یکسال پس از واقعه ی سیاهکل، يك روز سرد زمستانى ساواك به خانه ى ما ريخت. مادرم بيمار و در اطاق اش بسترى بود. اولين چيزى كه از آن ها خواستم اين بود: " مادرم بيمار است، خواهش مي كنم طورى رفتار نكنيد كه ناراحت بشود! " يك مامور با سلاح يوزى پشتِ در خانه ايستاد.
به محض اينكه من همراهِ ناهيدى سربازجوى ساواك كه مسئول "عمليات " بود و همکارش دبيری وارد هال شديم، مادرم هم از اطاق اش بيرون آمد كه ببيند كيست. فورا ناهيدى با نهايت ادب و تواضع به مادرم گفت: " شما هيچ نگران نباشيد، هاشم آقا مثل برادر و شما هم مثل مادر من هستيد، يك مو از سرش كم نخواهد شد... چند روزى پيش ما خواهد بود و صحيح و سالم برخواهد گشت.... بعد با حوصله اطاق و كتابهايم را و سپس تمام خانه را زيرو رو كردند. كتابها را در چند ساک و کیسه ریختند. در لحظه ی خروج، يكى از برادرهايم وارد خانه شد. پرسيدند ايشان؟ گفتم: برادرم مهدى. ناهيدى رو به مادرم كرد كه بى كلام و دردمندانه ايستاده بود و به ما مينگريست، گفت: "مهدى آقا هم براى يكى دوسوال فقط چند ساعت با ما خواهند بود و برميگردند نگران نباشيد! "( البته چند ساعت به چند هفته كشيد). كتابها راهمراه با برادرم در يك ماشين و من را هم سوار ماشينِ ديگرى كردند كه دبيرى آنرا ميراند، و سه ماشین دیگر که از پشت سر ما را همراهی می کردند. ما را به اداره ى مركزىِ ساواك در "خيابان كوهسنگى" بردند. بعد از پر كردن اوراق مربوطه و بازجويى و ترساندن و اهانتهاى اوليه سوار يك ماشينِ روسى ارتش، چشم بسته ما را به "زندان ساواك" در يك پادگانِ ارتش (انتهاى خيابان محمدرضا شاه) انتفال دادند.
چندين روز حسابى مرا لت وپار كرده بودند، چرا كه از من اسلحه اى را مي خواستند كه يكى از رفقاى محفل ما از چوپانى در تربت حيدريه خريده بود تا اعضاى محفل كار با اسلحه را فرابگيرند. اين سلاح كمرى پيشِ من بود. هرگز به "مقاومت مطلق" يا چنين چيزى نه فكر ميكردم و نه باور داشتم. اما خوب می دانستم كه اعتراف و به ويژه تحويل سلاح به معنىِ پذيرش حبس ابد و يا حداقل ده- پانزده سال زندان براى همه ى اعضاى محفل ماست. و اين مي توانست يك فاجعه باشد؛ غلام كه تازه فوق ديپلم اش را از انستيتو تكنولوژى گرفته بود كار مي كرد و كمك خرجِ خانواده و پدر بيمارش بود كه روى گارى چهارچرخ ميوه ميفروخت. عابد، چشم وچراغِ و امید يك خانواده ى مهاجر بود كه قطعا ده پانزده سال زندانى شدنِ او مادرش را از پا ميانداخت ، به مادر خودم هم حتما پيش از آنها فكر كرده بودم. اما حقيقت این بود که من نقشى پنهانى درترغيب دوستان به هوادارى از مشى مسلحانه و بالطبع چريكهاى فدايى خلق داشتم و جزوات سازمان را بشيوه ى غير مستقيم ( دبّه اى ) در اختيار اعضاى محفل قرار ميدادم. خوشبختانه همين هشيارى و كاربرد مخفى كارى مانع از لو رفتن ارتباط من با رفقاى چريك، حتى نزد رفقاى محفل خودمان شده بود. با اين وجود در تهيه ى اسلحه بى مبالاتى مطلق بخرج داديم و ساده لوحانه از امكانى به ظاهر مطمئن اسلحه خريدیم. در حالي كه هنوز خودمان از كفايت و اعتماد لازم به خودمان مطمئن نبوديم!
خُب حالا بنده سر پُل خربگيرى قرار گرفته ام و بايد پاسخگوىِ اعمالم باشم: يعنى بين مقاومتى كه چندان هم نمي شود رويش حساب كرد و يا زندان ابد و مهمتر ازهمه احتمال پى بردن به ارتباط من با چريكهاى فدايى خلق و پذيرشِ اِعمالِ سطح ديگرى از فشار و شكنجه، بايد يكى را انتخاب مي كردم. (چون با به ميان آمدن اسلحه، فشار را باز هم بيشتر مي كردند! ). همان طور كه قبلا هم گفتم ابدا به فكر مقاومتِ "قهرمانانه " يا در چنين عوالمى نبودم وبه آن باور نداشتم. درست به همين دليل هم رفقا به ضرورت استفاده از سيانور رسيده بودند. خريدن اسلحه اما به اين شیوه از بلاهتى آشكار سخن ميگفت كه مسئول واقعى اش را خودم ميدانستم لذا بايد به شكلى جبران ميكردم تا لااقل از خسارات بعدى جلوگيرى كنم و پيش خودم و رفقا سرافكنده نباشم. چون بيشتر رفقاى محفل چندان توجيه نبودند من هم فقط خودم مي دانستم چه نقشى در اين ميان داشته ام. كسى كه براى خريد اسلحه به تربت حيدريه رفته بود شناسايى و مجبور به اعتراف شده بود. يكى ديگر از اعضاى محفل هم اعتراف او را تأييد كرده بود. پس بازجويى و كابل قطع نمی شد، من اما پيش خودم يك حساب و كتاب ساده كردم. گفتم ضربات كابل را تحمل ميكنم اما اگر كار به "كشيدنِ ناخن "و "تجاوز" و شكنجه هاىِ سخت تر كشيد احتمالا جاى اسلحه را خواهم گفت !؟
اين ها را الان بعد از چهل سال مي شود چنين راحت توضيح داد اما آن زمان براى من كه بسيار جوان و سختى نكشيده بودم، دشوار و پُر فشار بود. به ويژه اين كه مسئله به خودم خلاصه نمي شد وعوامل بسيارى هر لحظه ممكن بود مسائل جديدى را به صحنه بياورند. در حالی که دو نفر از شش نفرِاعضاى محفلمان به داشتنِ سلاح اعتراف كرده بودند اما خودشان نمي دانستند وجود اسلحه در پرونده ى ما چه عواقبى خواهد داشت. در قدم اول بيشترين فشار روى من بود چنانچه پای اسلحه به پرونده كشيده مي شد ديگران هم كارشان با كرام الكاتبين بود. خلاصه بعد از آن كه ديدند اعتراف نمي كنم، دو رفيقم را با من روبرو كردند و هر دو در مقابل چشمانم گفتند: " اسلحه پيش توست !". من مجبور شدم چنان بر سرشان فرياد بكشم كه به ذهن خودشان و واقعيت امر شك كنند !
درآن روزها لحظاتِ عجيبى را مي گذراندم. شايد بيش از هرچيز به انتقادى كه مي دانستم از سوى رفقا به من خواهد شد مى انديشيدم، از سرزنشى به حق و بى مسئوليت خوانده شدنم از جانبِ رفقا (كه با دستگيرى رفقا و اعدام شان هرگز به زبان هم نمى آمد) رنج مي بردم !
آن ها گرچه جسم و جانشان زير شكنجه بود و يا كشته شده بودند اما گویی "روح"شان در سلول من حاضر بود، بهمن شمرده، مهربان اما جدى حرف مي زد. از مضار"شتابزدگى در كار انقلابى" و خويشاوندى و "ريشه ى خرده بورژوايى" آن كه مسائل را درازمدت نمي بيند. ولى اي كاش به جاى اين عبارات كه شرم به جانم ميريخت، مثل همين بابايى با شلاق به كفِ پاهايم ميزد !
و شاید يكى از دلایلى كه من در زير شلاق به چيزى اعتراف نكردم اين بود كه خودم را سزاوار می دانستم. ٦ نفر را بخاطر يك بي مبالاتى به زندان كشيده بوديم و من سهم بيشترى احساس ميكردم. اما براى كاهشِ فشار روحىِ انتقاد و جستنِ مفرى براىِ فرار در خيالم به رفقا مي گفتم: "آخر شما ضربه خورده بوديد رفقا! ما بايد ادامه مي داديم و كارى مي كرديم كه دشمن گمان نكند همه چيز تمام شد! و فورا مي شنيدم: " شما ميخواستيد كارى بكنيد يا كارى نكنيد؟!" و هر روز بعد از شكنجه تازه سين جيم هاى رفقا شروع مي شد و من انگار همچون ققنوسى در سلولم درون آتشِ انتقادى سوزان خاكستر مي شدم و در زير ضربه ى شلاق دوباره جان مى يافتم !
يك روز كه درلهيبِ اين آتش مي سوختم نگهبان در سلولم را باز كرد و يك دست لباس زير و يك پيراهن را به دستم داد در جوفِ يك روزنامه از طرفِ خانواده !
و من در اين كيهان خيره مي شوم به يك شعر:
بهار میشود
یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه پر نگار می شود
زمین شکاف می خورد
به دشت سبزه می زند
هر آن چه مانده بود زیر خاک
هر آنچه. خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می شود
به تاج کوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می شود
دهان دره ها پراز سرود چشمه سارمی شود
نسیم هرزه پو
ز روی لاله های کوه
کنار لانه های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می رسد
غریق موج کشتزار می شود
در آسمان
گروه گله های ابر
ز هر کناره می رسد
به هر کرانه می دود
به روی جلگه ها غبار می شود
درین بهار ... آه
چه یادها
چه حرفهای ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می شود
نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می شود"
چهار سطر اول شعر را كه خواندم " سُنات بهار" با كوبشِ
شور انگيزى شروع به نواختن كرد :
يكى دو روز ديگر از پگاه
يکى دو روز ديگر از پگاه
چو چشم باز ميكنى
زمانه زير و رو
زمانه زير و رو
زمانه زير و رو
زمينه پر نگار ميشود ...
اين احساس زيباترين احساس عميق و ماندگار من از خواندنِ يك شعر در تمام زندگىِ ام بوده است !
آرى "بهار ميشود"
مقدم اين بهار خجسته باد
اگر چه بى ما !
...................
مارس ۲۰۱۶
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد