پیله در واژک می بندم ،
تا ستاره ای بزایم .
نگاه من دراتیوپی
به تکه های نان ِسرگردان
میان ِکاسه ی شیر می رسد .
وقتی درپیرامونم
چشم های گرسنه
سنگرمی بندند .
زیر ِغبار ِپیکارگاه ،
درسوریه ی پاره ،پاره
کدام چتر ِآشتی را
می توان گشود ؟
میان ِ چادر ِاردوی پناه
گریه ی کودک را می توان
با کدام پستان بند آورد ؟
بررعشه ای تاریک
جهان سراسردراندوه می گذرد .
سیل وسونامی ،برف وکولاک
موج ِدریا وکالبُدهای لال ِمهاجر
خزیده برساحل ِامداد .
جهان ِفربه با دسیسه
جهان ِگرسنه را
به خواب ِفراموشی می سپارد .
گندم وشکروخوراک ِمازاد ،
درژرفنای اقیانوس
میان ِانگشتان ِمرجان ها
می پوسند .
بیماری جنون ِخشکه مقدس
ازدهان ِهار
شلیک می شود ،
تا قامت ِ دانایی انسان را
بسوزاند .
آه چشم های من
دیگرتاب نمی آورند .
دیگرچگونه تما شا کنم
این رنج ِجهان ِفقر
ازقیف ِچانه
چروکیده به پایین می چکد
دردناک دربرابرم ؟
با چهره ی پیر ِکودکان بی تبسم
این شگفتا خُردسالان ِتکیده ،
آه تا اینجا می گریم ...تا کجا ؟
آه ایکاش بزرگْ غولی بودم
با هزار پستان ِشیرده ،
تا گرسنگان مرا می مکیدند ،
تا مرا می دوشیدند .
آری آنچنان سیراب
هزار دهان ِتشنه
مرا می نوشیدند .
مجید خرّمی
هفتم فوریه ،دوهزاروشانزده ،
فرانکفورت .
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد