logo





پرتره

جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۱ مارس ۲۰۱۶

محسن حسام

... و شاعر وقتي كه پايش به «فوآيه گار دو ليون» رسيد، جامه‌داني همراهش بود. در جامه‌دان يك مداد، يك پاك‌كن، يك خودتراش، چند تا كتاب و يك دفتر شعر چاپ نشده بود.
گفتم: موسيو ال واردو، قصه‌ت بسر رسيد يا نه؟
گفت: نه.
گفتم: سرم را بردي، خوب حالا پيپت را رد كم بياد.
گفت: پيپ خاموش است، بگذار جاقش كنم.
گفتم: امشب من چه‌ام است. سرم دارد منفجر مي‌شود.
گفت: از شراب است.
گفتم: و تو ال واردو، امشب خيلي شيرين‌زباني مي‌كني.
گفت: بگذار قصه را تمام كنم.
گفتم: انگار قصة تو پاياني ندارد.
گفت: هر قصه‌اي آغازي، ميانه‌اي و پايانه‌اي دارد و ما حالا به پايانه نزديك شده‌ايم.
گفتم: بگو ببينم، دست آخر كار شاعر به كجا كشيد؟
گفت: شاعر دست آخر بدون عشق در غربت تنها ماند.
گفتم: هواي كافه سنگين شده. نگاه، چه دود و دمي.
گفت: دود و دم را فراموش كن. بگذار پياله‌ات را پر كنم.
گفتم: شراب‌خواري بس است. پاشو برويم كنار رود «سن» كمي قدم بزنيم.
گفت: بيرون هوا سرد است. تازه مي‌بارد. بشين شرابت را بخور.
گفتم: شب به نيمه رسيده، كافه تعطيل است. موسيو لوبو مي‌خواهد كركره را پائين بكشد.
گفت: تو كاري به كار موسيو لوبو نداشته باش. موسيو لوبو پشت پيشخوان دارد چرت مي‌زند. شايد هم دارد خواب سال‌هاي جواني‌اش را مي‌بيند.
گفتم: خوب كه چي؟
گفت: تازه مادام ماري ترز هم نيست كه هي به پر و پاي آدم بپيچد. بيا امشب حسابي ميگساري كنيم.
گفتم: پس پر كن پياله را.
گفت: اين شد يك حرف حسابي.
گفتم: اين شراب چند ساله است؟ حسابي آدم را مي‌گيرد.
گفت: نمي‌دانم. به گمانم از آن شراب‌هاي قديمي است. موسيو لوبو از زيرزمين آورده. بخور شاعر، امشب مهمان من هستي.
گفتم: تو چقدر با سخاوتي سينيور ال واردو!
گفت: موسيو.
گفتم: موسيو يا سينيور چه فرقي مي‌كند؟
گفت: فرق مي‌كند. مادرم فرانسوي بود.
گفتم: نام مادرت ويرژيني بود و نام پدرت خوان پدرو. خوان پدرو از اهالي حومة مادريد بود. جنگ داخلي اسپانيا كه درمي‌گيرد، خوان پدرو يك روز تفنگ شكاري پدرش ال واردو را از توي صندوقي كه در زيرزمين خانه‌شان بود، برمي‌دارد. يك كوله پشتي مي‌اندازد پشتش، پا مي‌شود پاي پياده مي‌رود مادريد كه با ارتش فرانكو بجنگد. خوان پدرو جمهوريخواه بود. در جنگ داخلي دو بار زخمي مي‌شود، يك بار بازوي چپش زخم برمي‌دارد، بار ديگر قوزك پاي راستش. خوان پدرو از آن به بعد هميشه مجبور بوده عصا به دستش بگيرد و موقع راه رفتن پاي راستش را روي زمين بكشد. خوان پدرو اما هيچوقت از اين بابت خم به ابرو نمي‌آورده، از اينكه در جنگ داخلي دو بار زخم برداشته بوده، مباهات هم مي‌كرده. پيش مي‌آمده، در كافه‌اي، در جمع دوستان قديمي، آستين پيراهنش را بالا بزند و زخم بازوي چپش را نشان بدهد. يكي از شب‌ها خوان پدرو گذارش به يكي از كافه‌هاي مادريد مي‌افتد. در آن جا مادرت ويرژيني را سر يك ميز، در جمع دوستان قديمي مي‌بيند. خوان پدرو تا آخر شب، چند دور با ويرژيني مي‌رقصد. مادرت ويرژيني زمان جنگ داخلي داوطلبانه عازم اسپانيا مي‌شود. در مادريد به جمهوريخواهان مي‌پيوندد. در بيمارستان صحرايي، به عنوان پرستار از زخمي‌ها مراقبت مي‌كند. بعد از جنگ، در مادريد مي‌ماند. ابتدا در يك آژانس مسافرتي «مادريد ـ پاريس» كاري دست و پا مي‌كند. دست آخر يك روز سر از كافه‌هاي مادريد درمي‌آورد. گاهي به عنوان رقاصه، گاهي به عنوان آوازه‌خوان مشغول به كار مي‌شود. از آن شب، سر و كلة خوان پدرو هميشه در آن كافه پيدا مي‌شده. دست آخر يك روز عصر، شنبه روزي، ويرژيني چمدانش را برمي‌دارد و مي‌رود به يكي از كوچه‌هاي قديمي مادريد كه براي هميشه با خوان پدرو زندگي كند؛ طبقة ششم در اتاقك زير شيرواني، در ساختماني مخروبه كه بر اثر بمباران هوايي از ريخت افتاده بود. ويرژيني اعتقادي به كليسا نداشت. از اين رو عليرغم تمايل پدرت خوان پدرو، هيچوقت حاضر نمي‌شود با او ازدواج كند يا پا توي كليسا بگذارد. ال واردو روايت مي‌كند كه «برادرم كه بدنيا آمد، مادرم ويرژيني، رمبو صدايش كرد». ال واردو مي‌گويد: «موهاي رمبو سفيد سفيد بود. براي همين پدرم، خوان پدرو، رمبوي موسفيد صدايش مي‌كرد».
ال واردو گفت: رمبو را كه مي‌شناسي، مثل تو شاعر بود.
گفتم: از هفده سالگي شروع به سرايش كرد. در بيست سالگي براي هميشه سرايش را كنار گذاشت. دست آخر، خاك فرانسه را ترك گفت و به سياحت پرداخت. اروپا را زير پا گذاشت. در افريقا دست به ماجراجويي زد و دست آخر از حبشه سر درآورد.
گفت: عجب، پس تو رمبو را مي‌شناسي.
گفتم: رمبو فقط سه سال وقت داشت. در يك شب تابستاني، اوايل ماه اوت الهة شعر در جسمش حلول كرد. سه سال بعد از كالبدش خارج شد و به اقليمي ديگر پرواز كرد. رمبو طي اين سه سال، عصارة وجودش را بيرون ريخت و پا از قلمرو جهان ادب بيرون گذاشت. درست مثل ونسان تو.
گفت: مثل ونسان من!
گفتم: آري، درست مثل ونسان تو. اما رمبو مثل ونسان تو سرخ‌رو نبود و با چاقو گوشش را نبريده بود. گرچه بعد از بازگشت به سرزمين زاد و بومي، به خاطر قانقارايي كه در افريقا گرفته بود، يك پايش را از رست داد.
گفت: شاعر، فرانسوي‌ها اطلاعات نادرست بخوردت داده‌اند. ونسان تا زنده بود، كار مي‌كرد. گيرم كه هيچوقت در پاريس بند نمي‌شده، گيرم كه با قطار از پاريس به هلند در رفت و آمد بوده، اما پيش از آن كه با گلوله‌اي در كشتزار سوخته به زندگيش خاتمه دهد، سه ماهي را در خانة دكتر گاشه بوده، در حومة پاريس، در «اور سور اواز». كارهايش هست: كشتزار گندم، ذرت‌ها، آفتابگردان‌ها، كليساي جامع، كشت‌كاراني كه در مزارع گندم به كار كشت و درو مشغولند، اسب‌ها، گاوها، گاري‌ها. تازه پرترة دكتر گاشه هم هست. ونسان در «اور سور اواز» سه ماه آزگار كار مي‌كرده، روزي يك تابلو. بعد از خودكشي، جنازه‌اش را وسط همان كشتزار سوخته خاك كرده‌اند. من به زيارتش رفته‌ام. با سميراميس رفته‌ام. همه جا را ديده‌ام. دهكده را، كليسا را، كشتزارها را، هنوز عشقه‌هايي كه 101 سال پيش از باغ خانة دكتر گاشه آورده بودند و بر سر مزارش كاشته بودند، هست. برادرش تئو هم در كنارش آرميده.
گفتم: عجب.
گفت: آن ته ماندة شراب را بخور. بگذار پياله‌ات را پر كنم.
گفتم: مي‌داني، اين شراب يادها را در من زنده مي‌كند. بيا امشب حسابي ميگساري كنيم.
گفت: بنوشيم به ياد خوان پدرو، ويرژيني و رمبوي موسفيد.
گفتم: به ياد شاعراني كه گمنام در سرزمين غربت مردند و از ياد رفتند.
گفت: ويرژيني عشق بزرگ زندگي من بود. همو بود كه براي اولين بار پرترة ونسان را نشانم داد. همو بود كه مرا به موزة «پرادوي» مادريد برد و نمونه‌هايي از كارهاي اكسپرسيونيست‌ها را به من معرفي كرد. ويرژيني يك جمهوريخواه، يك زن اصيل و بافرهنگ و هنردوست فرانسوي بود. براي همين بود كه دلش مي‌خواست برادرم رمبو شاعر بشود و زبان مادري‌اش را به او ياد داد. برايش »گل‌هاي بدي» بودلر را مي‌خواند. واداشتش كه «قايق مست» رمبو را از بر كند. برايش مالارمه مي‌خواند. ورلن مي‌خواند، ژرار دو نروال و آپولينر مي‌خواند، پل والري مي‌خواند. رمبو اما اهل شعر و شاعري نبود. او دوست داشت نقاش بشود. مثل فرانسيسكو گويا، رمبو در خانة اجدادي ما شروع به كار كرد. پدرم خوان پدرو سعي كرد از اين كار بازش دارد. ويرژيني با همه عشق و علاقه‌اي كه به خوان پدرو داشت، با او مخالفت كرد: «خوان پدرو بگذار ببينم دست آخر كارهايش چي از آب درمي‌آيد».
خوان پدرو گفت: ويرژيني تو نمي‌فهمي چي داري مي‌گويي. اين جا فرانسه نيست، اسپانياست. جنگ تازه تمام شده. ما شكست خورده‌ايم. اسپانيا بحران‌زده است. اين روزها نان به سختي پيدا مي‌شود. مردم گرسنه‌اند. فردا كه من و تو سرمان را زمين بگذاريم، كسي نيست كه دست و بالش را بگيرد. رمبو خودش بايد آستين‌هايش را بالا يزند و نانش را دربياورد.
ويرژيني گفت: زياد سخت‌نگير خوان پدرو. بگذار رمبو بختش را آزمايش كند.
گفتم: ولي سميراميس عكس اين را مي‌گويد.
سميراميس مي‌گويد: رمبوي موسفيد نه تنها نقاش خوبي نبود، بلكه خيلي زود هواي كار دستش آمد و دانست كه اين كاره نيست. پيشة نقاشي را براي هميشه بوسيد و كنار گذاشت.
سميراميس مي‌گويد: ال واردو آنوقت‌ها هنوز به دنيا نيامده بود.
گفتم: برادرت رمبوي موسفيد با فدريكو برادر سميراميس، سال‌ها پيش در مدرسه سر يك ميز كلاس مي‌نشست. فدريكو بود كه بعدها داستان زندگي رمبوي موسفيد را براي سميراميس نقل كرد.
گفت: بگو ببينم، تو روايت سميراميس را قبول داري يا روايت ال واردو را؟
گفتم: بگو ببينم، وقتي كه رمبوي موسفيد پيشة نقاشي را بوسيد و كنار گذاشت، تو چند سالت بود؟
گفت: اولاً رمبو هيچوقت كار نقاشي را رها نكرد، گيرم كه كارهايش هيچوقت در گالري‌هاي مادريد به تماشا گذاشته نشد. اما رمبو براي خودش كار مي‌كرده، ويرژيني خواهي نخواهي از كارش راضي بوده، دوماً رمبو تازه به سربازي رفته بود كه من در همان خانة اجدادي به دنيا آمدم. خوان پدرو نام «لي‌برتو» را انتخاب كرد. گيرم كه توي شناسنامه‌ام نوشته شده بود ال واردو، اما همه توي خانه لي‌برتو صدايم مي‌زدند. ال واردو اسم پدر بزرگم بود. پدر بزرگم نجار بود و پشت حياط خانة اجدادي، در انباري بزرگ نجاري مي‌كرد. رمبو تازه به دنيا آمده بود كه ال واردوي پير سرش را زمين گذاشت.
گفتم: لطفاً فندكت را بده سيگارم را روشن كنم.
گفت: حالا فهميدي داستان از چه قرار است؟
گفتم: خوب لي‌برتو حالا برايم بگو ببينم، بالاخره برادرت رمبوي موسفيد نجار بوده يا نه؟
گفت: خوب، رمبو در واقع نجاري هم مي‌كرده، به چوب و ميخ و اره و چكش هم علاقه نشان مي‌داده، اما صرفاً بخاطر تفنن و سرگرمي نجاري مي‌كرده، كار اصلي‌اش چيز ديگري بوده.
گفتم: سميراميس مي‌گويد كه: رمبوي موسفيد عاشق كارگاه نجاري پدر بزرگت ال واردوي پير بوده؛ كارگاه نجاري پدر بزرگت در همان انباري حياط پشتي خانة اجدادي‌تان بوده كه رمبوي موسفيد با كمك ويرژيني آت و آشغال‌هاي انباري را دور ريخته بوده، آنجا را آب و جارو كرده بوده، دستي توش برده بوده، و انباري را كرده بود آتليه نقاشي.
سميراميس مي‌گويد: ويرژيني در انباري را از تو بسته بوده، صندلي را گذاشته بوده تو زاويه، خودش روي صندلي نشسته بوده. رمبوي موسفيد را وادار كرده بوده كه از او پرتره بكشد. خوان پدرو خودش براشان غذا مي‌پخته و مي‌برده. اما رمبوي موسفيد آدمي نبود كه بتواند از ويرژيني پرتره دلخواهش را بكشد. سميراميس مي‌گويد: گويا پرتره حالا هر چي كه بوده، آنطور كه ويرژيني دلش مي‌خواست از آب در نيامده بوده. ويرژيني با همه سماجتي كه در آغاز كار از خودش نشان داده بوده، دست آخر از خير پرتره گذشته بوده، اما با اين حال پرتره را دور نيانداخته بوده، آنرا پيش خودش نگه داشته بوده. پرتره چند سالي بالاي ديوار سالن پذيرايي خانة اجدادي نصب بود، اما وقتي كه ويرژيني پوست تنش چروكيده مي‌شود، وقتي كه خوان پدرو چشمانش آب مرواريد مي‌آورد، وقتي كه رمبوي موسفيد از بالاي پشت بام به حياط پشتي مي‌افتد و شگفت آنكه در اين سقوط آزاد هم لگن خاصره‌اش صدمه مي‌بيند و هم عقلش را از دست مي‌دهد. و چون بعد از معالجه و مداوا هنوز هوس بالا رفتن به پشت بام و سقوط آزاد از سرش نيافتاده بود، پدرت خوان پدرو مجبور شده بود رمبوي موسفيد را در انباري خانة اجدادي‌تان زنداني كند. طرفه آنكه درست در همين زمان ال واردوي جوان تازه دورة سربازي‌اش به پايان رسيده بود. پا گذاشته بود تو دانشكدة هنرهاي زيباي مادريد.
سميراميس مي‌گويد: وقتي كه ويرژيني مرد، وقتي كه خوان پدرو مرد، وقتي كه رمبوي موسفيد مرد، ال واردوي جوان پرترة ويرژيني را از بالاي ديوار سالن پذيرايي خانة اجدادي به زير كشيد، برد انباري، پرتره را در صندوق چوبي ويرژيني كه هنوز يك مقدار از كارهاي دستي‌اش توش بوده، پنهان كرد. چند سال بعد، پيرمردي پيدا شد كه اسمش فرانسيسكو بود و از اهالي «قرناطه» بود. پيرمرد زماني همرزم خوان پدرو در جنگ داخلي اسپانيا بود. فرانسيسكوي پير به همان كافه‌اي مي‌رفته كه زماني ويرژيني در آن جا مي‌رقصيده و آواز مي‌خوانده. فرانسيسكوي پير در جرگة همان دوستان قديمي بعد از جنگ داخلي بوده و سر همان ميزي مي‌نشسته كه خوان پدرو. فرانسيسكوي پير هم خاطرخواه مادرت ويرژيني شده بود، اما كمي دير جنبيده بوده. خوان پدرو كه از اهالي حومة مادريد بوده، پيشدستي كرده بود و با ويرژيني رويهم ريخته بوده. القصه، فرانسيسكوي پير روزي گذارش به همان خانة اجدادي مي‌افتد كه با خوان پدرو همرزم سابق جنگ داخلي و ويرژيني، عشق قديمي سال‌هاي گمشده، ديداري تازه كند. اما وقتي مي‌بيند آنها از جهان رفته‌اند، پرتره را همچون يادگاري از عشق دورة جواني با خودش به زادگاهش مي‌برد؛ به دهكده‌اي كوهستاني، فرسنگ‌ها دور از شهر مادريد. از آن به بعد ديگر كسي از پرتره خبري ندارد.
سميراميس مي‌گويد: وجود پرتره باعث شده بود كه ال واردوي جوان بر آن شود كه روزي پرتره ديگري از ويرژيني بكشد. اما روزگار به ويرژيني وفا نكرده بود. ال واردوي جوان تازه به صرافت اين كار افتاده بود كه ويرژيني زمين‌گير شد. يك شب سرد زمستاني كه در سالن پذيراي خانة اجدادي كنار بخاري هيزمي روي صندلي راحتي لميده بود و به پرتره خودش، كار رمبوي موسفيد خيره شده بود، ناگهان حمله آمد و قلبش از طپش باز ايستاد.
گفت: براوو شاعر جوان، ها، چه‌ت شده، چرا نفس نفس مي‌زني، بيا، بيا يك جرعه از اين شراب بخور تا حالت جا بيايد. چي، دلت مي‌خواهد پيپ بكشي؟ بيا، قلاچي بزن، براي سلامتي‌ات خوب است.
گفتم: نه، هنوز پاكت سيگارم تمام نشده.
گفت: ادامه بده داستان‌پرداز بزرگ، هي بنازم به شاعري چون تو، راستش را بخواهي، بايد اعتراف كنم كه روايت تو از زندگيم بهتر از روايت من از زندگي تو بود.
گفتم: چي شده، داري شاعر را دست مي‌اندازي؟
گفت: نه شاعر.
گفتم: حالا ديگر روايت شاعر را قبول نداري؟
گفت: نه شاعر.
گفتم: روايت همسرت سميراميس را چي؟
گفت: نه شاعر.
گفتم: حالا كه اينطور است، پس من ديگر باقي داستان را نمي‌گويم.
گفت: مگر داستانت تمام نشده؟
گفتم: همانطور كه تو گفته‌اي، هر داستان آغازي، ميانه‌اي و پايانه‌اي دارد. و ما حالا در ميانه هستيم. اما هر طور كه ميل توست. اگر تو بخواهي، من داستان را همين جا در ميانه رها مي‌كنم.
گفت: نه، نمي‌شود. بايد داستانت را تمام كني.
گفتم: اگر تمام نكنم چي؟
گفت: نمي‌گذارم پايت را از پرندة آبي بيرون بگذاري.
گفتم: بنابراين مجبورم ادامه دهم.
گفت: آري.
گفتم: سميراميس مي‌گويد: رمبوي موسفيد پيش از سقوط آزاد، پيش از آن كه عقلش پاره سنگ بردارد، در انباري خانة اجدادي نجاري مي‌كرده. ميز و صندلي‌هاي خوش‌دستي هم مي‌ساخته، مي‌برده بازار مكاره، به قيمت خوبي هم مي‌فروخته.
سميراميس مي‌گويد: حتي يك صندلي راحتي براي ويرژيني ساخته بوده كه ويرژيني عصرها صندلي را بگذارد در ايوان خانه لم بدهد و از پشت نرده‌ها جادة شيري‌رنگ را تماشا كند. اين، همان صندلي راحتي‌اي است كه در يكي از آخرين شب‌هاي زمستان، ويرژيني روي آن لميده بود. اشارپ سياهش را روي شانه انداخته بود. دست‌هايش را كه در ارتعاش دائم بود روي دامن بلندش گذاشته بود. به پرترة دورة جواني‌اش خيره مانده بود كه آن حملة قلبي بهش دست داد. همان جا، روي صندلي در كنار گرماي ولرم بخاري هيزمي تمام كرده بود. اما اگر روزي گذارت به مادريد، به خانة اجدادي ال واردوي نقاش بيافتد، اگر پا به حياط پشتي بگذاري، در انباري را باز كني و ـ به گمانم لولاي در حسابي زنگ زده باشد ـ پا توي انباري بگذاري، بوي تن پدر بزرگ ال واردوي نجار، بوي تن خوان پدرو، بوي تن ويرژيني و بوي تن رمبوي موسفيد را احساس مي‌كني. بوي لباس‌هاي كهنه هم است. شلوار كارهاي كثيف مستعمل، جوراب‌هاي بلند پشمي، پوتين‌هاي بازمانده از دوره جنگ داخلي. آنگاه چشمت به مته‌ها، اره‌ها، چكش‌ها، خاك اره‌ها، ميخ‌ها، چرم‌هاي دباغي شده و خرت و پرت‌هايي از اين دست مي‌افتد. درست در زاوية چپ انباري، آن جا كه روشنايي آفتاب نيمروز از لاي جرز ديوار زاويه را روشن مي‌كند، صندلي راحتي‌اي مي‌بيني كه بر دسته‌هاي سائيده‌اش هنوز آثار دستان ويرژيني ديده مي‌شود. سميراميس مي‌گويد: ال واردوي جوان بعد از مرگ ويرژيني هر ساله خودش دسته‌هاي چوبي آن را لاك الكل مي‌زده.
سميراميس مي‌گويد: ويرژيني انگار خودش مي‌دانست كه قلبش چه روزي از كار خواهد افتاد. سه روز پيش از مرگش ال واردو را صدا كرده بود و از او خواسته بود كه بعد از مرگش صندلي راحتي به ويژه پرتره را پيش خودش نگه دارد تا به اين ترتيب هيچوقت خاطرة ويرژيني از يادش نرود. ال واردوي جوان بعد از مرگ ويرژيني، صندلي راحتي را برده بود در همان زاويه چپ انباري گذاشته بود، ملحفة سفيدي هم رويش كشيده بود. در انباري را قفل كرده بود. ال واردوي نقاش وقتي داشت با سميراميس از مرز اسپانيا مي‌گذشت، كليد انباري با كليد خانة اجدادي توي خورجينش بوده. حالا چندين سال از مرگ ويرژيني مي‌گذرد. اگر روزي گذارت به ايستگاه راه‌آهن «ليون» در پاريس دوازدهم بيافتد، اگر هواي ديدن ال واردوي نقاش به سرت بزند، مي‌تواني از ايستگاه راه‌آهن بيرون بيايي و بياندازي توي بلوار «ديده‌رو»، نرسيده به ميدان «ناسيون» كوچه‌اي است به نام «بكاريا». مي‌پيچي به چپ. پرسان پرسان خودت را به «فوآيه گار دو ليون» مي‌رساني. پشت نرده‌ها مي‌ايستي و درخت‌هاي افريقايي را تماشا مي‌كني. ساختمان قديمي «فوآيه»، پشت درخت‌ها، آنسوي محوطه است. در چوبي‌ي نرده‌اي را با پا كنار مي‌زني و پا توي محوطه مي‌گذاري كه از نور آفتاب روشن شده است. از كنار باغچه مي‌گذري، به در ورودي «فوآيه» مي‌رسي. در را باز مي‌كني، از كنار تابلوي آگهي اعلانات و صندوق پستي نامه‌ها مي‌گذري، پا روي پله‌ها مي‌گذاري، پله‌ها را نفس‌زنان يكي دو تا مي‌كني و بالا مي‌روي، شش طبقه. به طبقة ششم كه مي‌رسي، از نفس مي‌افتي. پا توي راهرو مي‌گذاري، چراغ ته راهرو هميشة خدا روشن است. از جلوي درهاي اتاق‌ها مي‌گذري، به اتاق شمارة 12 مي‌رسي. جلوي در اتاق موسيو ال واردوي نقاش مي‌ايستي تا نفست اندكي بالا بيايد. كف دست را بر سينة در مي‌كوبي، در ناله‌كنان باز مي‌شود. موسيو ال‌واردو زير پنجره، روي تخت دراز به دراز افتاده است. اواخر شب ته يك بطري شراب را بالا آورده است. حالا مست لايعقل از حال رفته است. باكي نيست. جلو مي‌روي. چشمت به پرتره ونسان وان‌گوگ، كار ال واردو مي‌افتد. درست زير پرتره، يك صفحة جا كليدي قرار دارد. كليد انباري خانة اجدادي بر صفحة جا كليدي مي‌درخشد. موسيو ال واردو هر روز با قابدستمالي غبار از رويش مي‌گيرد.
گفت: شاعر، بالاخره داستانت به آخر رسيده يا نه. اگر هنوز ادامه دارد به من بگو تا پيپم را خاموش كنم، خورجينم را بردارم و هر چه زودتر گورم را گم كنم.
گفتم: در واقع داستانم به آخر رسيده. اما فقط يك گره كوچك توش وجود دارد كه اگر دلت بخواهد مي‌توانم برايت بگويم.
گفت: به شرطي كه زود سر و ته‌اش را هم بياوري.
گفتم: در واقع قسمت پاياني داستان اندكي مبهم است و من نمي‌دانم چطور بايد آن را جفت و جور كرد.
گفت: تو قصه‌گو هستي، من آفريدة توام. چرا اين را از من مي‌پرسي؟
گفتم: من از كل داستان اين طور برداشت مي‌كنم كه ويرژيني روز مرگش را، البته نه ساعت دقيق آنرا پيش‌بيني كرده بود. از اين رو وصيت‌هايي هم كرده بود.
گفت: وصيت، اين حرف‌ها كدام است. اصلاً تو داري از چي حرف مي‌زني؟
گفتم: الف: به روايت سميراميس، ويرژيني درست يك روز يا سه روز ـ حالا دقيقاً به ياد ندارم ـ پيش از مرگش، از ال واردوي جوان خواسته بود قول بدهد كه بعد از مرگش صندلي راحتي، بويژه پرتره را نزد خودش نگه دارد. ال واردوي جوان بعد از مرگ ويرژيني صندلي راحتي را به انباري برد و سر جاي هميشگي گذاشت. رويش هم يك ملحفه كشيد.
گفت: اين را قبلاً گفته‌اي.
گفتم: ب: داستان پرتره هنوز برايم روشن نشده است. يكي اينكه چرا ال واردو پرتره را عليرغم وصيت ويرژيني پيش خودش نگه نداشت. بخشيد به فرانسيسكوي پير، همرزم سابق خوان پدرو در جنگ داخلي، گيرم كه فرانسيسكوي پير يك زماني گذارش به يكي از كافه‌هاي مادريد افتاده بود و يك دل نه صد دل خاطرخواه ويرژيني شده بود. سميراميس مي‌گويد كاري كه ال واردوي جوان كرده بود، درست بود. مي‌گويد اگر خوان پدرو هم زنده بود، همين كار را مي‌كرد.
پ: سميراميس اما نمي‌گويد كه دست آخر چي به روز فرانسيسكوي پير آمد. آخر و عاقبتش به كجا كشيد و پرتره دست چه كسي افتاد. آيا فرانسيسكوي پير هنوز در همان دهكدة كوهستاني در پشت كوه‌هاي قرناطه روزگار مي‌گذراند، يا نه با پرتره و خاطرات دورة جواني و جنگ داخلي هميشه وداع گفته و سرش را زمين گذاشته است. همانطور كه پيشتر اشاره كردم، اين تكه از داستان كمي ابهام دارد. آدم نمي‌داند كه دست آخر پرترة ويرژيني دست چه كساني افتاده است. آيا فرانسيسكوي پير هنگام وداع با سرزمين زاد و بومي و جهان زنده‌ها پرتره را به كسي بخشيده و يا نه، پرتره را همچون يادگاري از عشق سال‌هاي گم شده با خود به جهان مرده‌ها برده؟ كجا ال واردو، داستان هنوز تمام نشده.
گفت: باران بند آمده، مي‌روم بيرون كمي هوا بخورم.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد