میدانی، من فکر میکنم گاهی سرنوشت یک آدم آینه تمام قدی میشود که کل یک جامعه را میتوان در آن دید. ماجرای قضیه دریفوس در فرانسه را که حتماً می شناسی. مسأله این است که جامعه ما پر از دریفوس ها است. این جامعه را به آن عادت دادهاند که هر روز از کنار یک دریفوس بیگناه بگذرد و شانه ای تکان دهد و به کار خود بپردازد. | |
... عزیز،
قبل از هر چیز دوست دارم رویت را ببوسم و بگویم که بعد از این همه سال دوری حقیقتاً دلم برای تو و بقیه تنگ شده است. چقدر دوست داشتم به جای این چند خط جایی نشسته بودیم و توی سر و کله هم می زدیم. موضوع هم که معلوم است: باز هم مثل همان سی سال قبل. این دعوا گویی تمامی ندارد و به هر رو زندگی ما را رقم زده است.
شاید تعجب کنی اما حقیقتاً آدمهایی هم پیدا میشوند که هنوز «عاقل» نشده اند. یکی از آن آدمها هم منم. چند سالی پیش بود – قبل از این شیوخ اصلاحات و غیره - که این آقای دکتر، پسر خاله بی معرفت شما، را دیدم که میگفت «بابا از این سیاست خودت را کنار بکش. سیاست تو این دوره ها مال دو گروه آدم است. یکی شارلاتانها که بالای کارند و یکی هم امثال شما که فقط خون دل خوردن برایشان می ماند». گفتم چارهای نیست. غیر از این نمیشود زندگی کرد.
حالا هم وضع همان است. دیشب تصاویر مصلی و زنجیره سبز را نگاه میکردم و پیش خودم فکر میکردم که حقیقتاً حقانیت آرمانها و ایدههای ما ایراد داشت که اینگونه نشستهایم و میدان دست این رجاله هاست؟ به نظر من نه. ایراد به سادگی در این بود که راهش را پیدا نکردیم و بیش از اینکه خود به جستجوی راه برآییم و دشواری آن را به جان بخریم، سهل الوصول ترین راههای ممکن و موجود را برگزیدیم. عدهای به حمایت از این و آن برخاستند و عدهای هم «انزوای انقلابی» را ترجیح دادند. این است حکایت ما. یافتن راهی که به «جامعه انسانهای آزاد» به جامعهای که «در آن شرط شکوفایی جامعه شکوفایی فرد است» حقیقتاً دشوار است و این دشواری ما را به راههای دیگری انداخته است.
میل هایت را میگیرم و میخوانم و میخواهم که باز هم بفرستی. نه اینکه از آنها خوشم می آید. اما این را هم بعد از این همه سال فرا گرفتهام که از دیدن اینکه دیگران به گونهای دیگر فکر میکنند جوش نیاورم. بهخصوص اینکه اگر این دیگران را دوست هم داشته باشم. سعی میکنم اینگونه دیگر فکر کردن را بفهمم.
این جالب است که موج سبز تو را هم گرفته است. این هم قابل فهم است که جماعتی را نمیتوان با آرمانها و آرزوها تسلی داد. مردم زندگی میکنند و هر لحظه این زندگی برایشان مهم است. اگر اتفاقی میتواند لااقل بخش کوتاهی از این لحظات را گواراتر کند، طبیعی است که به آن با روی خوش بنگرند. این مردم را نباید سرزنش کرد و یا مورد انتقاد قرار داد. اما میتوان آن چیزی را به نقد کشید که انتظارات این مردم را تا این حد تقلیل داده است و میتوان در این مانیای توده گیر شده قدرت تفکر را حفظ کرد و به آن چیزهایی اندیشید که در عمق این رویدادها در جریان اند. شاید چنین دوره هایی بهترین دوره های فکر کردن به همان چیزهای پایهای تر باشد. میلیونها آدم را میبینی که چه انرژی سرشاری را برای چه آرزوهای کوچکی به کار انداخته اند. این آدمها میتوانند با این انرژی عظیم کوه را از جا بکنند. حقیقتاً چه مانعی بر سر راه این آدمها برای فکر کردن به یک دنیای انسانی و برای ساختن آن وجود دارد؟ آنهایی که دست هم را گرفتهاند و زنجیره انسانی ساختهاند و آنهایی که در طرف مقابل مثل موجی میمانند که موج سوار کنترل آن را در دست دارد. به این کنترل کنندگان کاری نداریم. اما آن کنترل شوندگان را چه می شود؟ این نیروی عظیم خود را درک نمی کنند؟ نمیدانند که این نیرو را میتوان برای چیزهایی خیلی بزرگتر به کار انداخت؟ نه، نمیدانند که اگر میدانستند چنین نمیکردند.
برخی از رفقای انقلابی این چیزی را که در ایران امروز در جریان است یک «نمایش» می نامند و با این برچسب کارش را تمام شده میپندارند. آری حقیقتاً هم این یک نمایش است. اما نمایشی که پرده اکران آن به وسعت یک جامعه است. نمایشی است که زندگی آدمها را عوض میکند. این نمایشی برشتی است که تماشاگران را دخالت میدهد و نمایشی ضد برشتی است که تفکر تماشاگران را از کار می اندازد. از آنها نمیخواهد که فکر کنند. مستی تودهای را از آنها می خواهد. آری این یک نمایش است و مثل هر نمایشی وانمود کردن واقعیت جزئی از آن است. اما نمایش بودن آن هیچ از قاهرانه بودن آن نمیکاهد. گراهام گرین در رمان «زمان کمدین ها» که مربوط به دوران دیکتاتوری پاپادوک در هائیتی است در جایی میگوید که ما همه کمدین هایی هستیم که زمانشان فرا رسیده است. اما پاپادوک کمدین نیست. «قساوت همیشه واقعی است». تلخی این نمایش هم در همین است. این قساوت است که هر بار از دل این نمایش جان تازهای میگیرد و با تجدید حیات خود دور دیگری از پرده نمایش را تدارک می بیند.
آیا من به بیراهه می روم؟ آیا این بار واقعاً موضوع این نمایش زندگی مردم است؟ نه اصلاً چنین نیست. میدانی، چهل روزی است که از اول ماه مه میگذرد و چهل روز است که آدمهای معینی زیر هشت هستند و کسی از آنها حرفی نمی زند. شاید بگویی اینها که چند نفر بیشتر نیستند و آنها هم بالاخره آزاد می شوند. اما حکایتی را از دل همین سریال مناظره ها برایت نقل میکنم تا ببینی که اینجا پرومته هایی به بند کشیده شدهاند که دقیقاً همان آتشی را به میان مردم بردهاند که باید از آنها پنهانشان کرد. این حکایت را نقل میکنم تا ببینی که بین این دو چه رابطه مستقیمی هست.
حقیقتاً حیرت انگیز است که در نظامی که «اقتصاد مال خر» بود ظرف چند روز میلیونها متخصص اقتصادی پیدا شدهاند که بر سر صحت و سقم نمودار ها و آمارها به جدال با یکدیگر برخاسته اند. اما هیچ دقت کردهای که اصل موضوع آن چیزی نیست که بیان میشود، بلکه آن چیزی است که بیان نمی شود؟ هیچ دقت کردهای که همه طرفین این نمایش با چه مهارتی آسمان و ریسمان را به هم میبافند که آن اسم ممنوعه را بر زبان نیاورند؟ امروز همه در ایران به بحث بر سر تورم نقطهای و تورم سالی و تفاوت بین این دو مشغولند و گویی همه زندگی مردم به این گره خورده است که کدام یک را باید مبنا قرار داد. اما چقدر فهم این موضوع دشوار است که خط فقر در تهران بنا بر همان آمارها 800 هزار تومان اعلام شده است و حداقل دستمزد 260 هزار تومان. حقیقتاً چه فرقی میکند اگر که تورم به یک درصد هم برسد و تو باز هم چهار بار زیر خط فقر زندگی کنی؟ حالا میبینی که با چه دقتی همه بازیگران از طرح آن چیزی اجتناب کردهاند که زندگی واقعی مردم را نشان میداد و میدهد؟ حالا میبینی که رابطه بین آن چند نفری که چهل روز است در دخمه های اوین زجر میکشند با این واقعیت ساده چیست؟ غلو کردهام که آنها را پرومته های جهان امروز نامیده ام؟ نه به هیچ وجه. اگر نه چگونه میشود توضیح داد که راجع به تعداد دانشجوهای ستاره دار این همه بحث شده است، اما هیچ کدام و مطلقاً هیچ کدام، از همه آن بازیگران از این حرفی نمی زنند که کارگران سادهای از این مملکت به زندانهای طولانی مدت محکوم شدهاند فقط برای اینکه برای افزایش دستمزدشان و برای بهداشت و درمان و آموزش بچه هایشان مبارزه کرده اند. نمیدانم چهره اسانلو و مددی را دیدهای و میشناسی یا نه. من هم سعادت دیدارشان را نداشته ام. اما عکسهایشان و فیلمهایی از آنها را دیدهام و اگر بگویم شیفته سادگی و صفای آنان شدهام هیچ غلو نکرده ام. توصیه میکنم آن فیلمی را ببینی که در یوتوب از اسانلو هست که دم در دادگاهی بر چهارپایه ای میرود و سخنرانی میکند که «ما انقلاب نکردهایم که دخترهایمان را در دوبی و قطر به فروش برسانند».
میدانی، من فکر میکنم گاهی سرنوشت یک آدم آینه تمام قدی میشود که کل یک جامعه را میتوان در آن دید. ماجرای قضیه دریفوس در فرانسه را که حتماً می شناسی. مسأله این است که جامعه ما پر از دریفوس ها است. این جامعه را به آن عادت دادهاند که هر روز از کنار یک دریفوس بیگناه بگذرد و شانه ای تکان دهد و به کار خود بپردازد. کدام رسوایی بزرگتر از اینکه کارگری را که سندیکا زده است به «اقدام بر علیه امنیت ملی» متهم میکنند؟ حقیقتاً این کدام امنیت است که با یک سندیکا به خطر می افتد؟ بین این اتهام و سکوت همه این شارلاتانها چه رابطهای هست؟ غیر از اینکه پای همه آنها بر شانه های مزدبگیر 260 هزار تومانی زیر خط فقر قرار دارد؟ مطمئن باش که این در بر همان پاشنه خواهد چرخید. فرقی هم نمیکند که چه کسی انتخابات را می برد. دریفوس های دیگری هم در راهند. میخواهی چند تایشان را برایت اسم ببرم؟ این اسامی را به خاطر داشته باش تا همین چند وقت دیگر خبر تشکیل پرونده های امنیتی شان را بشنوی: جعفر عظیم زاده، علیرضا ثقفی، محسن ثقفی، سعید یوزی، محمد اشرفی، شاهپور احسانی راد و …. شاید دیگر آن حساسیت لازم به این موضوعات را نداشته باشی و این خبرها را دنبال نکنی. اگر دوست داشته باشی خودم این اخبار را برایت میفرستم تا من هم چیزی برایت میل کرده باشم.
نه ... عزیز، باور کن هنوز هم – و امروز صدها بار بیشتر- باید به آن راه دیگر اندیشید و برایش جنگید. هیچ چیز جای آن را نمیگیرد. نه در این غرب دمکراتیک و نه در آن نظام. اگر بتوان در این نمایش تودهای کاری کرد و از خود راضی بود، باید این سؤال را در مقابل چندتای دیگری هم گذاشت که برای آن جامعه انسانی چه باید کرد؟ اگر بتوانیم در پایان این پرده نمایش عده بیشتری باشیم که به جستجوی این پاسخ بر آمدهایم، کار خود را کردهایم و موفق شده ایم.
به همه عزیزان سلام برسان
دوستدارت
بهمن شفیق
19 خرداد 88
9 ژوئن 2009
بعدالتحریر: این نامه را با حذف اسامی منتشر میکنم. شاید در بعضی از سایتها هم ببینی اش.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد