logo





سوراخ

پنجشنبه ۵ فروردين ۱۳۹۵ - ۲۴ مارس ۲۰۱۶

مجید نفیسی

nafisi.jpg
در ایستگاهِ اُشِن پیاده می شوم
و این شعرِ "امید" را زیر لب می خوانم:
"لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم."
آسمان, باز است
دریا دستهایی گشوده دارد
و من سبزم.

پنجشنبه ها رنگِ سبز دارند
مثلِ جلدِ "کیهان بچه ها"
که عصرهای پنجشنبه در می آمد.
اسکیتهای من اما سرخند
ترمزهای آبی دارند
با چهار چرخِ سیاه.
بندهای سبزشان را می بندم
و روی راه می لغزم.

پرنده ای اسکیت کنان از من جلو می زند
و من از کنار آهویی دونده می گذرم.
دوچرخه سوار اما تنها یک دوچرخه سوار است
و در زردیِ شن گم می شود.
ناگهان خرگوشی سفید را می بینم
که به ساعت جیبیَش نگاه می کند
و با خود می گوید: "دیر شده".
دنبالش می کنم
دونده ای تندپاست.
غیژ می دهم, غیژ می دهم
به راست می پیچم
به چپ می پیچم
و بر فرمانی خیالی دست می کشم:
وییییی! وییییی!
سُر می خورم, سُر می خورم
و در سراشیبی, تند می کنم.

سوراخ پیداست
سوراخ که نیست, سایه ای انبوه ست
همیشه همان جا
در میانه ی ضربدری زرد
بر پهنه ی سیاهِ اسفالت.
دهانی گشوده دارد
و گودنایی ناپیدا.
دستی مرا هُل می دهد
خود را جمع می کنم
می خواهم گردَش بگردم
یا از رویَش بجهم
ولی به زمین می اُفتم.

پا می شوم و خود را می تکانم
بر زخمِ زانویم دست می کشم
و به پشت سر نگاه می کنم.
نه! هیچ کس مرا ندیده.
دریا می خندد
آسمان, خالی بر پیشانی دارد.
به آرنجم دست می کشم
و بر می گردم.
"لحظه ی دیدار" گذشته
و خرگوش سفید ناپدید شده.
از روی تپه به پشت سر می نگرم
سوراخ هنوز پیداست
دهانی گشوده دارد
و دندانهایی که زیر آفتاب
برق می زنند.


مجید نفیسی
۲۲ آوریل ۱۹۹۳


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد