logo





كوچه اي در پاريس

پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۳ مارس ۲۰۱۶

محسن حسام

روزهاي اول نمي‌توانست دور و برش را بخوبي ببيند. بتدريج توانست زواياي تاريك و پنهان اتاقش را بشناسد. گل‌بته‌هاي كاغذ ديواري را گل به گل بشمارد. نور كم‌رنگي را كه دم دمه‌هاي صبح از پشت پنجره به اتاقش مي‌افتاد، ببيند. گاهي هم چشمش به نور آفتاب مي‌افتاد. آفتابي كه سرخ نبود. زرد هم نبود، مثل لكه‌اي روي سيبي كال بود و يكي دو ساعتي پيش از خواب قيلوله، روي تختش مي‌افتاد. بعد دمش را ور مي‌چيد و از لاي پنجره بيرون مي‌خزيد. از توي اتاقش صداي باد را هم مي‌شنيد. باد لاي شاخه‌هاي ترد و نازك درخت‌ها مي‌پيچيد. همة صبح‌ها، برگ‌هايي را مي‌ديد كه از شاخه‌ها جدا مي‌شدند و چون پرهاي سبك و بي‌وزني توي هوا تاب مي‌خوردند و به زمين مي‌نشستند. روي زمين پر بود از برگ‌هاي سياه و مرده‌اي كه تا ديروز سبز و جوان بودند و زير نور آفتاب سرخ مي‌شدند و مي‌درخشيدند. ابرها هم هميشه بودند. آنسوي شيشه‌ها، سفيد و خاكستري. بيشتر ابرها را خاكستري مي‌ديد، اما ابر سياه كه مي‌شد، مي‌دانست مي‌خواهد ببارد. بارشي كه طولاني نبود، زود بند مي‌آمد. ساعتي بعد، آفتاب بود كه سرخ و درخشان از زير بال ابر بيرون مي‌خزيد. فضلة پرنده‌ها هم بود، روي نرده‌ها و كف بالكن. باران صبحدم فضله‌ها را مي‌شست و مي‌برد. اما صبح روز بعد، پنجره را كه باز مي‌كرد، چشمش به فضلة تازة پرنده‌ها مي‌افتاد؛ پرنده‌هايي كه در هواي پاكيزة صبح لاي شاخ و برگ درخت‌ها به هم مي‌پيچيدند. از سر و صداي پرنده‌ها مي‌دانست كه صبح شده و او هنوز نخوابيده است. گرچه از روزي كه پايش را توي اين اتاق گذاشته بود، يك خواب كامل نكرده بود. كابوس شبانه خواب مي‌ديد كه دخترهايش را در چاپخانه لاي ورق‌هاي روزنامه پيچيده‌اند و لاي پرس گذاشته‌اند. خواب دفتر كارش را هم مي‌ديد. خواب مي‌ديد كه پشت ميز دفتر كارش قوز كرده است. كارگرها روزنامه‌ها را توي دفتر مي‌آورند و پاي پنجره روي هم مي‌چينند و يك نفر كه ماسكي به چهره زده است، فندكي در دست دارد، روزنامه‌ها را ورق به ورق آتش مي‌زند و از لاي پنجره به بيرون پرتاب مي‌كند.
دم دمه‌هاي صبح مي‌رفت تا چرتي بزند و فارغ از كابوس شبانه تن را وا رهاند، كه چشمش به پرنده‌ها مي‌افتاد. پرنده‌ها روي نرده‌ها مي‌نشستند و گردن مي‌كشيدند. او مي‌توانست از لاي پلك‌هاي نيمه‌بازش پرنده‌ها را ببيند كه نوك به نوك هم داده‌اند يا پفي به پرهايشان داده‌اند و تنشان را مي‌جورند. سرخوش از ديدن پرنده‌ها، روي تخت غلتي مي‌زد، دست دراز مي‌كرد تا ساعت مچي را بالاي سرش، از روي پاتختي بردارد، نگاهي به ساعت بياندازد، خواب و بيدار خميازه‌اي بكشد و برخيزد، برود نزديك پنجره تا براي پرنده‌ها دانه بپاشد. پرنده‌ها او را به ياد دخترهايش مي‌انداختند. آن كه سفيد بود با نوك كوچك صورتي رنگ و خال درشت سياهي روي سينه «كوچكتر» بود. ديگران سفيد بودند با بال‌هاي قهوه‌اي و نوك‌هاي سياه بلند. كاكل‌هاشان او را به ياد موهاي «بزرگتر‌ها» مي‌انداخت. توي دلش، نام دخترهايش را رويشان گذاشته بود. گاهي وقت‌ها زير لب صدايشان مي‌زد، اما مواظب بود كه زياد به پرنده‌ها نزديك نشود. دلش نمي‌خواست پرنده‌ها را برماند. فكر مي‌كرد پرنده‌ها از او خواهند رنجيد. از روي نرده‌ها خواهند پريد و ديگر به آنجا باز نخواهند گشت. اما، پرنده‌ها به او عادت كرده بودند. سر و كله‌اش كه توي بالكن پيدا مي‌شد، دست‌هايش به هوا رفته و نرفته، از روي نرده‌ها مي‌پريدند و روي كاشي‌هاي ترك خوردة كف بالكن مي‌نشستند و دانه‌ها را به نوك ورمي‌چيدند. او از بالاي نرده‌ها و از پس شاخ و برگ درخت‌ها روشنائي اول صبح را مي‌ديد و دلش مي‌خواست از توي اتاقش بيرون بزند و هوائي بخورد.
صبح‌ها، از پله‌ها پائين مي‌رفت و در خم كوچه از نانوايي نان مي‌خريد و به اتاقش برمي‌گشت. عصرها هم ـ البته بعضي از روزهاي هفته ـ براي خريد چيزهايي از اتاقش بيرون مي‌زد. بيرون را اصلاً خوش نداشت. اينجا، توي اتاقش راحت‌تر بود. مي‌توانست بنشيند پشت پنجره و درخت‌هاي حاشية كوچه را تماشا كند. گاه گاهي هم به دخترهايش فكر كند، يا منتظر شود كه بهروز بيايد و او را به جلسه ببرد. هميشه در اين جلسه‌ها شاعر هم بود. اول مي‌پرسيد: «دستور جلسه چيست؟» بعد گوشه‌اي مي‌نشست و به ديگران نگاه مي‌كرد. دست آخر مي‌پرسيد: «دستور كار چيست؟» يا مي‌گفت به من بگوئيد چه كار بايد بكنم. البته شاعر مثل بهروز فعال نبود. پريشان احوال بود. اما هر كاري كه از او مي‌خواستند، بي آن كه خم به ابرو بياورد، انجام مي‌داد. در پايان جلسه، كتابي يا نامه‌اي اگر براي او رسيده بود، به دستش مي‌داد. نامه‌هايش را هميشه «كوچكتره» مي‌فرستاد. حالا كه خواب و بيدار روي تخت دراز كشيده بود، از خودش مي‌پرسيد چرا «بزرگترها» جواب هيچ يك از نامه‌هايش را نداده‌ بودند. يادش بود از همان روزهاي اولي كه پايش به پاريس رسيده بود، هميشه اين «كوچكتر» بود كه برايش نامه مي‌فرستاد. البته او هم جواب نامه‌هايش را مي‌داد. گرچه چيزهايي كه مي‌نوشت، بلند و تكراري و كسالت‌آور بود. اما آخر اينجا چيز تازه‌اي نبود كه او برايشان بنويسد يا اگر بود او نمي‌ديد. مثلاً مي‌نوشت دلش هواي ديدن آنها را كرده است. در اتاقش را به روي خود بسته است و دارد گذشته‌ها را مروز مي‌كند. دلش نمي‌خواهد با كسي رابطه برقرار كند. به ديدن هيچكس نمي‌رود. طبيعي بود كه چيزهايي از اين قبيل بنويسد. چون هميشه فكر مي‌كرد كه نامه‌ها را كنترل مي‌كنند. با آنچه كه بر او گذشته بود، طبيعي بود كه به همه چيز و به همه كس شك كند. مي‌نوشت به جز ماهرخ خانم كه دست كم هفته‌اي يك بار سري به او مي‌زد و با پرچانگي‌هايش بيچاره‌اش مي‌كرد، چشمش به آدميزادي كه بتواند به زبان ساده و شيرين فارسي با او حرف بزند، نمي‌افتد. اما نامه‌ها كوتاه و كوتاه‌تر شدند و يك روز ديد كه در واقع چيزي براي گفتن ندارد. بعدها، نه هر روز هفته، ماهي يك بار چند سطري در حد سلام و احوال‌پرسي مي‌نوشت و برايشان مي‌فرستاد. «بزرگترها» حتي يك يادداشت خشك و خالي هم برايش نمي‌نوشتند. فقط «كوچكتر» بود كه جواب نامه‌هايش را مرتب مي‌داد و از حال و روز «بزرگترها» باخبرش مي‌كرد. اما اين كافي نبود و او خواهي نخواهي از «بزرگترها» بيش از اين انتظار داشت. البته اين را هم توي نامه‌هايش از «كوچكتر» پنهان نمي‌كرد. عليرغم همه اين حرف‌ها او نگران هر سه بود، چه «كوچكتر» كه آرام بود و سر به تو، اما در مجموع دختر دست و پا داري بود، و چه «بزرگترها» كه از آب و گل درآمده بودند و در سر سوداهاي شيرين مي‌پروراندند. اما به دلايلي كه برايش روشن نبود، با او تماس نمي‌گرفتند. شايد به خاطر آن نامة آخري بود كه تا حدي تند رفته بود و از دخترهايش گله كرده بود كه او را از ياد برده‌اند. البته با همان لحن هميشگي.
حالا كه روي تخت دراز كشيده بود، با خودش مي‌گفت بايد نامه‌اي را كه تازه نوشته است برايشان پست كند. يك هفته‌اي مي‌شد كه نامه را نوشته بود. نامه توي كشو ميز بود، اما دلش رضا نمي‌داد كه آن را پست كند. از يك طرف به خودش مي‌گفت از روي تخت پا شود و پيش از ناشتايي بيرون برود و از سيگارفروشي سر خيابان تمبري بخرد و نامه را توي صندوق پست بياندازد، از طرف ديگر با خودش مي‌گفت نه، حالا كه دخترهايش او را به حال خود واگذاشته‌اند، بگذار بي‌خبر بمانند، بگذار فكر كنند كه اصلاً توي اين دنيا پدري نداشته‌اند.
توي نامه‌اش نوشته بود هر چه كه فكر مي‌كند، نمي‌تواند باور كند كه آنها او را به همين زودي از ياد برده‌اند: پدري را كه در غربت بسر مي‌برد، دلتنگ است و كارش اين است كه در اتاقش را به روي خود ببندد و خاطره‌هاي گذشته را مزه مزه كند. پدري را كه دست تنها است و دور از زاد و بوم و عزيزانش روزهاي كسالت‌بار و ملال‌انگيزي را مي‌گذراند. پدري را كه بخاطر حفظ ارزش‌ها كارش به تبعيد كشيده شده است؛ ارزش‌هايي كه به آساني خلق نشده‌اند، انسان‌هاي شريفي بخاطر آنها جانشان را از دست داده‌اند. پدري را كه...
حالا كه روي تخت دراز كشيده بود، پيش خودش فكر مي‌كرد اين بار اولشان نيست كه آنها او را اينطور بي‌خبر گذاشته‌اند. شايد حق با آنها بود. دخترهايش را در همچون شرايطي رها كرده بود و راهش را كشيده و آمده بود. اما آنها مي‌بايستي وضعيت او را درك مي‌كردند. دست خودش نبود كه آنها را تنها گذاشته بود، در واقع مجبور شده بود. آنها هم اين را بخوبي مي‌دانستند. پس ديگر چه جاي گلايه بود. بد عادت شده بودند. بله، با ندانم‌كاري‌هايش و با لي‌لي به لالا گذاشتن‌هاي بي‌موقع و بي‌مورد، آنها را بدعادت كرده بود، حالا هم داشت چوبش را مي‌خورد. تا آنجائيكه يادش بود، هميشه سعي كرده بود چه پيش از مرگ مادرشان و چه بعد از آن، با دخترهايش رابطة دوستانه و بي‌پيرايه‌اي داشته باشد. در زندگي خانوادگي‌اش چيزي را از دخترهايش دريغ نكرده بود. هر كاري از دستش برمي‌آمد برايشان كرده بود. آنها هم بي هيچ شائبه‌اي دوستش داشتند. هيچ وقت چيزي را از او پنهان نمي‌كردند، كوچكترين مسائلشان را با او در ميان مي‌گذاشتند. البته، او هم مواظب بود كه دخترهايش چيزي كم و كسري نداشته باشند.
حالا كه روي تخت دراز كشيده بود، با خودش مي‌گفت خوبست پا شود به ماهرخ خانم تلفن بكند. مدتي بود كه از ماهرخ خانم خبري نداشت. چندين بار به خانه‌اش زنگ زده بود، اما كسي گوش تلفن را برنداشته بود. شايد ماهرخ خانم به سفر رفته بود، شايد تلفنش را ـ به دلايلي ـ قطع كرده بود، شايد هم آپارتمانش را عوض كرده بود و سرگرم اسباب‌كشي بود و هنوز فرصت نكرده بود با او تماس بگيرد. با همة اين حرف‌ها، ماهرخ خانم آدمي نبود كه بي خبر بگذارد و برود و پشت سرش را نگاه نكند. خبري شده بود، اتفاقي برايش پيش آمده بود يا اين اواخر رفتارش با او درست نبوده است و ماهرخ خانم بدش آمده بود و رابطه‌اش را با او قطع كرده بود؟ يادش بود هر بار كه ماهرخ خانم براي سر و سامان دادن به كارهايش، كارهايي كه هيچكس از آن سر درنمي‌آورد، به ايران مي‌رفت و برمي‌گشت، روز بعد سر و كله‌اش اين طرف‌ها پيدا مي‌شد و هيچ وقت هم دست خالي نمي‌آمد. هميشه نامه‌اي، سوقاتي‌اي از طرف دخترهايش براي او مي‌آورد.
ماهرخ خانم آدم حساس و نازك دلي بود. نمي‌شد بهش «از گل بالاتر» گفت. چه آنوقت‌ها كه دوست يكي يك دانة خانمش بود و هميشه سر چيزهاي كوچك و بي‌اهميتي اشكش درمي‌آمد و قهر مي‌كرد مي‌گذاشت مي‌رفت و يكي دو ماهي آنطرف‌ها پيدايش نمي‌شد و چه حالا كه ورق برگشته بود و مدام حسرت روزهاي گذشته را مي‌خورد. البته گاهي وقت‌ها هم گوشه كنايه مي‌زد. هميشه مي‌گفت، داشت درست مي‌شد آنها نگذاشتند. با روزنامه‌هاشان، با انتقادها و نيش قلم‌هاشان، با ندانم‌كاري‌هاشان. مي‌گفت، دست آخر ديدند كه دودش به چشم خودشان رفت.
ماهرخ خانم چه مي‌خواست بگويد؟ منظورش از «آنها» چه كساني بودند؟ چرا هر وقت كه به اتاقش مي‌آمد، يك جوري به پر و پايش مي‌پيچيد؟
نه، اين را ديگر نمي‌توانست تحمل كند. آخر وقاحت هم حدي داشت. تا وقتي «آنها» بودند، بساطش هميشه پهن بود و نانش توي روغن بود و حالا هم، گوش شيطان كر، با «بالاترها» برو بيايي دارد. فردا هم كه زد و اوضاع عوض شد، ادعا خواهد كرد كه همه كاري براي «جنبش» كرده است و كاسة داغ‌تر از آش خواهد شد. اين ماهرخ خانم ديگر گندش را درآورده است. اگر به خاطر دخترهايش نبود و آن رابطة قديمي و رفت و آمدها، تا حالا يك جوري او را از سر واكرده بود. كاري مي‌كرد كه ديگر تا عمر دارد پايش را توي اتاقش نگذارد.
حالا كه روي تخت دراز كشيده بود، از خودش مي‌پرسيد چرا ماهرخ خانم، اين بار آخري كه از ايران برگشته بود، ديگر سراغش را نگرفته بود. نه يك تك پا به اتاقش آمده بود و نه حتي زنگي زده بود. چه خبر شده بود؟ گاهي وقت‌ها فكر مي‌كرد همه با هم دست به يكي كرده‌اند تا از پا درش آورند. اما آخر چرا؟ مگر او چه كار كرده بود كه مستحق اين جور رفتارها باشد؟ مگر نه اينكه خودش را توي اين اتاق زنداني كرده بود و تنهايي و دلتنگي و ملال و كژدم غربت داشت از پا درش مي‌آورد. تنها كسي كه گاه گاهي سري به او مي‌زد، همين شاعر بود. گوشه‌اي مي‌نشست، يك استكان چايي مي‌خورد، سيگاري دود مي‌كرد و بعدش پا مي‌شد پي كارش مي‌رفت. اين بهروز هم كه يك سر داشت و هزار سودا، هنوز پايش را توي اتاق نگذاشته، پا مي‌شد مي‌رفت. مي‌گفت قرار دارد. در مترو، ايستگاه قطار يا در فلان كافه.
حالا كه زير پتو بود و به سقف اتاق خيره مانده بود، به خودش مي‌گفت شايد اينطور نيست كه او فكر مي‌كند. شايد دخترهايش برايش نامه فرستاده‌اند و نامه به دستش نرسيده است. اما آخر چه بر سرشان آمده است؟
يادش بود وقتي كه در تهران بود و هنوز درهاي روزنامه را گل نگرفته بودند. «بزرگترها» را يكي دو باري و هر بار به دلايلي بازداشت كرده بودند و يكي دو ماه بعد، هر دوتاشان را ـ چند روز زودتر، چند روز ديرتر ـ با قيد ضمانت آزاد كرده بودند، و تا وقتي كه روزنامه در محاق توقيف نيافتاده بود و او ممنوع‌القلم نشده بود و آنها حكم جلبش را صادر نكرده بودند، دردسري براي دخترها پيش نيامده بود. بخصوص «كوچكتر» كه زياد توي نخ اين حرف‌ها نبود. البته بي‌تفاوت هم نبود. گاه گاهي بدور از چشم او سري به اتاق كارش مي‌زد و گوشة چشمي به دست‌نوشته‌هايش مي‌انداخت و يادش مي‌رفت كه آنها را مرتب كند و سر جايشان بگذارد. موقع تعطيل روزنامه هم مدام قر مي‌زد، اما فقط تا همين حد، حالا خوب يا بد، ازين بيشتر جلو نمي‌رفت. سرش به درس و مشقش بند بود. اما «بزرگترها» در حال و هواي ديگري بودند. مي‌خواندند، مدام مي‌خواندند، هر چه كه به دستشان مي‌رسيد. خورد و خواب را از ياد برده بودند.
يادش بود اين اواخر به او هم گوشه و كنايه مي‌زدند. شوخي شوخي مي‌گفتند ضرورت ايجاب مي‌كند كه بابا جانشان چرخشي به قلمش بدهد. حتي به نثرش هم ايراد مي‌گرفتند و مي‌گفتند نثرش جاندار نيست، خام و بي‌خون است. البته او چندان از اين جور شوخي‌ها خوشش نمي‌آمد، اما زيرسبيلي در مي‌كرد. اما حالا كه اينجا بود و داشت گذشته‌ها را مرور مي‌كرد، مي‌ديد حق با آنها بوده است. او مي‌بايستي نوك قلم را كمي تيزتر مي‌كرد. آنوقت‌ها فكر مي‌كرد كه «بزرگترها» خام هستند و اين جوشش آنها موقتي و گذراست و با فروكش آتشي كه آن روزها در جان همه، خرد و درشت، شعله كشيده بود، وقتش كه برسد از جوشش خواهند افتاد. اما وقتي كه درهاي روزنامه‌ها را «گل» گرفتند و او مجبور شد جايي پنهان شود، رابطه‌اش با «بزرگترها» قطع شد. بعدها از زبان «كوچكتر» شنيده بود كه «بزرگترها» جايي «مخفي» شده‌اند. «كوچكتر» اما دستي در اين جود كارها نداشت. روابطش هم با افراد محدود بود و بجز دوست هم‌دانشكده‌اش آذر كه حالا براي شاعر نامه مي‌فرستاد و مهشيد دختر يكي يك دانة ماهرخ خانم كه حالا اينجا پيشش بود و دانشجو بود، و يكي دو تاي ديگر، دوست و آشنايي نداشت.
يادش بود وقتي كه داشت خودش را جمع و جور مي‌كرد كه تهران را براي هميشه ترك كند، بخصوص آن روزهاي آخر، چقدر دلش مي‌خواست پيش از رفتنش «بزرگترها» را ببيند. حالا «بزرگترها» خانه را تخليه كرده بودند و به «خانه» ديگر رفته بودند يا به جاي نامعلومي، او چيز زيادي نمي‌دانست. در هر حال، «كوچكتر» نتوانسته بود با آنها رابطه برقرار كند و او، دست آخر، بي آنكه موفق شود «بزرگترها» را ببيند، مجبور شده بود از مرز بگذرد.
حالا كه روي تخت دراز كشيده بود، از خودش مي‌پرسيد چه بر سر «بزرگترها» آمده است؟ گرچه «كوچكتر» در نامه‌هايش ـ هميشه ـ مي‌نوشت كه از حال و روز «بزرگتر‌ها» بي‌خبر نيست، اما اين كافي نبود. از خودش مي‌پرسيد، چگونه «كوچكتر» توانسته است رد «بزرگترها» را پيدا كند؟ تا آنجائيكه يادش بود، نه در نامه‌ها و نه از پشت گوشي تلفن اشاره‌اي به اين قضيه نكرده بود. فقط يك بار، تلويحاً گفته بود همه چيز رو براه است و جاي هيچگونه نگراني نيست.
خوب، اگر اينطور بود كه «كوچكتر» مي‌گفت، پس چرا «بزرگترها» جواب نامه‌هايش را نمي‌دادند و يا دست كم زنگي نمي‌زدند. يادش بود دفعة آخري كه صداي «كوچكتر» را از پشت گوشي تلفن شنيده بود، بفهمي نفهمي حس كرده بود كه صدايش زنگ بخصوصي دارد. «كوچكتر» جويده جويده حرف مي‌زد و روي هر واژه‌اي مكث مي‌كرد و در واقع آن صراحت سابق را نداشت. البته با اوضاع و احوالي كه در آنجا مي‌گدشت، اصلاً انتظار نداشت كه «كوچكتر» از پشت گوشي تلفن، آدرس خانة «بزرگترها» را بگويد، يا از چيزهايي كه ممكن بود سر نخ به دست كسي بدهد. اما، در هر حال، دست كم مي‌توانست يك جوري، با زبان اشاره حاليش كند كه اوضاعشان مثل سابق رو براه هست يا نه. اين كار را كه ديگر مي‌توانست بكند، و تازه گذشته از اين حرف‌ها، چرا ديگر نامه نمي‌نوشت؟
دو هفته‌اي مي‌شد كه صدايش را از پشت گوشي تلفن نشنيده بود. يعني برايش چيزي پيش آمده بود؟ كسالتي، چيزي پيدا كرده بود؟ تصادف كرده بود و يا از پله‌ها افتاده بود و دست و پايش شكسته بود و حالا روي تخت بيمارستان خوابيده بود. اما او «كوچكتر» را به خوبي مي‌شناخت. آدمي نبود كه بي هيچ دليلي رابطه‌اش را با او قطع كند و او را در غربت به حال خودش واگذارد. حتماً يك جوري باهاش تماس مي‌گرفت.
حالا كه روي تخت دراز كشيده بود، با خودش مي‌گفت بايد برخيزد، پنجره را باز كند تا هواي اتاق عوض بشود. براي پرنده‌ها كه روي نرده‌ها نشسته‌اند، دانه بپاشد، ريشي بتراشد، ناشتايي آماده كند و بخورد، شال و كلاه كند و از اتاق بيرون برود، كوچه را طي كند، راستاي خيابان را بگيرد، خودش را به ايستگاه مترو برساند. سري به آپارتمان ماهرخ خانم بزند، و اگر ماهرخ خانم توي آپارتمانش بود، مهربان و نامهربان از او گلايه كند كه چرا از روزي كه از ايران آمده، سراغش را نگرفته است و هر طور هست، يك جوري، از زير زبانش بيرون بكشد كه چه بر سر «بزرگترها» آمده است و چرا اين بار آخري كه از ايران برگشته، هيچ خبري از «كوچكتر» به او نداده است؟

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد