خودتان كه بهتر ميدانيد، در همچين جايي، وقتي كه قرار باشد چند ساعتي انتظار بكشيد تا بيايند صدايتان بكنند، به يك مصاحب خوب چقدر احتياج داريد. بخصوص اگر بعد از ساعتها انتظار از ملاقات خبري نباشد. از زير درخت پا ميشويد. از شيب تپه بالا ميرويد. نگاهي به دره مياندازيد. همان درختها، همان رود، همان خانهها، نسيم و هايهوي پرندهها.
تماشاي اين دره حسي در شما برنميانگيزد. از خودتان ميپرسيد: نكند دوباره سر نخي بدست آورده باشند. پروندهاش را از اتاق بايگاني بيرون كشيده باشند. از شيب تپه پائين ميآئيد. جلوي در بزرگ ميايستيد. زل ميزنيد به محوطة باز زندان. به ديوار سنگي، به مأمورها كه در رفت و آمدند. دلتان ميخواهد يك جوري از زير زبانشان بيرون بكشيد. آنها نم پس نميدهند. با اين حال آنجا ميايستيد و موي دماغشان ميشويد. نزديك است از كوره در برويد، خوب ميدانيد كه هيچ كاري از دستتان ساخته نيست. پيش ميآيد كه آفتاب غروب كند. دره از صدا بيافتد. ملاقاتي ها رفته باشند، اما به شما ملاقات نداده باشند. ميدانيد، نميدانم چرا خودم را به شما نزديك حس ميكنم. هميشه پيش خودم ميگفتم شما بايد خيلي درد كشيده باشيد. آن باري كه پشت در داشتيد با مأمورها بگو مگو ميكرديد. من در كنارتان ايستاده بودم. گفتيد چهار ساعت است كه پشت در ايستادهايد تا دخترتان را ببينيد. يك جلد كتاب هم دستتان بود. مأمورها شانه بالا انداخته بودند. رفته بودند توي اتاقك نگهباني. شما آمده بوديد همين جا زير همين درخت نشسته بوديد. هفتة پيش هم آمده بوديد. اين بار يك شيشه مربا دستتان بود. من در كنارتان ايستاده بودم، شناسنامه دستم بود. اتفاقاً بعد از شما نوبت ملاقات من بود. شما كه تو رفتيد، من هم پشت سرتان آمدم توي محوطه. به نوبت ما را بردند توي اتاقك نگهباني و بازرسي بدني كردند. كيف دستي همراهمان بود. گفتند كيف دستي اينجا باشد. از ملاقات كه برگشتيد آن را با خودتان ميبريد. چشمشان كه به شيشة مربا افتاد، گفتند اجازه ندارند شيشة مربا را ـ هر شيشهاي كه ميخواهد باشد ـ تحويل بگيرند. اما انگار شما فكرش را از پيش كرده بوديد. دست توي كيفتان برديد. يك كيسهي پلاستيكي كوچك درآورديد. سر شيشه را باز كرديد و مربا را ـ گويا مرباي آلبالو بود ـ توي كيسه ريختيد و سرش را گره زديد. در اتاق انتظار، من در كنارتان روي نيمكت نشسته بودم، وقتي كه شما را صدا زدند، نفس راحتي كشيديد. برگشتيد به من لبخند زديد. خوب حق داريد. ميدانيد، از روزي كه شما را پشت اين در ديدهام هميشه دلم ميخواست با شما حرف بزنم. لابد دلتان مي خواهد بدانيد چند سال است پشت اين در انتظار ميكشم، پنج سال. پنج سال آزگار كارم اينست. صدها بار سوار همين اتوبوسهايي كه به شميران ميروند، شدهام. صدها بار اين جادة خاكي را طي كردهام. ساعتها پشت همين در يك لنگي ايستادهام تا آمدند صدايم زدند، آن هم براي چند دقيقه!
براي ديدن آن دخترم كه حالا پشت ديوار است و اين يكي كه آنجا روي تخته سنگي نشسته و به شما خيره شده. لابد توي دلتان ميگوئيد اين كه يك الف بچه است. همين طور است. ميدانيد تا پنج سال پيش زندگي آرامي داشتيم. شوهري كه بيست سال آزگار در ادارة ثبت پروندهها را بايگاني ميكرده. زني كه بيست سال تمام توي كلاس به بچههاي مردم الفبا ياد ميداده. حاصل اين زندگي دو دختر. يكي كه پشت ديوار است. يكي هم كه اينجا نشسته. فكرش را بكنيد، ماهها بيخ گوشتان پچ پچ كنند. توي اتاق خلوت كنند. سرشان توي اين جور كارها باشد و شما هيچ ندانيد. دست آخر يك روز كه خانه نيستيد، توي كلاس هستيد يا براي خريد چيزي بيرون رفتهايد، به خانه كه برميگرديد ميبينيد كه هيچكدام توي خانه نيستند. منظورم را كه ميفهميد. در طول اين ماهها توي آن اتاق سرشان به كارشان مشغول بوده. بگذاريد بگويم. اوايل هر دوشان چه آن بزرگه و چه اين كوچكه چقدر از من حرف شنوي داشتند. با من خيلي جور بودند. البته بزرگه كلهاش كمي باد داشت. اما كوچكه اصلاً توي خط اين جور كارها نبود. حاضر نبود يك لحظه از من جدا شود. جايي اگر من ميرفتم او را با خودم ميبردم. بزرگه تازه وارد دانشگاه شده بود. وقتي آن روز توي اتاقش اعلاميهها را ديدم، تنم لرزيد. اما به پدرش چيزي نگفتم. بخودش كه گفتم، گفت كه مال او نيست. گفت كه كسي پيش او امانت گذاشته است. البته كتاب هم بود. از اين جلد سفيدها. همه جا. توي گنجه، زير تخت، روي كمد. چند باري بدور از چشم بزرگه كتابها را بردم زير زمين جايي قايم كردم. اگر بدانيد چه الم شنگهاي راه انداخت. باور كنيد آن روزهاي آخر، پيش از آن كه مأمورها به خانه بريزند، دل تو دلم نبود. اما دندان روي جگر گذاشتم و چيزي به پدرش نگفتم. يك روز يك كوله پشتي توي خانه پيدا شد. بعدش هم اوركت سربازي و پوتينها. گفت چاق شده و ميخواهد كوهنوردي كند. كوچكه بهانه آورد كه ميخواهد با بزرگه به كوه برود. اجازه ندادم. اما چگونه ميتوانستم جلويشان را بگيرم. هر هفته كوله پشتي روي پشتشان ميگذاشتند و به كوه و كمر ميزدند. بعدش آن راهپيماييهاي كذايي شروع شد. نميدانستم چه كسي اين را توي كلهشان فرو بود. هفتهاي يك بار ميرفتند آبعلي و از آنجا نميدانم تا كجا پياده ميرفتند. خانه كه ميآمدند، خسته و كوفته ميافتادند. يك روز، توي كوله پشتي چند تا اعلاميه پيدا كردم. گفتم: «خاك بسرم كنن. اينها ديگر چيست؟»
بزرگه گفت: «اين اعلاميهها را پخش كردهاند، چند تايي هم به ما دادهاند.»
گفتم: «ديگر بس است. من ديگر از كارهايتان خسته شدهام.» ميخواستيد چه كار كنم. اصلاً چه كاري از دست من ساخته بود. من فقط ميتوانستم برايشان خط و نشان بكشم. اما كار از كار گذشته بود. خلاصه شد آنچه كه نبايست بشود. چند ماهي ازشان خبري نداشتيم. هر چه به اين در و آن در ميزديم، فايدهاي نميكرد. يكي دو تا قوم و خويش هم داريم كه با بالايها سر و سري دارند، اما جرأت نكردند پا پيش بگذارند و كاري براي ما بكنند. البته وعدههايي داده بودند. اما دست آخر گفته بودند كه كاري از دستشان ساخته نيست.
تصورش را بكنيد، چهها كشيديم تا پيدايشان كرديم. بعدها فهميديم كه در بازجويي دست بزرگه را شكستهاند. البته كوچكه وضع بهتري از بزرگه نداشته. يك مدتي هم در بهداري بستري بوده. در روزهاي بازجويي يك بار حولهاي را تپانده بودند توي حلقش. دخترم نزديك بود خفه بشود. ببخشيد سرتان را درد آوردم. خداي من، چشم از شما برنميدارد. ظاهراً دخترم را به من برگرداندهاند. اما شعله ديگر آن آدم سابق نيست. در خانه با هيچكس حرف نميزند. كنج اتاقش مينشيند و از پشت پنجره بيرون را نگاه ميكند. يكهو از جا ميپرد. گوشهايش را ميگيرد و جيغ ميكشد. نميگذارد كسي دست بهش بزند. چند روز پيش كه به ملاقات خواهرش آمدم. گفتم: «زينت جان، به من بگو چه خاكي بسرم كنم. شعلهام دارد از دست ميرود.»
خواهرش گفت: «نگران نباش، حالش خوب ميشود.»
گفت كه شعله توي سلول تنها نبوده. يك هم سلولي داشته كه مثل يك بچه تر و خشكش ميكرده. هما صدايش ميزدهاند. با خواهرش بازداشت شده بوده. به خواهرش ده سال داده بودند، اما هما چند ماه پيش آزاده شده بوده. هما هم حال و روزش بهتر از شعله نبوده. از خواهرش شنيده بوده كه هما را هم چند ماهي در يك آسايشگاه خوابانده بودند. بالاخره حالش بهبود پيدا كرده بوده و مسئولين آسايشگاه هما را مرخص كرده بودند.
يك روز كه حالش بهم خورده بود، بعد از آن كه من و بابايش را با تهديد از اتاق بيرون كرده بود، شيشههاي پنجرة اتاقش را شكسته بود. ميخواست با جثة ريزهاش ميز تحرير را از پنجرة اتاق بيرون پرت كند. دكتر ميگويد شعله نبايد از كوره در برود. ميگويد: «دقت كنيد ببينيد به كدام يك از اشياء پيرامونش حساسيت به خرج ميدهد. آن شيء را از جلو چشمش دور كنيد.»
شما بگوئيد مگر ميشود آدم بداند كدام شيء را بايد از رادستش كنار زد. به بوها هم حساس است. سر ميز غذا يكهو از خوردن باز ميايستد، به غذا خيره ميشود، بعد عق ميزند. به صداها هم همين طور. گاه با شنيدن صدايي حالت خفگي بهش دست ميدهد. دلم ريش ريش ميشود. اين جور وقتها دست و پاي خودم را گم ميكنم. داد و بيداد كه ميكنم، پدرش ميگويد: «آرام باش اقدس، تو كه با اين كارهات بيشتر ميترسانيش.»
اما دست خودم نيست. اگر وقتيكه حالش بهم ميخورد ببينيش، دلتان برايش كباب ميشود. اول رنگش ميپرد. بعد چشمانش را تنگ ميكند و هي مژه ميزند. تنش مرتعش ميشود، دستهايش چنگ ميشود، بعد روي زمين ميغلتد. درست مثل كسي كه صرع گرفته باشد. ميخزد زير مبل و ميز و صندليها. از زير مبل ميكشيمش بيرون، شانهها و پشت گردنش را مالش ميدهيم، آن قرصهاي كذايي را بخوردش ميدهيم.
تازه وقتي كه حالش جا ميآيد، رنگ صورتش تا ساعتها به حالت اول برنميگردد. نگاهش كنيد. بيست و دو بهار را پشت سر نگذاشته. اما اگر نشناسيدش، فكر ميكنيد زني سي ساله است. با اين همه، با آن كه از همان هفتههاي اول دچار تشنج شده بود، پنج سال تمام نگهش داشته بودند. اين دختر ديگر به چه دردم ميخورد. دست خودم كه نيست. نه، هيچوقت جلو رويش گريه نميكنم. خير، ما را نميپايد، توي عوالم خودش است. حق با شماست، نبايد گريه كردنم را ببيند. ديگر چي برايتان بگويم. دست روي دلم نگذاريد كه خونست. خوابانديمش. شش ماهي توي آسايشگاه بود. دكتر اجازة مرخصي داد. من و پدرش چند روزي مرخصي گرفتيم. ديگر تنهايش نميگذاشتيم. ميبينيد كه آرام است. بله قرص آرامش بخش ميخورد. خواب بيخواب، هميشه بيدار است. يك روز گفت از وقتي كه از آسايشگاه بيرون آمده شبها بيشتر خواب هم سلولياش را ميبيند. زير لب صدايش ميكند هما هما. يك روز گفت او را پيش خواهرش ببريم. پدرش اما موافق نبود. ميگفت ممكن است با ديدن خواهرش از پشت ميلهها حالش بدتر بشود. با دكتر تماس گرفتيم. دكتر گفت: «اشكال ندارد، اما فقط براي يك بار.» امروز با خودم آوردهامش. از لحظهاي كه آمدهايم، آنجا گرفته نشسته و از جايش تكان نميخورد. نميدانم چشمش كه به خواهرش بيافتد، چه حالي پيدا خواهد كرد.
چه گفتيد، شما مادر هما هستيد، دختري كه همسلولي شعله بود. لابد هما شبيه شماست. بخاطر همينست كه شعله به ديدن شما جاني تازه گرفته است. نگاه كنيد، خداي من، دارد برويتان لبخند ميزند. از روزي كه از زندان آزادش كردهاند، اولين بار است ميبينم كه دارد بروي كسي ميخندد. آه، شعله جان، شعله جان.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد