زمان در انحنای فاصله ی من و تو
ایوب وار به تجربه ی صبوری میرود
وسعت دوری و
تلخی بی هم نشستن
در ابعاد قلب هامان بی قراری می کند.
تو از رفتن من می ترسی و
من از نرسیدن تو بیزارم.
جدایی را به نام می خوانیم و
در رویا بیدارمی شویم.
حکایت رفتن من
روایت آمدن توست
و ثانیه ها به پایداری ما می خندند...
*****
به دریا می پیوندم
و به ماهیگیرانی می اندیشم که
نگاهشان را در اعماق آب گم کرده اند.
می خواهم در گوش صدف ها بگریم
و نوای مرغان دریایی را بر قامت مو ج ها بپاشم.
به آب نگاه می کنم
و به ماهی های رنگ به رنگی که
در فلس هایشان رویاهایم را پیدا می کنم.
موج هایی که به ساحل سر می کشند
آوای پریان را با خود می آورند.
و بیکران ماسه ها وقت غروب
رنگ غربت به خود می گیرند.
هر بار که دلم تنگ می شود
به دریا می پیوندم!
*****
آن روز که آمدی و بر تنهایی پلک هایم تکیه زدی
پیش بینی نمی کردم که با رفتنت
تکه ای از مرا هم با خود ببری
پشت پلک هایم از اشک سر می رود
گفتی به خاطر چیزهای کوچک گریه نکن
اشک هایت را برای شادی های بزرگ ذخیره کن
اما مگر می شود تکه ای از جانت کنده شود
و تو از اندوه آواره نشوی؟
تو می روی و رفتن و تنهایی را تجربه می کنم
وسعت دشت و بی کرانگی دریا
و اندوه همه ی سرگردانی های زمین را
و زندگی از رفتن تو آغاز می شود
و عشق پیش از آمدن تو جان داده بود
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد