logo





ندیده بودم ولی انگار سالها با او دوستم ...

به خانم الاهه بقراط.

دوشنبه ۲۵ شهريور ۱۳۸۷ - ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۸

هادی جواهری لنگرودی

دراین چهارسطر ناتوان الفبایی، خانم بقراط. اجازه دهید شما را الاهه خطاب کنم.
الاهه عزیز، باوجودی که هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم با خود پیمان می بندم از لابلای غبار ِ غم ِ هر روزه، راهی باز کنم ودر جاده صاف و زیبای دور از اندوه ودلتنگی راه بروم، کمتر میسر می شود.
یک روز خبررفتن پدر،
پنج سال بعد صدای زنگ تلفن لعنتی بی وقت، نصف شب به صدا در می آید. این بار گیلزادکم
برادر زاده پانزده ساله ام که به خاطر شب تولدش با شصت ودو نفر دیگر از هم سن وسالانش در کلوپ جوانان هنگام رقص وجشن با آتش دیوانه ای جزغاله می شوند.
سه سال بعدتر ده، پانزده روزی از تولد پنجاه سالگی ام گذشته است. پشت فرمان ماشین، گلناز، کنارم نشسته یواشکی خبر مرگ مادرم را می دهد. بیست و پنج شش کیلو متری تا خانه راه در پیش داریم. پرده سینمای زندگی پنجاه ساله ام باز می شود. با چشم های خیس و نم دار مادرم را می بینم جوان، با قامتی افراشته زیبا و پُر توان، مادر ِ۹ فرزند است. هوای همه را دارد به ویژه پسر ها را، بیشتر از همه من او را اذیت می کنم. زیاده خواهی هایم تمام شدنی نیست. پول برای سینما، پول برای خرید شلوار تازه، پول برای ساندویچ و بستنی، پول برای... مه متر از همه لاپوشانی ِ شیطنت های روزانه که مجازات آن یکی دو روزی بر سر سفره غذا با جمع نبودن و یا تلخ نگاه کردن های آقاجان که از هر کتکی بدتر بود.
مادرم را پس از شانزده سال دربدری در سالن فرودگاه فرانکفورت از لابلای مسافرین ایرانی می بینم. پیر و مچاله شده است. نه از آن قامت افراشته چیزی باقی مانده! نه از شادابی در آن سال های بچگی ام. سه ماهی نزدما ماند. باز مثل آن سال های از دست رفته هوایم را داشت. می خواست این پانزده شانزده سال را یک جا جبران کند. می گفتم مادر عزیز، حالا نوبت منه تو بشین انگار می دانست نه خودش دیگر به آلمان سفر خواهد کرد ونه ما به خانه بازگشتنی هستیم.
یادم می آید عصر ها از کار ِ روزانه خسته باز می گشتم پس از چرت بعداز نهار چای را کنار دستم می گذاشت
آب نبات ِ ترش مزۀ ای را که من دوست داشتم دور از چشم دیگران قائم می کرد که نکند بچه هایم آن ها را کش بروند.
خلاصه منی که دیوانۀ محبتش بودم دیوانه تر کرد و رفت و دیگر باز نگشت...
صبح زود ِ روز شنبه ای با پسر بزرگم پولاد سر کار بودم ساعت هنوز به هفت نرسیده بود. باز صدای شوم این تلفن لعنتی ... این بار خبر رسان از سوئد، خبر را می رساند.
تیر خلاص وسط قلبم را نشانه رفت. هادی فرخنده و زری هر سه در تصادف رانندگی در جاده های شمال. خبر وحشتناک بود. نمی شد باور کرد در جا پاهایم سُست شد به زمین نشستم. باور کنید هنوز پس ازگذشت چهار شهریور باورش برایم سخت است. زری و هادی همه چیز ما بودند غصه ها و شادی های ما را عصر های شنبه وقتی از کار هفتگی به خانه باز می گشتیم بوسیلۀ تلفن با آن ها تقسیم می کردیم و آن دل دریایی زری از آن سوی سیم تلفن خنده هایش چنان انرژی می داد که نگو و نپرس.

چهار پنج روزی به علت بیماری قلبی از دنیای کامپیوتر دور بودم. امروز جمعه با باز کردن کامپیوتر پس از نگاه وپاسخ به تعدادی از پیام ها. سایت ژورنالیست را باز می کنم. مطلب ِ آی ریکا، آی ریکای الاهه را بالای صفحه می بینم.
پس خبر! را شنید. چه کسی توانست خبر را برساند؟ رضا این پا و آن پا می کرد دنبال چطور و چگونه اش می گشت.
خلاصه خبر به تو رسید. الاهه عزیز من ریکای مادر بزرگت را ندیده بودم ولی با نوشته ات چنان او را می شناختم انگار سال ها با او دوستم. شاید در آن ماشین بلند کردن و به بهانه نان خریدن به همراه آن دوست دیگرش در آن سفر زهدان با اتومبیل پدرت با او هم سفر بودم. و گرنه دلیلی نداشت اشکم امانم را ببرد، اگر سرم را از روی صفحه تایپ کامپیوتر نمی دزدیدم این مطلب پاک شده بود!
یک چیز را خانواده ات درست گفتند آن جا آن ها همه با هم اند در مرگ عزیز از دست داده با هم گریه می کنند به همدیگر دلداری می دهند؛ ما این جا باید در خلوت خود گریه کنیم.

هادی جواهری لنگرودی
جمعه ۱۲ سپتامبر.۲۰۰۸



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد