب آپارتمان باز است. پا مي‌گذارم توي راهرو. درهاي اتاق‌ها بسته است. درب حمام باز است. هرمز كنار در روي صندلي نشسته است. پشتش به من است. توي خودش قوز كرده. به كنارش مي‌روم. لامپي روشن از سقف حمام آويزان است. حمام بدون پنجره است. جسدي توي وان حمام است. چند تا قالب يخ روي جسد است. چند شاخة گل شمعداني روي سينة جسد است؛ از همان‌ها كه پيش از ورودم به عمارت روي بالكن‌ها ديده‌ بودم. بوي ميت توي حمام پيچيده. سرفة كوتاهي مي‌كنم. هرمز سر بر مي‌گرداند و از بالاي شانه نگاهم مي‌كند.
ـ بالاخره آمدي؟
آشفته‌حال است. قيافة بچه يتيم‌ها را پيدا كرده است. چشمش به سبد گل مي‌افتد.
ـ راضي به زحمت تو نبودم.
از من مي‌خواهد سبد گل را روي جسد بگذارم. در عجبم كه جسد توي وان حمام چه كار مي‌كند، قالب‌هاي يخ از كجا آمده‌است؟ براي آنكه حرفي زده باشم، مي‌گويم «باورم نمي‌شود»، ادامه مي‌دهم «همين ديروز بود كه...» هرمز دست دراز مي‌كند و چند شاخه رُز از توي سبد بيرون مي‌كشد و روي جسد مي‌گذارد. مي‌پرسم: «قهوه مي‌خوري؟» جواب نمي‌دهد. در راهرو هوا به اندازة كافي نيست. به اتاق بغلي مي‌روم كه در و پنجره را باز كنم. در تاريك روشن اتاق چشمم به چند زن گيسو سفيد مي‌افتد؛ به دور ميزي حلقه زده‌اند. شال سياهي روي شانه انداخته‌اند. جلوي هركدام يك شمعدان است و شمعي كه در حال آب شدن است. هريك صليبي به دست گرفته و در حال دعا خواندن است. مادربزرگ‌ها را به حال خود رها مي‌كنم و از اتاق بيرون مي‌آيم و به آشپزخانه مي‌روم. نفسم در نمي‌آيد. بوهاي ناخوش ريه‌ام را پْر كرده. پنجره را چارتاق باز مي‌كنم. سرم را از پنجره بيرون مي‌كنم. نرمه بادي مي‌وزد. هوا، هواي ماه ژوئن است. بعد از باران‌هاي بهاري اين هوا مي‌چسبد. آفتاب بالا آمده. دار و درخت‌ها از خواب برخاسته‌اند. ساقه‌ها قد كشيده و شاخ و برگ‌ها تكثير شده و گل داده‌اند. لابد پرنده‌هاي مهاجر از راه دور رسيده‌اند. دلم هواي وطن كرده. پانزده سالي است كه دست اندر كار گل و گياه هستم. گل‌فروشي هستم كه گاهي داستاني مي‌نويسد. باغباني هستم كه يكي دو ساعت از وقت آزادش را رمان مي‌نويسد. يك باب مغازة گل‌فرو‌شي در پاريس دارم. در آغاز داستان هستم، گل مي‌پيچم، در ميانة داستان هستم، گل مي‌پيچم، در پايان داستان هستم، گل مي‌پيچم. مشتري كه از گرد راه مي‌رسد، دستنوشته‌ام را به تردستي لاي روزنامه مي‌گذارم و كناري مي‌نهم و دسته گل را مي‌پيچم. اوايل، موقع كار تمركز نداشتم. هنوز هم ندارم. اما با سماجت مي‌نويسم. هر روز مي‌نويسم. گرچه به خوبي مي‌دانم مخاطبي در كار نيست، چه باك. اما ازين حرف‌ها گذشته، در اين صبح ماه ژوئن جسد قدسي‌خانم دارد در وان حمام بو مي‌گيرد. دست به كار مي‌شوم. اول گاز را روشن مي‌كنم. كتري را از آب پْر مي‌كنم و روي اجاق مي‌گذارم. فنجان‌ها را از توي گنجه بيرون مي‌آورم. تا آب كتري جوش بيايد، سيگاري آتش مي‌زنم. آرنجم را روي پيشخوان مي‌گذارم و با دو بند انگشت پيشاني‌ام را مي‌فشارم. پيش از آنكه راهي سرزمين غربت بشوم، مادربزرگ در بستر بيماري افتاده بود. مادربزرگ كه مْرد، من در وضعيتي نبودم كه بتوانم در مراسم خاكسپاري‌اش شركت كنم. مادربزرگ تنها نبود. در زمان حياتش خواهران و برادرانم احتياجاتش را برطرف مي‌كردند. مادربزرگ آن اواخر دچار فراموشي شده‌ بود. خواهربزرگ مي‌گفت كه مادربزرگ هر چندگاه سراغ خواهر، برادر و من را از آنها مي‌گرفت. گاهي اوقات يكي از خواهرها و يكي از برادرها تلفني با او حرف مي‌زدند. مادر بزرگ مي‌پنداشت كه زمان فراق پايان يافته و ما دست آخر بعد از سال‌ها دوري از وطن به خانه و كاشانه‌مان بازگشته‌ايم. مادر بزرگ كه مْرد؛ خانوادة من، قوم و خويش‌ها و دوستان ما در مراسم خاكسپاري‌اش شركت كرده بودند. به قول عمه‌ام، مادر بزرگ با شوكت تمام به خاك سپرده شد. اما حالا در كنار جسد قدسي‌خانم هرمز است و من و مادربزرگ‌هايي كه گرد بر گرد هم در آن اتاق نيمه تاريك نشسته‌اند و به خود صليب مي‌كشند. طولي نمي‌كشد كه آب كتري جوش مي‌آيد. قهوه را آماده مي‌كنم. با فنجان‌هاي قهوه، شكردان و قاشق‌هاي چايخوري بروي سيني به اتاق مادربزرگ‌ها مي‌روم. فنجان‌هاي قهوه را به دو دست مي‌گيرند. جلوي خود روي ميز مي‌گذارند. هواي اتاق دم كرده است. دلم مي‌خواهد از مادربزرگ‌ها بخواهم كه اجازه بدهند لاي پنجره را باز كنم. اما چيزي نمي‌گويم. از اتاق مي‌زنم بيرون، يك فنجان قهوه به دست هرمز مي‌دهم، دقايقي به سكوت مي‌گذرد و من به جسد پوشيده از گُل و قالب‌هاي يخ نگاه مي‌كنم. دلم مي‌خواهد به هرمز بگويم كه جسد دارد بو مي‌گيرد، كه بايد نعش اين عزيز را ... كلافه‌ام. هرمز را به حال خود رها مي‌كنم و به آشپزخانه مي‌روم. كنار پنجره مي‌ايستم و سرم را به هواي خنك و مطبوع ماه ژوئن مي‌سپارم. كوچه آرام است، نه عابري در راه است و نه ماشيني. عمارت‌هاي قديمي پشت به پشت هم داده‌اند. توي بالكن‌ها، شمعداني و پامچال كاشته‌اند. از همه رنگ. پيرزني در يكي از بالكن‌ها ظاهر مي‌شود. شال سياهي روي شانه انداخته است. آبپاش كوچكي به دست دارد. به گل‌ها آب مي‌دهد. بعد قد راست مي‌كند. نگاهي به من مي‌اندازد. ظاهراً مي‌داند كه در عمارت ما كسي مْرده است. در بالكن بغلي، زن جواني ظاهر مي‌شود. زن كودكي در بغل دارد. كودك در حال خنديدن است. زن به من لبخند مي‌زند و يا من اين طور تصور مي‌كنم. از پنجره دور مي‌شوم. يك صندلي گوشة آشپزخانه است. روي صندلي مي‌نشينم و قهوه را جرعه جرعه مي‌خوردم. تلخ است. سيگار تازه‌اي آتش مي‌زنم.
دو شب پيش بود كه در همين آپارتمان در اتاقي كه مادربزرگ‌ها آنجا بودند، از دستپخت قدسي‌خانم خورده بودم.
قدسي خانم گفت: «من فردا عازم تهران هستم، اگر ديگر ما را نديدي، حلالمان كن.»
گفتم: «به همين زودي برمي‌گرديد، يك چند وقت ديگر مي‌مانديد».
گفت: «بالاخره كه چي، من هم در تهران خانه و زندگي دارم. خانه‌ام را به امان خدا سپرده‌ام و آمده‌ام پيش هرمز. البته به در و همسايه سپرده‌ام كه مواظب باشند، ولي آخرش چي، يك روز بايد به سر خانه و زندگي‌ام برگردم».
هرمز گفت: «عمه جان تلفني مي‌گفت قدسي ـ مادرش را به اسم كوچكش صدا مي‌كرد ـ يك ماه مانده به سفر چمدانش را مي‌بندد و روزشماري مي‌كند. در پاريس هم همين طور است، هنوز عرقِ تنش خشك نشده تو فكر اينست كه برگردد».
قدسي خانم گفت: «هرمز به من گفته است كه مادرت مريض‌احوال است و نمي‌تواند سفر كند. من مادرم، مي‌دانم او چه مي‌كشد. خدا به روز كسي نياورد، دوري از اولاد آدم را زود پير مي‌كند.»
در اين بيست سالي كه در پاريس به سر مي‌برم، مادرم دو بار به پاريس آمده است. از آخرين باري كه او را ديده‌ام، هشت سال مي‌گذرد. قدسي خانم به ياد كار و بار هرمز افتاد: «پسرم بايد از صبح تا شب سوار ماشين دودي بشود و دنده عوض كند». هرمز آرشيتكت بود. اما در پاريس كار پيدا نمي‌كرد. رفته بود تاكسي گرفته بود.
يك قُلُپ از قهوه مي‌خورم، پْك محكمي به سيگارم مي‌زنم. هرمز هر وقت كه دلش مي‌گيرد زير لب باباطاهر مي‌خواند. دوبيتي. غربت آدم را به گذشته‌هاي دور مي‌برد. شنيدن اخبار مرگ نزديكان، قوم و خويش‌ها و دوستان آدم را بيچاره مي‌كند.
آخر شب، بعد از صرف شام، از شيريني‌اي كه خودش پخته بود، خورديم. در مترو، توي واگن جاي سوزن انداختن نبود. نيمكت‌ها اشغال شده بود. مسافرها تنگ هم ايستاده بودند. به ستوني تكيه دادم و چشمانم را بستم. مادرم پيش نظرم آمد با قامت بلند، چهرة مهتابي و چشمان سبز روشن.
ـ دوري از اولاد آدم را زود پير مي‌كند.
از خودم مي‌پرسم: «دوري از وطن چي؟»
يك روز به هرمز گفتم: «آدم نمي‌تواند در غربت ريشه بدواند».
گفت: «دو نسل بايد بگذرد تا آدم در غربت جا بيافتد».
گفتم: « هم نسلان ما كه هرگز».
گفت: «فرزندان ما نيز».
گفتم: «فرزندانِ فرزندان ما شايد».
چشمانم را باز كردم و نگاهي به مسافرها انداختم؛ نشسته و ايستاده، با اخم دائم، سرها در گريبان، بيگانه از هم.
به هرمز گفتم: «در غربت آدم هميشه نگران است».
گفت: «آدم مضطرب است».
گفتم: «اين اضطرابِ دائم آدم را از پا درمي‌آورد.» مي‌انديشم چه سفري! چند سال طول مي‌كشد كه آدم در غربت جا بيافتد. ده سال، بيست سال، نيم قرن».
قرار بود دو روز بعد، هرمز، قدسي خانم را جهت پرواز به تهران به فرودگاه بين‌المللي «اورلي» واقع در حومة پاريس ببرد. اين بار كه به اتاق مرده ـ حمام ـ برمي‌گردم، هرمز را مي‌بينم كه در حال گذاشتن شاخه‌هاي گل رُز به روي جسد است. به فنجان قهوه لب نزده است. فنجان قهوه كنار در روي زمين است. وقتي به او مي‌گويم آيا ميل دارد كه يك قهوة داغ برايش بياورم. مي‌گويد: «زحمت نكش» فنجان قهوه را از روي زمين برمي‌دارد و يك قلپ از آن مي‌خورد. سپس برايم مي‌گويد كه حوالي نيمه شب گذشته، يكي از همسايه‌ها زنگ در آپارتمانشان را مي‌زند و از او كمك مي‌خواهد. زنش حامله بود. ظاهراً زمان وضع حملش فرا رسيده بود. هرمز شال و كلاه مي‌كند و آنها را با تاكسي به بيمارستان مي‌رساند. زائو را در قسمت اورژانس روي برانكارد مي‌خوابانند و به اتاق مخصوص زايمان مي‌برند. يك ساعت بعد دكتر كشيك از راه مي‌رسد. بعد از فارغ شدن زائو، سوار تاكسي مي‌شود و به يكي از داروخانه‌هاي شبانه مي‌رود، تا براي قدسي خانم قرص سرگيجه و ضد تهوع بگيرد. وقتي به آپارتمان برگشت، چند ساعتي از روز گذشته بود. قدسي خانم در اتاق نشيمن تلويزيون را روشن كرده و در صندلي راحتي فرو رفته بود. روي دامنش جليقه، گلولة پشم و ميل‌ها بود. هرمز خاموش مي‌شود و با آن دستش شاخة گل رُز را روي جسد جابجا مي‌كند.
ـ دلش نمي‌خواست برگردد.
بغض راه گلويش را بسته است.
ـ اين همه راه را كوبيده بود آمده بود پاريس كه مرا ببيند. مكثي مي‌كند و ادامه مي‌دهد: «مي‌داني، پذيرفتنش مشكل است». وقتي به او مي‌گويم كه من به خوبي احساسش را درك مي‌كنم و به او حق مي‌دهم كه سوگوار باشد، مي‌گويد: «كار خوبي كردي آمدي، درست در چنين لحظات است كه آدم به يك هم‌سخن احتياج دارد.»
هرمز همسايه‌ها را خبر مي‌كند. يكي از همسايه‌ها به پليس اطلاع مي‌دهد. پزشك قانوني هم سر مي‌رسد. پزشك بعد از معاينة جسد، علت فوت را سكتة قلبي اعلام كرده بود. چيزي كه هرمز اصرار داشت بداند اين بود كه آيا قدسي خانم در خواب سكته كرده بود يا در بيداري. به گمان من قدسي خانم حين تماشاي برنامة تلويزيوني، در حالي كه مشغول بافتن حاشية جليقه بود، دچار حملة قلبي شده بود. وقتي اين را به هرمز مي‌گويم، سرش را تكان مي‌دهد. پليس آمبولانس را خبر كرده بود كه بيايند و جنازه را به سردخانة پزشك قانوني منتقل كنند. اما هرمز زير بار نرفته بود. ظاهراً قدسي خانم از بيمارستان وحشت داشت، چه رسد به سردخانة پزشك قانوني! دست آخر پليس و پزشك قانوني موافقت كرده بودند كه جنازه در خانه باشد. به شرطي كه مراحل قانوني مربوط به متوفي سريعاً انجام شود، ماشين نعش‌كش بياورند و جنازه را براي خاكسپاري به گورستان ببرند.
به ياد مادربزرگ مي‌افتم. بيا و بروها، بريز و بپاش‌ها، مراسم كفن و دفن، عزاداري و تسليت گفتن‌ها. هرمز مي‌گويد: «دلم نمي‌خواهد قدسي احساس غريبه‌گي كند. دلم مي‌خواهد قدسي احساس كند كه در خانة خودش است.»
مي‌گويم: «شايد ديروز صبح، قدسي خانم، بعد از خوردن ناشتايي در اتاق نشيمن، درحالي كه در صندلي راحتي فرو رفته بود، لحظاتي از ميل زدن دست كشيده بود و به ياد دوران كودكي تو افتاده بود.
مي‌گويم: آنگاه جهان پْر از آشوب شد و زمان فراق فرا رسيد و تو مجبور شدي سرزمين اجداديت را ترك كني. شايد هم قدسي خانم همان طور كه در عوالم خودش غرق بود، خودش را در خانة خودش ديده‌ بود و پسرانش را بر بالينش و تلويزيون تصاويري از مهاجرين و آوارگان و بي‌خانمانان و معلولين بين دو جنگ بزرگ را نشان مي‌داد.»
گفت و گو در كنار ميت ادامه دارد. يخ‌ها آب مي‌شوند. هواي توي راهرو سنگين است.
مي‌خواهم بگويم: «آدميزاد چه موجود عجيبي است. ديروز بود، امروز نيست و فردا فقط خاطره‌اش باقي مي‌ماند.» اما از مهرباني بي‌شائبة قدسي خانم مي‌گويم.
ـ پايت را كه توي آپارتمان مي‌گذاشتي، با گشاده‌رويي در به رويت مي‌گشود.
از گوشة چشم نگاهي به قدسي خانم مي‌اندازم. چشم‌ها فروبسته، لب‌ها به هم فشرده، سگرمه‌ها درهم. از هرمز مي‌خواهم كه برخيزد و سري به اتاق نشيمن بزنيم. فنجان قهوه را به دستم مي‌دهد، برمي‌خيزد. دست بر كمرش مي‌گذارد. مي‌گويد قالب‌هاي يخ را تنهايي بالا آورده است. قالب‌ها را از ماهي‌فروش سر خيابان خريداري كرده بود. حالا كمرش زُق‌زُق مي‌كند. فنجان قهوه را در آشپزخانه مي‌گذارم و برمي‌گردم. با هم به اتاق نشيمن مي‌رويم. مادربزرگ‌ها سر به سر داده‌اند و دعا مي‌خوانند. چشمشان كه به ما مي‌افتد، دست مي‌كشند روي صليب.
هرمز به فرانسه مي‌گويد: «اين خانم‌ها همسايه‌هاي نازنين من هستند.» بعد به فارسي مي‌گويد: «باور كن اگر حضور آنها نبود، من نمي‌دانستم چطوري بايد جسد قدسي را در آپارتمان نگهدارم. مي‌بيني، هنوز اينجا نشسته‌اند. ما را ترك نكرده‌اند.» به فرانسه مي‌گويد: «باور كن، اين خانم‌ها جواهرند».
به فرانسه مي‌گويم: «بله اين خانم‌ها جواهرند». بعد وقتي به زبان فارسي به هرمز مي‌گويم كه اين مادربزرگ‌ها فرزندان دو جنگ بزرگ خانمان برانداز هستند. اگر پاي درد دلشان بنشيني، مي‌بيني كه هريك عزيزي را در جنگ از دست داده يا گم‌كرده‌اي دارد. هرمز مي‌گويد: «راست مي‌گويي.» از اتاق نشيمن بيرون مي‌آييم. ظاهراً هرمز بعد از گفت و گو، كمي آرام شده است. به دستشويي مي‌رود تا آبي به چشم و رويش بزند، كه صداي زنگ آپارتمان را مي‌شنوم. از پايين زنگ مي‌زنند. لحظاتي بعد، صداي پاهايي را از راه پله مي‌شنوم. طولي نمي‌كشد كه دو مأمور سياه‌پوش در آستانة در ظاهر مي‌شوند. هرمز از دستشويي بيرون مي‌آيد. مأمورها با قيافه‌هاي سرد به احترام سر تكان مي‌دهند. كراوات سياه زده‌اند. كت و شلوار سياه به تن دارند. صورت‌ها را دو تيغه تراشيده‌اند. موها را به دقت روغن زده‌ و از وسط فرق بازكرده و به بالا شانه كرده‌اند. مأمور اول مي‌گويد: «ما آماده‌ايم.» اين جمله را طوري ادا مي‌كند، يعني اينكه شما آماده‌ايد يا نعش آمادة حمل كردن است؟ هرمز اخم كرده است. بعد بي‌آنكه چيزي بگويد، كنار مي‌كشد تا مأمورها تو بيايند. مأمورها از راهرو مي‌گذرند و يك‌راست به حمام مي‌روند. انگار از پيش مي‌دانستند كه جنازه در حمام منتظرشان است. از هرمز مي‌پرسم: «مأمورها را كي خبر كرده است؟» مي‌گويد: «خودم خبر كرده‌‌ام. نبش خيابان بالايي، دفتر كفن و دفن اموات وجود دارد. به آنجا مراجعه كردم و با مسئولش مذاكره كردم. قرار شد ماشين نعش بياورند و بدون هيچ تشريفاتي قدسي را برداريم و به حومة پاريس به گورستان «تِه‌يِه» ببريم و دفن كنيم.» مكثي كرده و مي‌گويد: «خودش اينطور مي‌خواست. قدسي از مراسم و تشريفات وحشت داشت». مأمورها از حمام بيرون مي‌آيند. مأمور اول مي‌گويد: «وقتش است». مأمور دوم مي‌گويد: «بله، وقتش است». هرمز در مي‌آيد كه: «قرار بود تابوت بياوريد و جسد را توي تابوت بگذاريد. پس تابوت كجاست؟». مأمور اول سينه صاف مي‌كند و مي‌گويد:« بله، تابوت، تابوت پايين، جلوي عمارت توي ماشين نعش‌كش است.» مأمور دوم سينه صاف مي‌كند و مي‌گويد: «بله نگران نباشيد، همه چيز آماده است. حالا ترتيبش را مي‌دهيم. آمده بوديم بالا ببينيم اوضاع از چه قرار است». مأمور اول مي‌گويد: «اما گل‌ها و قالب‌هاي يخ». مي‌گويم: «تا شما برويد پايين و تابوت را بالا بياوريد، ما ترتيب گل‌ها و قالب‌هاي يخ‌ را مي‌دهيم.»
با شنيدن سر و صداي مأمورها، مادر بزرگ‌ها از اتاق نشيمن بيرون مي‌آيند و به طرف حمام مي‌روند. هرمز به آشپزخانه مي‌رود، روي صندلي مي‌نشيند و آرنجش را روي ميز مي‌گذارد. اين بار سير گريه مي‌كند. هرمز را به حال خود رها مي‌كنم تا گريه كند.

درگنجه را باز مي‌كنم. از توي گنجه يك گلوله نخ قيطاني پيدا مي‌كنم. با چاقو نخ قيطاني را به اندازه‌هاي مختلف مي‌برم. مي‌روم به حمام. مادربزرگ‌ها روي جنازه خم شده‌اند. هريك صليبي به دست گرفته است. به ديدنم كنار مي‌كشند و از حمام بيرون مي‌روند. دست به كار مي‌شوم. اول قالب‌هاي يخ را از روي جسد برمي‌دارم. و كف حمام مي‌گذارم، گل‌ها را به سرعت برمي‌چينم. چند دسته مي‌كنم. به دور هر دسته نخ قيطاني مي‌پيچم و گره مي‌زنم و از حمام مي‌گريزم! تابوت بالا مي‌آيد. حالا چهار نفرند. جنازه را توي تابوت مي‌گذارند و از پله‌ها پايين مي‌برند. هرمز در آشپزخانه نيست. دسته‌هاي گل را روي ميز آشپزخانه مي‌گذارم. هرمز را در اتاق نشيمن توي همان صندلي راحتي مي‌يابم كه او بعد از بازگشت از بيمارستان، قدسي خانم را توي آن مرده يافته بود. دو آرنجش را روي دسته‌هاي صندلي راحتي گذاشته و صورتش را با دو دست پوشانده است. كنار پنجره، نزديك گلدان‌ها، ميزي پايه كوتاه قرار دارد و روي ميز يك قاب عكس بزرگ؛ قدسي خانم را مي‌بينم كه روي يك صندلي نشسته، بفهمي نفهمي دستي به صورتش برده، شال كشميري روي شانة راستش انداخته، و يك دسته گل رو دامنش است. هرمز كنارش ايستاده است. پيراهن سفيد و گل و گشادي به تن دارد. زلف‌هايش را به بالا شانه كرده. لبخند محوي گوشة دهانش را خط انداخته است. مي‌گويم: «تابوت را برده‌اند». منظورم را مي‌فهمد. از روي صندلي راحتي برمي‌خيزد.

هرمز در ماشين نعش‌كش كنار راننده نشسته است. دسته‌گل‌ها را روي تابوت گذاشته‌اند. مادربزرگ‌ها هنوز ما را ترك نكرده‌اند. تنگ هم در ماشين من نشسته‌اند. من از پسِ ماشين نعش‌كش به سوي گورستان «تِه‌يِه» مي‌رانم. در طول راه محله‌هاي آشناي پاريس به چشم مي‌خورد. مردم مثل مور و ملخ در خيابان‌ها وول مي‌خورند. ميدان را دور مي‌زنيم و به خيابان عريضي مي‌رسيم. دو سوي خيابان مغازه‌هاي عتيقه فروشي به چشم مي‌خورد. لابد هرمز قدسي خانم را در يكي از روزهاي آفتابي ماه ژوئن با تاكسي به اين خيابان آورده و با هم از مغازه‌هاي عتيقه فروشي ديدن كرده‌اند. نبش خيابان يك رستوران قديمي وجود دارد. جلوي رستوران ميز و صندلي چيده‌اند. فرانسوي‌ها در حال نوشيدن قهوه، مشروب و كشيدن سيگار هستند. لابد قدسي خانم، بعد از پياده‌روي، روي يكي از همين صندلي‌ها نشسته بود تا نفس تازه كند. و به اصرار هرمز يك شيرقهوة داغ سفارش داده بود. بعد مي‌پيچيم به چپ، از يك خيابان باريك يكطرفه مي‌گذريم. دو سوي خيابان درختان سپيدار قدكشيده‌اند. ته خيابان يك نانوايي است. مردم جلوي نانوايي به صف ايستاده‌اند. از آنجا مي‌اندازيم به محوطة باز و بزرگي كه به يك گردشگاه عمومي منتهي مي‌شود. گردشگاه پْر از دار و درخت است. چند تا باغبان با وسايل باغباني دارند جلوي محوطة گردشگاه را گُلكاري مي‌كنند. جلوي محوطه شمشاد كاشته‌اند. لابد هرمز و قدسي خانم، در عصر يك روز يكشنبه براي پياده‌روي و گردش به اين گردشگاه آمده بودند. مجسم مي‌كنم قدسي خانم به بازوي هرمز چسبيده است و با چشمان متعجب، حيران مردمي را كه روي چمن‌هاي گردشگاه غلت و واغلت مي‌زنند، تماشا مي‌كند. به دختران جوان و دم‌بختي كه روي نيمكت‌ها در آغوش معشوقه‌هاي خود در رؤيا فرورفته‌اند؛ به پيرزناني كه سگ‌هاي كوچك و پشمالوي‌شان را براي هواخوري به گردشگاه آورده‌اند؛ به پيرزن‌هاي بيوه‌اي كه سال‌ها ‌پيش شوهرانشان را در جنگ بزرگ خانمان‌سوز از دست داده‌اند؛ به پيرمرداني كه زير سايه‌سار درخت‌هاي چنار چرت مي‌زنند و لابد به ياد آخرين سال‌هايي مي‌افتند كه جهت بيگاري در كارخانه‌ها، معادن و مزارع آلماني سوار قطارهاي شبانه شده بودند، بي‌آنكه فرصت داشته باشند با زن و فرزندانشان وداع كنند. بعد به يك ميدانچه مي‌رسيم. ادارة پليس نبش كوچه است. ماشين‌هاي پليس كنار جدول توقف كرده‌اند. خارجي‌ها جلوي درب ادارة پليس صف كشيده‌اند. از عرب‌هاي آفريقاي شمالي بگير تا سياه‌پوست‌هاي مستعمرات سابق، تك و توكي سريلانكايي و هندي و مهاجر اروپاي شرقي.

قدسي خانم براي آخرين بار از كنار ادارة پليس عبور مي‌كند و با زبان بي‌زباني مي‌گويد: «ديديد، بالاخره خودم را به شما تحميل كردم. ديگر نمي‌توانيد سرم بازي در بياوريد و روي برگة پاسپورتِ من مْهر خروجي بزنيد.» مادر بزرگ‌ها به اندازة كافي دعا خوانده بودند و حالا خسته به نظر مي‌رسند. آنكه، جلو، كنار دست من نشسته است مي‌گويد: «خوشبختانه امروز هوا آفتابي است». بعد نگاهي به درخت‌هاي حاشية پياده‌رو مي‌اندازد و مي‌گويد: «از باد شمال هم خبري نيست». مادربزرگي كه عقب ماشين كنار درب سمت راست نشسته است، مي‌گويد: «يك هفته بود كه مي‌باريد. من توي اتاقم زنداني شده بودم. جرأت نمي‌كردم از اتاقم بيرون بروم. مي‌دانيد، از شما چه پنهان، من از باد و باران وحشت دارم.» وسطي مي‌گويد: «در پاريس هوا به اندازة كافي آلوده است. بارندگي خوب است، آلودگي هوا را از بين مي‌برد». سرفه مي‌كند. از درد مفاصلش مي‌نالد، از توي آينه نگاهش مي‌كنم. از قرار معلوم چاييده است. دستمال مچاله شده‌اي توي مشتش است. دستمال را جلوي دهانش مي‌گيرد. چشمانش پر از اشك شده است. چند قطره اشك لاي چين و چروك‌هاي صورتش گير كرده است. همه‌شان مثل هم هستند. دوشيزگانِ زمان جنگ.

بالاخره مي‌رسيم به گورستان «تِه‌يِه». نوآباد است. از دروازة بزرگ تو مي‌رويم. سمت راست، جلوي عمارتي مي‌ايستيم. هرمز و يكي از مأمورها از ماشين نعش‌كش پياده مي‌شوند. از پله‌هاي عمارت بالا مي‌روند. مأمور پرونده‌اي زير بغل زده است. ظاهراً مي‌روند تا آخرين مراحل اداري و تشريفات مربوط به ختم كفن و دفن اموات را انجام بدهند. تا آنها به كارهايشان برسند، از مادربزرگ‌ها مي‌خواهم از ماشين پياده شوند و هوا بخورند. مادربزرگ‌ها از پيشنهاد من گل از گلشان مي‌شكفد. انگار منتظر همين لحظه باشند. فرزي تكاني به خودشان مي‌دهند و از ماشين پياده مي‌شوند. نگاهي به عمارت مي‌اندازند. دستي به كمر مي‌كشند و نفس عميقي مي‌كشند. بعد شال سياهشان را به دور خود مي‌پيچند. آنكه مدام سرفه مي‌كرد، حالا آرام گرفته است. با كف دست اشك‌ها را پاك مي‌كند. يكهو سر به سر مي‌دهند و دعاخواني را از سر مي‌گيرند. گورستان درندشت است. اينجا و آنجا دار و درخت كاشته‌اند. انگار قاعده‌اي در كار نبوده است. ظاهراً درخت كاري بدون نقشه و برنامه بوده است. در هواي ولرم ماه ژوئن سيگاري آتش مي‌زنم. باد شرقي قيه‌كشان سر شاخه‌هاي درخت‌ها را ليس مي‌زند و روي زمين‌هاي ناهموار گورستان مي‌لغزد. از جاي نامعلومي صداي يأس‌آلود زني شنيده مي‌شود. انگار ضجة مادري است فرزند از كف داده. مادربزرگ‌ها خاموش مي‌شوند و به خود صليب مي‌كشند. آن سوي دار و درخت‌ها تپه ماهور ديده مي‌شود. لابد پشت تپه ماهور در حالِ به خاك سپردن مرده‌اي هستند. هرمز و مأمور برمي‌گردند. همگي سوار ماشين‌ها مي‌شويم و به سوي تپه ماهور مي‌رانيم. درخت‌هاي سپيدار دو سوي جاده قد كشيده‌اند. هنوز جاده را اسفالت نكرده‌اند. ماشين به كندي پيش مي‌رود. مي‌پيچيم به راست. مي‌رسيم به تپه ماهور، پوشيده از بوته‌هاي وحشي است. تك‌درخت پيري كنار جاده ديده مي‌شود. چند كلاغ روي سر شاخه‌ها نشسته‌اند و به هم نوك مي‌زنند. مي‌رسيم به محوطة باز و بزرگ و مسطحي كه لابد قطعه مسلمان‌ها است. ماشين نعش‌كش در همين قطعه توقف مي‌كند. من هم. همه پياده مي‌شوند. مادر بزرگ‌ها دست ها را به دور سينه چليپا كرده‌اند. باد شرق حالا رسيده است به قطعة مسلمان‌ها. روي سنگ قبرها ليس مي‌كشد. جلوي پايم روي سنگ قبري دو بيت شعر فارسي حك شده است. نام و مشخصات و تاريخ تولد و فوت مردگان روي سنگ قبرها حك شده است. مردگان ميليون‌ها كيلومتر دور از خاك اجدادي در نقطه‌اي دور از شهري بيگانه، كنار هم در آرامش ابدي خفته‌اند. در نقطه‌اي گوركن‌ها در حال حفر كردن زمين هستند. چند دقيقه بعد گور آماده است.
مأمورها تابوت را از توي ماشين نعش‌كش بيرون مي‌آورند و جلوي حفره‌اي كه گوركن‌ها تازه كنده‌اند، زمين مي‌گذارند. دسته‌هاي گل را به دست من مي‌دهند. گوركن‌ها ژاكت‌هاي ضخيم پشمي به تن كرده‌اند. كاسكت سياه به سر گذاشته‌اند. به بيل‌ها تكيه زده‌اند. كلنگ را كنار حفره انداخته‌اند، بعد كاسكت را بالا مي‌زنند و عرق از پيشاني مي‌سترند. هرمز و من كنار تابوت ايستاده‌ايم. مادربزرگ‌ها به دعاخواني مشغول، دفعتاً از دور دست صداي تك تيري به گوش مي‌رسد. ده‌ها پرنده از لاي شاخ و برگ درخت‌ها پر مي‌كشند و هايهوي‌كنان فراز قطعه به هم مي‌پيچند. هرمز و من به حفرة سياه خيره شده‌ايم. دو تا از مأمورها كنار ماشين نعش‌كش ايستاده‌اند و سيگار دود مي‌كنند. دو تاي ديگر كنار ما ايستاده‌اند. ظاهراً منتظر دستور هرمز هستند تا دست به كار شوند. دست بر شانة هرمز مي‌گذارم. ـ همة وجودش در ارتعاش است ـ هرمز برمي‌گردد و با سر به مأمورها اشاره‌اي مي‌كند. دو تا مأمور ديگر هم سر مي‌رسند. دو سر طناب را به تابوت مي‌بندند. درهمين دم هرمز پشت خم مي‌كند و كف دستش را روي تابوت مي‌گذارد ـ روشن بود كه دلش نمي‌خواست مادرش را توي حفره بياندازند. ـ دقايقي به خاموشي مي‌گذرد. دست آخر من خم مي‌شوم و زير بازويش را مي‌گيرم. هرمز قد راست مي‌كند و سرش را روي شانة من مي‌گذارد و هق‌هق مي‌كند. من هم اشكم درآمده است. تابوت كه توي گور فرو مي‌رود، من گره دسته‌هاي گل را باز مي‌كنم. اول يك شاخه گل رُز به دست هرمز مي‌دهم. بعد يكي يك شاخه به دست مادربزرگ‌ها. خودم هم يك شاخه گل رُز برمي‌دارم. اول هرمز است كه شاخة گل رُز را توي گور روي تابوت مي‌اندازد. بعد مادربزرگ‌ها، به نوبت، بعد من. پرنده‌ها رفته‌اند. دقايقي حول و حوش قطعه خاموش است. من بازوي هرمز را مي‌گيرم و با سر به گوركن‌ها اشاره مي‌كنم. گوركن‌ها تفي بر كف دست، دست به كار مي‌شوند. اول به فاصله، چند بيل خاك روي تابوت مي‌ريزند. بعد با ريتم تندتري خاك توي گور مي‌ريزند. كار گوركن‌ها كه تمام مي‌شود، من دست به جيب مي‌برم و چند سكه كف دستشان مي‌گذارم. گوركن‌ها با دستمال چِرك‌مْرده گَل و گردنشان را خشك مي‌كنند. بيل و كلنگ را برمي‌دارند. سري به ما تكان مي‌دهند و راه مي‌افتند به سمت جادة خاكي. من خم مي‌شوم و باقي گل‌ها را از روي زمين برمي‌دارم و روي گور مي‌گذارم.
به خودم مي‌گويم يادم باشد دفعة بعد كه به زيارت اهل قبور آمديم، از مغازه دو سه تا گلدان شمعداني بياورم و سر قبر قدسي خانم بگذارم. آفتاب بالا آمده، هوا دارد گرم مي‌شود، اين طور به نظر مي‌رسد كه آن پس و پشت‌ها پرنده‌ها دارند با هم جفت و جور مي‌شوند. در همين دم، چند جفت پرنده از زير بوته‌هاي وحشي سر در مي‌آورند و روي قطعه به پرواز درمي‌آيند. كمي بالاتر، آنسوي قطعة مسلمان‌ها، تپه مانندي است. آن قطعة كوچك يك گور دسته‌جمعي است. از مأموري كه كنار دستم با دستمال عرقِ گَل و گردنش را پاك مي‌كند، مي‌پرسم. مي‌گويد: «آنجا گور دسته‌جمعي وجود ندارد. آنجا گور بي‌خانمان‌هايي است كه هويتشان شناسايي نشده است.» مي‌زنم به شانة هرمز مي‌گويم: «نگاه كن، آنجا، قطعة بي‌خانمان‌هاست».


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد